بيری واردی ‌، بيری يوخدو

مردی بود به نام «مهرعلی»‌، زنی داشت به نام «گل‌مهر». اين زن و مرد از همه‌ي نعمت‌های دنيا بی‌نياز بودند و تنها غمشان اين بود که فرزندی نداشتند. روزگارشان در غم و غصه مي‌گذشت‌، که ناگهان يک روز درويشی به در خانه‌شان آمد‌، مهرعلی را صدا زد و گفت:

«‌مهرعلی! مي‌دونم که تو فرزندی نداری و غصه‌اش را مي‌خوری‌، من اومده‌ام درد تو رو علاج کنم.»

مهرعلی دستپاچه شد و گفت:

« قدمت روی چشم‌، درويش! بيا تو.» درويش رفت تو‌، سيبی به مهرعلی داد و گفت:

«‌اين سيبو با زنت نصف مي‌کنی و مي‌خورين‌، صاحب دو پسر ميشی. اسم يکی را ميذاری محمد‌، اسم ديگری را مي‌گذاری احمد. اما شرطش اينه که‌، وقتی پسرهات بزرگ شدن‌، يکیشو ببخشی به من.»

مهرعلی پذيرفت. سيب را از درويش گرفت و برد پيش زنش و حال و قضايا را گفت. گل‌مهر هم قبول کرد. سيب را نصف کردند و خوردند و آثار آبستنی در گل‌مهر پيدا شد. نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه و نه ثانيه که گذشت گل‌مهر، دوتا پسر به ‌دنيا آورد مثل پنجه‌ي آفتاب‌، که اسم يکی را گذاشتند محمد و اسم ديگری را احمد. محمد و احمد بزرگ شدند. مهرعلی برايشان کتاب و لباس خريد و آن‌ها را گذاشت مدرسه و سال‌ها گذشت و هر دو جوان‌های برومندی شده بودند که‌ ناگهان روزی سر و کله‌ي درويش پيدا شد. به مهرعلی گفت:

«‌ مرد! به عهد خودت وفا کن و يکی از دو پسرها رو بده من وردارم ببرم. و بروم دنبال کارم.»

مهرعلی تمام داستان را به پسرهايش نقل کرد و دست آخر گفت:

« چون بهش قول داده‌ام، چاره‌ای نيست. باس يکی از شما دو تا همراه درويش برين.»

محمد گفت: «‌من ميرم.»

آن وقت نيم‌سوزي از اجاق برداشت‌، تو زمين نشاند‌، رو به ‌برادرش کرد و گفت:«‌من که رفتم‌، اين نيم‌سوز سبز ميشه و برگ و گل مياره. هر وقت ديدی برگ‌هايش پژمرده شد بدون‌که من توی دامی افتاده‌ام‌، اگرم ديدی برگاش خشکيد و ريخت‌، بدون‌که ديگه من مرده‌ام. اما در هر صورت وقتو از دست نده و به شتاب دنبالم بيا‌، اگه زنده بودم که هيچ‌، نجاتم ميدی و اگه مرده بودم هم که انتقاممو می‌گيری.» اين را گفت و از خانه آمد بيرون. درويش از جلو و او از عقبش به ‌راه افتادند. پس از آن که مقداری راه رفتند‌، يکهو محمد ديد از سر يک تپه، کله‌ي مرده‌اي قل مي‌خورد و پايين مي‌آيد. سخت ترسيد‌، اما کله‌ي مرده به زبان آمد و گفت: 

«‌محمد! نترس که حرفام به دردت مي‌خورن.»

