تاريخ انتشار: بهمن ماه 1387
کتاب حاضر را داستان نویس معاصر آقای یعقوب حیدری نوشتهاند. در این کتاب بخشی از زندگی استاد با زبانی ساده به صورت داستان برای نوجوانان در 48 صفحه تصویر شده است. در زیر بخشی از کتاب را می آوریم:
یکی بود، یکی نبود.
اما نه!
یکی بود که خیلیها در اطرافش جمع بودند. ولی آن یک نفر نه من بودم و نه تو. حتی نه آن خیلیها!
یکی بود، که مثل ما چشم داشت، گوش داشت، لپ داشت، لب ودهن داشت، راه میرفت، گاهی زمین میخورد.
بعضی وقتها، وقتی که خیلی عجله داشت، میدوید. هر وقت گرسنه بود، غذا میخورد. وقتی خوابش میگرفت، میخوابید. روزی هم که به دنیا آمد، روز عجیبی نبود.
مثل خیلی از روزها:
صبح داشت، ظهر داشت، با ماه و آفتاب و گاهی هم ابر.
بله، میدانم! داری میپرسی: « اون کیه؟ » پس، با من بيا!
* * *
هر روز پدربزرگ مادریاش دست او را که 4- 5 ساله بود میگرفت و اول شب، به مسجد آقا میر علی میبرد. اهل محله به پدر بزرگ احترام میگذاشتند و او را در صدر مسجد مینشاندند.
پدربزرگ، مرد قصهي ما را که هر روز با اسب خود وارد محله میشد، در آغوش میگرفت. با همان اسب، او را یک دور در محله ميچرخاند و با یک پاکت شیرینی پیادهاش میکرد. پدر بزرگ، به او قصههای فراوانی از خود و مبارزهي یارانش در کنار ستارخان نقل میکرد. چنان با آب و تاب، که گویی همین حالا، علیه دشمنان سنگر گرفته است .تفنگ، دوربین و شمشیر پدر بزرگ، همیشه از طاقچه آویزان بود.
مرد قصهي ما، ده ساله بود که پدربزرگ برای همیشه پلک روی پلک گذاشت و با او خداحافظی کرد.
از آن به بعد که حالا دورهی ابتدائی را به پایان رسانده بود، درخانهيشان به بچههایی که به یادگیری علاقه داشتند، درس میداد. این، همهي تلاش وی نبود.
تابستانها، فصل شیرینیفروشیِ مرد قصهي ما بود. با درآمدِ آن هم، به سراغ کتابفروشیها میرفت:
- آقا، دیوان حافظ دارین؟ شمس تبریزی، چی؟ دیوان خیام و بابا طاهر را هم میخوام.
در دورهي دبیرستان، صدایش میزدند: شاعر!
بعضیها هم، فکر میکردند، «شاعر» فامیلی اوست .
بعدها، در دوران تربیت معلم، معروف شد که همهی کتابهای کتابخانهي دانشسرا را خوانده است .
حالا کمتر کسی او را به نام «شاعر» میشناخت.
همه، آقای محقق صدایش میزدند:
- آقای محقق، چطوری؟
- اقامحقق، بیا بریم یه بستنی مهمون باش!
- آقای محقق، میشه یه امضا بدی؟
آقای محقق، لبخند میزد وتشکر میکرد.
او، عجله داشت. درآن روزها، گاهی به خط و زبان اوستایی و اسپرانتو فکر میکرد:
- باید یاد بگیرم. هر چه سریعتر! وای خدای من، دنیا چقدر مطلب برای آموختن دارد!
گاهی هم، راه به راه، دانشگاه در جلوي چشمش بود:
- این از جزوهي فارسی! این هم از ترجمهاش به ترکی! این هم به خط اوستایی!
در دانشگاه، جزوه را به فارسی میگفتند. آقای محقق، آن را بلافاصله به ترکی ترجمه میکرد و با خط اوستایی در دفترش مینوشت.
- جالب است، نه؟ جملهي فارسی، باترجمهي ترکی، با خط اوستایی!
* * *
همهی آرزویش، فتح قلهي کوه حوالی محلهشان بود؛ نزدیک کوه عینالی.
به آن کوه، میرفت و برمیگشت.
یک بار، از دامنهي کوه برگشت. چند بار از نیمهی راه، منصرف شد.
پس از ماهها تمرین، درهها زیر نگاهش بود.
حالا، او در بلندترین نقطهی کوه و در قله ایستاده بود. محلهشان و چند محلهي دیگر، به خوبی پیدا بود .
اما، وقتی از کوه پایین میآمد، خیلی خوشحال بود.
خودش میگفت:
- نه! قلههای آرزوي من، باید بلندتر از اينا باشه!
در دامنهی آن کوه، یک بار دیگر، بار و بندیلش را بست. این دفعه، تصمیم گرفته بود در کوههای آرزوهایش کوهنوردی کند.
* * *
آنجا، پاتوق شاعران آذربایجان بود.
«حبیب ساهر» در گوشهای نشسته بود، «مدینه گلگون» در کنجی.
«رسول رضا»، «بختیار وهاب زاده» و «فکرت صادق» از میان جمع داشتند لبخند میزدند.
