چاپ

محمد عباسی

به یاد استاد فرزانه ناظر شرفخانه ای

 

به راستی که دردانگیز و محنت زاست فراق دوستان و یاران صمیمی و بزرگوار به خصوص استاد فرزانه ای چون ناظر ملک پور شرفخانه ای آن فقید گذشته از مقام مر‌تبت والای ادبی و هنری دارای منش و شخصیتی عظیم بود که از وجودش شرف و نجابت تراوش می‌کرد نمی توانم به خود بقبولانم و به این حقیقت تن در دهم که دیگر ناظر آن مظهر صفا و صداقت و عنصر شرف و فضیلت را نخواهم دید از مصاحبت و مجالست پرخیر و برکت او بهره نخواهم برد.

 او با اندوخته های بسیار و ذخایر فراوان از علم و ادب شأن و منزلتی بس رفیع و والا داشت.

 اما آنچه به ناظر بیش از هر چیز ارج و بها می داد و بر مزیت او می افزود بزرگواری و صفا و مردمداری او بود به گونه‌ای که زبانزد شده بود. هرگاه بنده با تنی چند از دوستان به دیدار او می شتافتیم کمال لطف و عنایت را مبذول می‌داشت و غزل هایش را با آواز برایمان می‌خواند. او تخته بند تن را به هم در شکست و چنان پرنده ای قفس کالبد را رها ساخت و در وادی رحمت و رضوان الهی مقام کرد اما داغی جانسوز و جاودانه بر دل دوستان نهاد.

 خدایش قرین رحمت و غفران خود سازد و با اولیای خویش وی را همدم و محشور سازد. روانش شاد و یادش گرامی باد.

و در پایان غزلی از استاد را تقدیم شما دوستان می کنم:

 

ای دوست!

 

در دام غمت دچارم ای دوست

محنت کش روزگارم ای دوست

 

شبگرد غریب شهر عشقم

آواره ی هر دیارم ای دوست

 

بی تابش آفتاب رویت

یلدای سیاه و تارم ای دوست

 

چون لاله ی تک نشین صحرا

داغ تو به سینه دارم ای دوست

 

من زردترین خزان عمرم

تو سرسبزترین بهارم ای دوست

 

بزدای از چهره زردی ام را

وز نو بنشان به بارم ای دوست

 

افروختم از شرار عشقت

 بنشین بنشان شرارم ای دوست

 

 این سان که تو بی نظیری ای جان

وینگونه که من نزارم ای دوست

 

یا از من خسته دست بردار

یا چاره نما به کارم ای دوست

 

من ناظر چشم انتظارم

 غیر از تو کسی ندارم ای دوست

 

 

محمد عباسی

به یاد استاد فرزانه ناظر شرفخانه ای

 

به راستی که دردانگیز و محنت زاست فراق دوستان و یاران صمیمی و بزرگوار به خصوص استاد فرزانه ای چون ناظر ملک پور شرفخانه ای آن فقید گذشته از مقام مر‌تبت والای ادبی و هنری دارای منش و شخصیتی عظیم بود که از وجودش شرف و نجابت تراوش می‌کرد نمی توانم به خود بقبولانم و به این حقیقت تن در دهم که دیگر ناظر آن مظهر صفا و صداقت و عنصر شرف و فضیلت را نخواهم دید از مصاحبت و مجالست پرخیر و برکت او بهره نخواهم برد.

 او با اندوخته های بسیار و ذخایر فراوان از علم و ادب شأن و منزلتی بس رفیع و والا داشت.

 اما آنچه به ناظر بیش از هر چیز ارج و بها می داد و بر مزیت او می افزود بزرگواری و صفا و مردمداری او بود به گونه‌ای که زبانزد شده بود. هرگاه بنده با تنی چند از دوستان به دیدار او می شتافتیم کمال لطف و عنایت را مبذول می‌داشت و غزل هایش را با آواز برایمان می‌خواند. او تخته بند تن را به هم در شکست و چنان پرنده ای قفس کالبد را رها ساخت و در وادی رحمت و رضوان الهی مقام کرد اما داغی جانسوز و جاودانه بر دل دوستان نهاد.

 خدایش قرین رحمت و غفران خود سازد و با اولیای خویش وی را همدم و محشور سازد. روانش شاد و یادش گرامی باد.

و در پایان غزلی از استاد را تقدیم شما دوستان می کنم:

 

ای دوست!

 

در دام غمت دچارم ای دوست

محنت کش روزگارم ای دوست

 

شبگرد غریب شهر عشقم

آواره ی هر دیارم ای دوست

 

بی تابش آفتاب رویت

یلدای سیاه و تارم ای دوست

 

چون لاله ی تک نشین صحرا

داغ تو به سینه دارم ای دوست

 

من زردترین خزان عمرم

تو سرسبزترین بهارم ای دوست

 

بزدای از چهره زردی ام را

وز نو بنشان به بارم ای دوست

 

افروختم از شرار عشقت

 بنشین بنشان شرارم ای دوست

 

 این سان که تو بی نظیری ای جان

وینگونه که من نزارم ای دوست

 

یا از من خسته دست بردار

یا چاره نما به کارم ای دوست

 

من ناظر چشم انتظارم

 غیر از تو کسی ندارم ای دوست