محمد ايستاد تا کله رسيد دم پايش و گفت:

«‌محمد! روزی ما هم برا خودمون مثل تو زنده بوديم. اما اين درويش بی‌رحم ما رو از پدرمون گرفت، برد خورد، کله‌ي خشکی کرد و انداخت روی اين تپه. اون بالا رو نيگا کن!» محمد سرش را بلند کرد‌، ديد بالای تپه آن‌قدر کله هست که ديگر جای سوزن انداختن نيست. گفت:

«حالا ميگی چه کنم؟» 

کله‌ي مرده گفت:« اگه به ‌حرف‌های من گوش بدی‌، درويش‌، تو رو نمي‌تونه بکشه که هيچ‌، ما هم از اين وضع نجات پيدا مي‌کنيم.» 

محمد گفت:« گوش ميدم‌، بگو.» کله‌ي مرده گفت: «درويش تو رو مي‌بره به يه غار وسيعی و به محض رسيدن ميگه: «‌زود‌، اون تنورو آتيش کن !» تو باس بـگی: «‌بلد نيستم، يه بار خودت بکن ياد بگيرم.» اون ‌وقت ميگه: «پس بيا خمير بگير!» تو باز بايد بگی: «‌بلد نيستم‌، يه بار خودت بگير تا ياد بگيرم.» درويش تنورو آتيش ميکنه و خمير ميگيره و خم ميشه رو تنور که نون بپزه. تو بايد بی‌معطلی هولش بدی بيندازيش تو تنور و سنگ بزرگی هم بذاری روش. درويش هر چی ناله و زاری می‌کنه که «‌سر تنورو واکن»‌، تو گوش به زاريش نميدی تا يه وقت درويش فريادی ميکشه که تمام غار به لرزه درمياد و همه ‌جا تاريک ميشه. اما تو نباس بترسی. پس از اون ‌که درويش سوخت و خاکستر شد تاريکی هم از ميون ميره. اون ‌وقت تو سر تنورو باز ميکنی‌، خاکستر درويشو درمياری ميکنی تو شيشه و از سقف غار آويزون مي‌کنی و از غار ميری بيرون مي‌بينی دو تا اسب جلو غار بستن: اسب سفيد واسب سياه،«آق‌آت» و«قاراآت». اول ميری پيش«آق‌آت» سر و رويش را مي‌بوسی‌، يال‌هاشو شونه مي‌زنی. بعد ميری پيش«قاراآت». اون اول آدمو نميذاره پهلوش بره، لگد ميزنه و گاز مي‌گيره اما تو هر جور هست سرشو مي‌گيری تو بغلت، چشم و روشو می‌بوسی‌، يالشو شونه مي‌زنی و نوازشش می‌کنی و بهش ميگی:«ای قاراآت‌، منو ياری کن» و هر چی که بِهِت گفت، عمل می‌کنی. ‌ای محمد! حادثه‌ها می‌بينی و به بلاها گرفتار ميشی تا اين ‌که قاراآت، ديوی رو ميکشه. تو بايد جگر اون ديوو ورداری و به غار برگردی. خاکستر درويشو با جگر ديو قاطی کنی و از اون روی ما بپاشی‌، تا همه‌مون زنده‌شيم و از طلسم درويش نجات پيدا کنيم. کله‌ي مرده اين را گفت و برگشت بالای تپه. محمد و درويش رفتند و رفتند و رفتند تا رسيدند به غاری و وارد آن شدند درويش رويش را کرد به محمد و گفت:

«يا لله پسر! اون تنورو آتيش کن!» 

محمد گفت:«بابا درويش! من که بلد نيستم. بهتره يه بار خودت آتيش کنی تا ياد بگيرم.»

درويش اخم‌هايش را تو هم کرد و گفت:

«پس خمير بگير و نون بپز!» 

باز محمد گفت:«بابا درويش! من که اين کارها رو بلد نيستم. بهتره اول يه بار خودت بکنی تا ياد بگيرم!»