«چای اوغلو»، «نریمان حسن زاده» و «زینال خلیل» بفرما میزدند.
«علی آقا کورچایلی» در حالی که نگاه میکرد، با خنده میگفت:
«بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود!
«مروارید دلبازی» و «نگار رفیع بیگلی» آماده بودند تا او از دست پختشان، از اشعاری چون: «بچهي اسیر، «تا آفریقا زنده است»، «دختر آذری» و «کودکان جهان» ملاقه- ملاقه، برای روحش غذا بردارد.
اما مرد قصهي ما، پلک روی پلک گذاشته بود و واژههای آهنگین «تنفس» میکرد:
کاشکی از قفسها میجَستم
بر آسمانها میرفتم
و در جمع مرغکان
به هوای سهند پر میگشودم.
در جادهای که:
آبی سوزان شوم
و آتش سینهها، بدان در نشانم
و در سرزمین خویش،
بهاری به بهاری دیگر اندر نشانم.
پس، نغمهای شدم
با کلماتی که سرشار از حقیقت بود ...
آن قدر که:
تا بگویم که شعر من،
دریائیست،
مادری، شاعری و انسانیست ...
هر چه باشد، زادگاه مرد قصهي ما، بيگانه با «ساوالان» نيست. جایی که از عزرائیل، جان میطلبد!
* * *
مرد قصهي ما تا شنيد كه بيشترِ نوه- نتيجههاي او، در قديميترين و معروفترين نقطههاي يكي از محلههاي پايتخت ساكن هستند، سراپا شور، به آنجا رفت. در يكي از خانههاي اقوام او، در همان قدمِ اول، زندگي را در هيبتِ يك هيولاي خون آشام ديد كه رو در رويش ايستاده و دهانش را مثلِ يك غار، برايش باز كرده بود!
از هول، چون يك تكّه چوب، خشكش زد!
در چشمهاي آن هيولا، تصويري از يك خانه موج ميزد كه به جاي چند شيشهي شكستهي يك پنجرهاش، صفحاتي از يك ديوانِ خطيِ منتشر نشدهي آن عاليقدر، چسبانده بودند!
با هراس، آلبومِ خاطرههايش را صفحه به صفحه ورق زد: هيچ خاطرهاي به هولانگيزي اين صحنه نبود.
يك لحظه، از زنده بودنِ خودش بيزار شد و بدون هيچ گفتگويي، به تنهايي خود پناه برد.
سالها گذشت.
دل كَندن از كسي كه فقط با يك كتاب توانسته است اسم و رسمي در ادبيات كلاسيك و دايرة المعارفِ مشاهير آذربايجان به هم بزند، كار آساني نبود.
اين دفعه، به سراغ يكي ديگر از اقوام او رفت. اين بار، با اين جملهي تكان دهنده، سنگِ روي يخ شد:
- دربارهي اون، زياد نميدونيم.
پس از خداحافظي، براي تسكين دل خود به گوشهي يكي از نوشتههايش پناه برد:
«ثعلبيه تنها اثر چاپ شدهي محمدباقر خلخالي كه منبع عظيمي در مطالعهي تاريخ اجتماعي و اخلاقي عصر خويش ميباشد، سرشار از نكات و مسايل عرفاني و ادبي است.
تاريخ تولد محمد باقر خلخالي را به سال 1250 قمري و سال وفاتش را به روايتي 1316 قمري ثبت كردهاند.
نام پدرش آخوند ملاحيدر بود كه محمدباقر در نزد او، مقدمات دانش و عرفان را فراگرفت. بعدها، در حضور آخوند ملا قربانعلي و ملاعلي زنجاني صاحب معدن الاسرار درسها آموخت. كتاب ثعلبيه براي اولين بار در سال 1339 شمسي توسط شخصي به نام قباد طوفاني خلخالي به فارسي ترجمه شد. زبان اين كتاب، روان و تا حد وسيعي نزديك به زبان مردم و متأثر از فرهنگ عامهي آذري است.
روي هم رفته ثعلبيه از لحاظ مضمون، از تنوع زيادي برخوردار است. از قضا و قدر بگير تا مذمت ظلم و جور، از سرزنش عالمانِ بيعمل بگير تا نصيحت و راهنمايي مردم.
محمد باقر خلخالي در بيشترِ اين مضامين، تابلوهايي واقعي و مهيّج از زندگي روزگار خود، ارائه داده و به عميقترين مسائل اجتماعي عصر خويش پرداخته است.
از ديد ادبي، ثعلبيه يك اثر ارزنده و در نوع خود يك شاهكار و نقطهي درخشاني در ادبيات كلاسيك آذري است.»
حالا، خواب و بيداري مرد قصهي ما پر از ذهن و زبانِ محمدباقر خلخالي بود:
- اون، چه غريب مونده؟ بايد تلاش كنم، مقالاتي وزين راجع به او بنويسم. آثار چاپ نشدهشو منتشر كنم. انجمن ادبي! يادم باشه كه حتماً به نام اون يه انجمن ادبي راه بندازم. كنگرهها! بايد، كنگرهها هم برگزار كرد . . .