درويش با اخم و تخم‌، خودش تنور را آتش کرد و خمير گرفت و شروع کرد به پختن نان. اما همين که خم شد تو تنور نان بچسباند‌، محمد از پشت هولش داد و انداختش ميان آتش‌ها و سنگ بزرگی هم گذاشت سرش. درويش داد و فرياد زيادی به ‌راه انداخت و با ناله و زاری گفت:

«محمد! در تنورو واکن که بيام بيرون‌، عوضش هر چی بگی برات انجام ميدم!»

اما محمد گوش به‌ حرفش نداد. و درويش‌، آن‌ چنان عربده‌اي کشيد که همه‌ي غار و کوه و دشت به لرزه درآمد و همه ‌جا مثل شب تاريک شد. محمد ترسيد‌، اما به خودش قوت قلب داد و آن ‌قدر صبر کرد تا بالاخره درويش سوخت و خاکستر شد. و غار از لرزش واماند و تاريکی برطرف شد. محمد سنگ را از سر تنور برداشت. خاکستر درويش را درآورد توی شيشه‌ای کرد؛ از سقف آويخت و از غار رفت بيرون. ديد دم غار دو اسب سياه و سفيد ايستاده‌اند. اول رفت پيش آق‌آت و نوازشش کرد و بعد پيش قاراآت رفت. اسبی ديد به بزرگی يک کوه‌، که سم به زمين می‌زد و شيهه می‌کشيد. محمد يواش يواش نزديکش رفت‌، گوشش را گرفت‌، چشم‌هايش را بوسيد‌، يال و دمش را شانه زد‌، سرش را به بغل گرفت نوازشش کرد و گفت: 

«‌ای قاراآت! راه منو نشونم بده!» که قاراآت به ‌زبان آمد و گفت:

«‌ای محمد! طرف راست استخـری هس. ميری اونجا به نيت خير غسـل می‌کنی. طرف چپ هم دو چشمه هس که از زمين مي‌جوشه. تو چشمه اولی خودتو می‌شوری و از چشمه دومی يک جرعه مي‌خوری. اگه قلبت صاف نباشه‌، توی اين آب‌ها خفه ميشی و از ميون ميری اما اگه دلت پاک باشه‌، تو استخر که آب تنی می‌کنی‌، پوست مي‌اندازی و جادوی درويش ازت دور ميشه. تو چشمه اولی بدنت پوست تازه ميـاره و آب چشمه‌ی دوم که ازش مي‌خوری ترس و وحشت رو از دلت دور می‌کنه. بعد برمی‌گردی پيش ما. اول چند تار از موی آق‌آت‌، و بعدم چند تار از موی من که قره‌آتم می‌کنی، پيش خودت نگه مي‌داری راه می‌افتی. هر وقت که گرفتار بلايی شدی‌، اول موی آق‌آت و بعدش موی منو مي‌گيری تو هوا و ميگی: 

«ای قارداشدان ياخين يار! منی بوداردان قورتار!»

اونوقت هر کجا که باشی‌، ما مياييم پيشت و نجاتت ميديم.

محمد رفت طرف راست دهنه‌ي غار و استخر بسيار بزرگی ديد. رفت توی استخر و غسلی به نيت خير کرد، و همان‌‌جور که قره‌آت گفته بود پوست انداخت. آن‌ وقت به سراغ چشمه‌ها رفت: تو چشمه‌ي اول دست و رو و سر و تنش را شست‌، و پوست تازه درآورد‌، و از چشمه‌ی ديگر جرعه‌ای آب خورد که ترس و وحشت از دلش بيرون شد. سپس آمد چند تار از موی آق‌آت و چند تار از موی قاراآت برداشت‌، خدا را ياد کرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسيد به دهقانی که آهويي را با خود می‌گرداند. گفت:

«عمو دهقان! چه کاره‌ای و اين آهو چيه؟» 

گفت: «پسر جان! اين آهو مال دختر پادشاهه که به من سپرده بيارم گردشش بدم. داد بر من که به خاطر اين حيوون از کار و بار خودم مونده‌ام. کشتزارمو باس آب بدم و نتونستم.»

محمد دلش به حال او سوخت. گفت:

«عمو دهقان! آهو رو بده من بگردونم. تو با خيال راحت برو به کارات برس!»

دهقان آهو را داد و دعاکنان رفت پی کارش. محمد هم سرش را گذاشت روی سنگی و خواست چشمی از خواب گرم کند که يکهو ديد ‌ای دل غافل! آهو نيست. فکر کرد راهش را بگيرد برود‌، اما ترسيد بلايي سر بيچاره دهقان بيايد. اين بود که رفت پيش دختر پادشاه به او گفت: 

«ای شاهزاده خانم! آهوی شما رو من داشتم می‌چروندم‌، گم شد. حالا می‌فرمائين چيکار بکنم؟» 

دختر حال و قضايا را به ‌پدرش گفت. محمد را بردند پيش قبله‌ي عالم‌، قبله‌ي عالم گفت: 

«‌آهوی دخترمو از هر کجا شده بايد پيدا کنی و بياری‌، اگر نه ميگم گردنتو بزنن.»

محمد رفت تمام کوه و کمر را گشت. اما آهو انگار آب شده تو زمين فرو رفته بود. آخر سر، خسته و مانده دراز کشيد که کمی استراحت کند‌، ناگهان صدايی به گوشش خورد. نگاه کرد‌، ديد آهوی دختر پادشاه است. دنبالش را گرفت‌، آهو برو محمد برو‌، آهو برو محمد برو‌، وقتی که ديد به گرد آهو نمی‌رسد‌، ناگهان به ياد آق‌آت و قاراآت افتاد. موی آن‌ها را از بغل درآورد، در هوا نگه‌داشت و گفت:

«ای قارداشدان ياخين يار! منی بوداردان قورتار؟» هنوز حرفش تمام نشده بود که آق‌آت حاضر شد. محمد پريد به پشت اسب و به دنبال آهو تاخت. آق‌آت مثل باد از پی آهو‌ي تيز پا خيز برداشت و چيزی نمانده بود بهش برسد که آهو خود را به قلعه‌اي در پس کوه رسـاند و به آن پناه برد. محمـد هم آق‌آت را برد سر ديوار قلعه‌، خواست داخل آن بشود که ديوی جلويش سبز شد، فرياد زد:

«هی‌، سوار! با کی کار داری؟» 

محمد گفت:«آهوی من اومده توی اين قلعه، اونو مي‌خوام.» 

ديو گفت:«تو گاو منو اين ‌قدر دووندی که خسته‌اش کردی بس نيست که حالا آهويي هم مي‌خوای؟» 

محمد گفت:« گفتم آهومو مي‌خوام. پی‌شو تا اين ‌جا گرفته‌ام.»

ديو گفت:«من سلطان اينجام. می‌دونی؟»

محمد گفت:«من‌ هم سلطان اونجام. مي‌دونی؟»

ديو ديد محمد دست بردار نيست. گفت:

«خيله خوب. حالا که اين ‌طوره اونو بهت ميدم. به ‌شرطی که از اسبت پياده‌شی و بيايي تو.»

محمد از آق‌آت پياده شد و رفت داخل قلعه. اما تا پايش را گذاشت تو‌، صدای وحشتناکی شنيد و سرش را که برگرداند‌، ديد در قلعه به ‌سرعت به ‌هم آمد و همه‌ـ ‌جا تيره و تار شد. سرش گيج رفت و از هوش رفت. وقتی چشم واکرد ديد نه از ديو خبری هست و نه از قلعه اثری. بلکه ته چاهی به ‌عمق چهل ارش وسط يک شوره‌زار درندشت گرفتار شده‌، شستش خبردار شد که به طلسم ديو افتاده. باری محمد را توی چاه جادو داشته باشيد تا برويم به سراغ احمد.

احمد که از رفتن برادرش دلتنگ بود‌، هر روز می‌رفت کنار نيم‌سوزی که محمد نشا کرده بود می‌نشست. تا اين‌که يک روز ديد نيم‌سوز سبز شده‌، و جوانه زده و برگ داده است. چند روز ديگر که گذشت ديد همه‌ی برگ‌های نيم‌سوز زرد شده با خودش گفت: «ای دل غافل! ديدی؟ بلايی سر محمد آمده و من اين ‌جا آرام نشسته‌ام !» بلند شد پيش پدرش رفت و اجازه رفتن خواست. اما مهرعلی با رفتن او موافقت نکرد و گفت:

«نه. نه. فقط تو يکی برام موندی راضی نيستم که تو ديگه واسه خاطر اون يکی که از دستم رفته‌، جونتو از دست بدی!» اما احمد گفت:

«پدر! چه بخوای چه نخوای‌، من ميرم. که برادرمو نمی‌تونم تو گرفتاری تنها بذارم.»

اين ‌را گفت‌، رخت سفر بست دست‌های مادرش را بوسيد و رفت. رفت تا به همان تپه‌ي کله‌‌های مرده رسيد و ديد که جمجمه‌ای غلتان‌ غلتان پايين می‌آيد. ترسيد و خودش را کنار کشيد. اما جمجمه گفت:

«‌ای احمد، از من نترس که حرفام به دردت می‌خوره.»

احمد ايستاد تا جمجمه جلوتر آمد و گفت‌:

«برادرت محمد سالمه. فقط تو باس بری توی غاری که کمی دورتر از اينجاس. آن ‌جا اسب عظيم‌الجثه‌ای هست که آنی آروم نداره اسمش قاراآته. ميری پيشش، چشم و روشو مي‌بوسی و ميگی:«ای قاراآت! محمد در بنده». اون ‌وقت قاراآت دستورهايي بهت ميده که دونه ‌دونه به همه‌شون عمل می‌کنی تا برادرتو از بند نجات بدی.» احمد راهش را گرفت و رفت و رفت تا رسيد دم غار و قاراآت را ديد که دهان باز کرده، شيهه می‌کشد و سم به ‌زمين می‌کوبد. رفت جلو‌، سرش را در بغل گرفت. چشم‌هايش را بوسيد‌، گريه کرد و گفت:

«‌ای قاراآت! کمکم کن که محمد گرفتار شده.»

قاراآت به ‌زبان آمد و گفت:

«نتـرس‌، برادرت صحـيح و سالمـه. من تو رو می‌برم پيـشش. گيرم اول باس بری طرف راسـت غار‌، توی استخری که اونجاس غسل کنی. بعد طرف چـپ‌، دو تا چشمـه‌س که از زمين مي‌جوشه. تو يکـیش دست و رو می‌شوری و از يکيش يک جرعه آب می‌خوری و برمی‌گردی.» احمد رفت‌، هر چه قاراآت گفته بود کرد و برگشت. آن ‌وقت قاراآت گفت: 

«حالا بپر پشت من. محکم بشين و افسارمو ول کن.» احمد سوار شد. قاراآت از دره‌ها مثل سيل و از تپه‌ها مثل باد گذشت و رفت تا رسيد به قلعه. ديو بيرون آمد و گفت:

«سوار! اين ‌جا چی مي‌خوای؟»

احمد گفت:«برادرمو.»

ديو گفت:«زود از همون راهی که اومدی برگرد!»

احمد گفت:«گفتم که برادرمو مي‌خوام. تا اونو پيدا نکنم برنمی‌گردم.»

ديو گفت:«اصلا به اجازه‌ي کی تو ملک من قدم گذاشتی؟ من سلطان اينجام‌، می‌دونی؟»

احمد گفت:«من ‌هم سلطان اونجام. مي‌دونی؟»

ديو ديد اين يکی پرروتر از آن يکی است. گفت:

«باشه. بيا برادرتو ورش‌دار برو اما به ‌شرطی که از اسبت پياده‌شی و فقط خودت بيايي تو.»

احمد قبول کرد اما همين که خواست پياده شود قاراآت نگذاشت و با يک خيز خودش را انداخت تو قلعه. ديو که اين را ديد خشمش به جوش آمد. گرزش را برداشت، به طرف احمد حمله کرد. اما قاراآت مجالش نداد و سر ديو را به دندان گرفت و چنان فشار داد که مخش بيرون ريخت. ديو مثل درخت عظيمی به ‌زمين افتاد و نعره‌اش همه‌ي کوه و کمر را لرزاند. 

احمد به قاراآت گفت:

«کشتيش. ‌ای وای! اقلا مي‌ذاشتی اول جای برادرمو بگه.»

قاراآت گفت:«راس ميگی. اما اين ديو، هفت تا برادر ديگه هم داره. ميريم سراغ اونا و از محمد خبر می‌گيريم.» احمد و قاراآت را توی قلعه داشته باشيد و بياييد بشنويم از هفت برادرهای اين ديو. آن‌ها وقتی نعره‌ي برادرشان را شنيدند هر کدام قشون مملکتشان را جمع کردند و به طرف قلعه تنوره کشيدند. قاراآت و احمد تازه مي‌خواستند از قلعه بيرون بيايند که‌ هر هفت تا ديو با قشون‌هايشان سر رسيدند و همه با هم به طرف آن‌ها حمله کردند. اما قاراآت به هيچ کدام مجال نداد و هر حمله‌ای را که از پشت و جلو می‌شد‌، با پاها و دست‌ها و دندان‌هايش دفع می‌کرد. به ‌طوري ‌که همان اوايل کار‌، همه‌ی قشون ترسيدند و پا به ‌فرار گذاشتند و باقی مانده‌ي همين هفت تا ديو که سلطان این لشکر‌ها بودند، آن‌ها هر چه فرياد زدند و تهديد کردند که قشون برگردد نشد که نشد. قاراآت هم به هر هفت‌تای آن‌ها حمله کرد‌، سه‌تاشان را کشت و بقيه فرار کردند. قاراآت سر به دنبالشان گذاشت و سه‌تای ديگرشان را هم کشت تا باقی ماند، يکی. قاراآت گفت:«اين‌، بزرگ همه‌ي ديواس. اسمش«کامان‌ديو»ه و خودش هم جادوئيس، به اين چيزها نمی‌ميره‌، چون که عمرش توی شيشه‌ای هس که در غاری پشت اين کوه‌، از سقف آويزونه. و اما تا اين ديو نميره و جيگرش گير ما نياد‌، طلسم بند درويش نمي‌شکنه. از اون طرف، محمدم اين تو طلسم انداخته‌، و فقط اينه که جاشو مي‌دونه.» 

احمد گفت:«خوب پس ما بايد اونو به توی غار فراری بديم.»

قاراآت سر به دنبال کامان ديو گذاشت. کامان‌ديو فرار کرد اما از هر طرف که رفت قاراآت سر راهشو بست تا جز اين چاره‌ای نديد که بره توی غار و در جادويي را از پشت به روی خودش ببنده. بعد هم رفت بالای غار و شروع کرد از آن بالا به پرتاب سنگ‌هايی هرکدام به چه بزرگی‌، به طرف احمد و قاراآت. قاراآت، احمد را به کنجی برد و گفت:

«اين در بازشدنی نيس. کليدش را فقط دختری داره که تو جلد کبوتره و شب به شب مياد تو اين چشمه آب‌تنی می‌کنه.» بعد احمد را سوار کرد و برد چشمه را نشان داد و گفت:« تو باید هر جور شده دل این دخترو به ‌دست بیاری و کلید غارو ازش بگیری.» 

احمد گفت:«خيله خوب. چاره چيه.»

آن قدر،آن جا ماندند تا شب شد و ديد کبوتری که آواز غمناکی مي‌خواند پرپرزنان آمد آن جا و لب چشمه نشست از جلدش که درآمد. احمد ديد به‌به چه دختری که مادر دهر نظيرشو نزاييده. همين که دختر رفت تو چشمه احمد آهسته رفت جلو‌، جلد کبوتر را برداشت و خودش را گوشه‌ای پنهان کرد. وقتی دختر از چشمه بيرون آمد و جلد خود را نديد‌، گفت: 

«ای کسی که جلد منو ورداشتی! 

دختر گفت:«جوون! ديگه اين حرفو از من نپرس. جلد منو بده و هر چی از من مي‌خوای بگو تا حاجتتو برآرم.» احمد ديد که اصرار فايده‌ای ندارد‌، جلد دختر را داد و گفت:

«کليد در اين غارو مي‌خوام‌، برادر من اونجا تو طلسم کامان ‌ديو گرفتاره.» 

دختر گفت:«مي‌دونم‌، چون همه‌ي کارهای شما رو از دور تماشا می‌کردم. بيا، اين هم کليد!»

احمد کليد را گرفت و همين که سر برگرداند‌، دختر کبوتری شد‌، پريد و رفت. احمد برگشت پيش قاراآت‌، و حال و قضايا را گفت. شبانه در را باز کردند و رفتند تو‌، کامان‌ديو در خواب بود. قاراآت شيشه‌ی عمر او را که از سقف غار آويزان بود به احمد نشان داد و گفت:

«پاتو بگذار وسط دو تا گوش من و شيشه عمر ديو را وردار. اما مواظب باش که فوری اونو نشکنی‌، چون که بايد از کامان‌ديو حرف بکشيم.»

احمد پايش را گذاشت ميان دو گوش قاراآت‌، رفت بالا و شيشه را برداشت‌، اما آن را ميان زمين و آسمان نگه‌داشته بود که ديو بيدار شد. همين ‌که چشمش به آن وضع و حال افتاد‌، دست و پايش لرزيد. چاره را در ريشخند کردن احمد ديد. گفت:

«اگر بچه‌ي زرنگی باشی‌،کلی چيزها گيرت مياد‌، به شرط اون که شيشه را يواشکی‌، خيلی آهسته‌، بياری پايين و بدی به من. اون شيشه فقط به درد من می‌خوره.» 

احمد آهسته آمد پايين و گفت:

«گوش کن‌، کامان! اگه فوری جای برادرمو نگی‌، شيشه‌ رو بی‌معطلی می‌کوبم به زمين!»

کامان ‌ديو دست به ناله و زاری گذاشت‌، اما احمد‌، يک گوشش در بود‌، يکيش دروازه‌، گفت:

«اين حرفا سرم نميشه. باس جای برادرمو بگی.»

کامان ‌ديو ناچار جای محمد را گفت‌، آن وقت قاراآت رو به احمد کرد و گفت: 

«خوب. معطل نکن. شيشه ‌رو بشکن!» 

احمد شيشه را به زمين کوبيد و شکست. کامان‌ديو چرخی دور خودش زد و مثل کوهی به زمين افتاد و آن‌ چنان نعره‌ای کشيد که هفت طبقه‌ي زمين به لرزه درآمد. قاراآت احمد را به پشت خود نشاند و رفتند تا رسيدند به يک صحرای شوره‌زار درندشت که محمد و آق‌آت در آن ‌جا توی چاه چهل ارش حبس بودند. وقتی به آن ‌جا رسيدند‌، طلسم شکسته و محمد و آق‌آت‌، سر چاه منتظرند. دو برادر سر و روی هم‌ديگر را بوسيدند و قضايا را برای هم گفتند. آن وقت قارا‌آت گفت:

«شما دو تا همين ‌جا باشين. من بايد برم اون ظالم را که جون هزارها امثال شما را به بهانه‌ي يه آهو به باد داده، کف دستش بگذارم و برگردم.»

برادرها گفتند:«ما هم می‌آييم.» اما هر چه کردند قاراآت راضی نشد‌، و خودش به تنهايي راه افتاد و رفت شهر... مردم شهرکه همگی قاراآت را می‌شناختند‌، از ديدن او شادی کردند و گل زير پايش ريختند. هرکس دردی داشت پيش او رفت به تظلم که:«ای امان! ما را از چنگ اين ستمگرها نجات بده!»

قاراآت مثل کبوتری ميدان‌های شهر را يک به يک پشت سرگذاشت و يک‌راست رفت به قصر امير. جلو در باغ منتظر شد تا امير بيرون آمد‌، و قاراآت، بی‌معطلی حمله برد و در يک‌آن، امير را با همه‌ي خدم و حشم به‌ خاک و خون کشاند و قصر را هم با خاک يکسان کرد. 

خبرکشته‌شدن امير در شهر پيچيد. لشکر دنبال قاراآت را گرفت و از اين طرف هم مردم شهر‌، چوب و چماق برداشتند و افتادند به دنبال لشکر. لشکر به قاراآت رسيد و سربازها او را در ميان گرفتند. چيزی نمانده بود چشم زخمی به قاراآت برسد که از يک طرف مردم شهر‌، دسته دسته‌، با چوب و چماق‌، و از طرف ديگر آق‌آت و محمد و احمد به کمکش رسيدند و دمار از روزگار لشکر امير که آسايش را برای مردم نگذاشته بود درآوردند. مردم شادی‌کنان به شهر برگشتند. محمد و احمد هم چشم‌های قاراآت و آق‌آت را بوسيدند و سوار شدند و به راه افتادند. اول محمد رفت به غار آن‌ور کوه، جگر کامان ‌ديو را بيرون کشيد و بعد راه افتادن به طرف غار درويش. محمد دم غار پياده شد‌، رفت تو‌، وخاکستر درويش را برداشت و باز رفتند تا رسيدند به تپه‌ي کله‌های مرده. محمد خاکستر درويش را با جگر کامان‌ ديو قاطی کرد و روی کله‌ها پاشيد‌، همه‌شان آدم زنده شدند و از محمد و احمد و قاراآت تشکر کردند و با دل شاد راه افتادند رفتند پی زندگي‌شان. 

قاراآت و آق‌آت‌، هرکدام چند تار مو از يال خودشان به محمد و احمد دادند و گفتند: 

«‌ديگه بايد از هم جدا بشيم‌، اين‌ها را داشته باشين‌، اگر روزی روزگاری براتون اتفاقی افتاد يک تار از موی ماها رو تو هوا نگه‌دارين و بگين:

‌ای قارداشدان ياخين يار!

منی بوداردان قورتار!»

بعد وداع کردند‌، احمد و محمد به‌ خانه‌شان برگشتند. 

مي‌گويند اميرها و حکام آن حوالی‌، تا مدت‌های دراز از ترس قاراآت وآق‌آت که موهايشان پيش محمد و احمد بود به ‌کسی ظلم نکردند و مردم، همه آسوده‌خاطر مشغول کسب و کار و زندگی خودشان بودند.

سيز ساق‌، من سالامات!

دیدگاه‌ها   

salmani
+6
راستشو بخوای خوب بود :D :D :D :D :D :D :D
پاسخ دادن
حسن
+5
چوخخخ گووووزززلیییده :-) :-) :-)
پاسخ دادن
آراز
+3
خیلی عالی بود . تشکر :-) :-) :-)
پاسخ دادن
leyla
+3
:-) :-) :-)چوووووووخخخخ خ عالیدهههه
پاسخ دادن
سحر
+1
خیلی طولانی بودپپپ :zzz :zzz
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید