ماه در مه، رمانی بر اساس زندگی استاد دکتر حسین محمدزاده صدیق
س. الف. نسیملو
سرگذشتنامهی داستانی استاد
بر اساس وقایع سالهای 1347 تا 1349
حسین – كه از چاپخانهی زیر زمین بیرون آمده بود- با عجله طول حیاط را طی كرد و وارد ساختمان دوهفتهنامهی مهد آزادی شد. شمارهی هفتم از دوهفتهنامه «ویژهی هنر و اجتماع» در دستش بود. دوان – دوان از پلهها بالا رفت و وارد اتاق كارش شد. نشست و كلمه به كلمه هفتهنامه را خواند:
چند شعر تازه از حبیب ساهر، حبیب ساهر شاعر مردم، واقف شاعر زیبایی و حقیقت، ددهقورقود كهنترین اثر مكتوب آذربایجان.
از زمانی كه مسؤول بخش «هنر و اجتماع» شده بود به شدت فعالیت میكرد. روز و شب مینوشت. عشقش بود. عصارهی قلبش را در كلمات میریخت. آن گاه كه دوستش صمد بهرنگی به طرز مشكوكی غرق شد تصمیم گرفت كه مجلهای داشته باشد و تراوشات قلبیاش را در آن جا منعكس كند. با آقای اسماعیل پیمان، صحبت كرد. او نیز قبول كرد كه با استفاده از امتیاز مهد آزادی، یك دوهفتهنامه نیز منتشر كند. شمارهی اول به صمد بهرنگی اختصاص داشت. اینك اول آذرماه 1347 ، هفتمین شماره از زیر چاپ بیرون آمده بود. آرام و قرار نداشت. گنجینههای سرزمین مادریاش را از پسِ غبار مظلومیت بیرون میآورد و بین مردمانش تقسیم میكرد و این، شعف و خرسندی فراوانی به ارمغان میآورد. فردای آن روز، تعدادی از دوستان همدانشگاهیاش دور او را گرفته بودند و سؤال پیچش میكردند. هركس نظری میداد. مقالههای او را خوانده بودند. حسین - گل سرسبدشان – گاه با شوخی پاسخشان را میداد و میگفت:
- اگر بچههای خوبی باشید قول میدهم كه مقالات شما را نیز چاپ كنم.
- ما به خوبی تو كه نمیشویم. آخه تو چه دوستی هستی؟ كمی پارتیبازی كن.
بعضی از اساتید رشتهی ادبیات دانشگاه تبریز نیز حسین را تشویق میكردند و به او میگفتند كه آیندهی روشنی در پیش دارد. یك روز استاد دستور زبان و نگارش گفت:
- آقای صدیق! با این پشت كاری كه در تو هست میتوانی كوه را جا به جا كنی. مقالاتت را در هفتهنامهی هنر و اجتماع خواندهام. قلمت روان و كلماتت رساست. تركی و فارسی را ادیبانه مینویسی و در به كارگیری كلمات دقت داری. آفرین پسرم! همین طور ادامه بده. تا كنون ندیده بودم جوانی به سن و سال تو، این گونه در تلاش برای شناساندن ادبیات تركی زحمت بكشد و قلم در دست بگیرد. فقط احتیاط را از دست نده. تو كه وضعیت سیاسی مملكت را خوب میشناسی. دلم نمیخواهد در ابتدای جوانی دچار مشكل شوی.
در آن روزگار كه به اندازهی امروز نشریه و روزنامه چاپ نمیشد، فعالیت مطبوعاتی از اهمیت بیشتری برخوردار بود. كسی كه كار مطبوعاتی میكرد دارای شأن و منزلتی خاص بود و اهل مطالعه به نویسندگان، خبرنگاران و صاحبان نشریات به چشم دیگری نگاه میكردند. در چنین فضایی هركسی نمیتوانست به عنوان نویسنده سری در میان سرها در بیاورد.
چند روز بعد تلفن هفتهنامه به صدا در آمد. حاج اسماعیل گوشی را برداشت و گفت:
- مهد آزادی بفرمایید.
- الو، من از ادارهی ساواك زنگ میزنم. خودتان، پسرتان و نویسندهی مقالات بخش هنر و اجتماع فردا صبح ساعت 9 بیایید اینجا.
- چی شده؟
- آدرس را یادداشت كن . . .
مدیر مسؤول جا خورده بود اما او خود از طرفداران آیت الله كاشانی بود و به این بازیها عادت داشت ولی این دفعه نمیدانست چه كار كند. به حسین جوان خبر داد كه فردا صبح ساعت 8 به دفتر هفتهنامه بیا. میخواهم به تو یك اتاق مستقل بدهم. صبح هنگام، حسین به دفتر هفتهنامه رفت. مدیر مسؤول گفت:
- نگران نشو اما از طرف ساواك به من زنگ زدهاند و میخواهند چند سؤال از ما بپرسند. اصلاً نترس با هم میرویم آن جا.
آن گاه مدیر مسؤول، پسرش و حسین سوار اتومبیل شدند و به محل مورد نظر رفتند.
مأمور ساواك پشت میزش نشسته بود و آن سه نفر روبروی او. آن گاه با خشونت تمام گفت:
- میدانید كه بر علیه امنیت كشور اقدام كردهاید؟ شما با این مقالاتتان و تركیبازیهایی كه در میآورید، سیاست حكومت را زیر سؤال میبرید. شما و امثال شما به دنبال این هستند كه آذربایجان برای خودش یك زبان و حكومت مستقل داشته باشد. من شماها را میشناسم. فعلا بازداشت هستید تا تكلیفتان را روشن كنیم.
آن گاه مأمور ساواك به حسین رو كرد و گفت:
و اما تو پسرك ابله جاهل! از همین اول جوانی كار دست خودت دادی. خیلی قلم تندی داری. میخواهی با دو خط شعر، آذربایجان را از دست ما بگیری؟ فكر میكنی كه جایی خبری هست؟ میخواهی خودت و خانوادهات را آن قدر اذیت كنیم تا مجبور شوید از تبریز بیرون بروید؟ برای ما كاری ندارد كه زندگیات را به كامت زهر مار كنیم. من استاد این كارم. میدانم چطوری باید آرامش را از زندگی افراد چموش بگیرم. الان هم با هم میرویم به خانهی تو. آنجا كمی كار داریم.
بعد از این بازخواست، مأموران حسین و دو نفر همراهش را سوار بر یك جیپ نظامی كردند. یكی از مأمورین ابروهایش را گره كرد و در حالی كه در چشم حسین جوان نگاه میكرد، گفت:
- آهای صدیق! میرویم به خانهات راننده را راهنمایی كن.
وقتی به پشت در خانه رسیدند، حسین در زد. مادر گفت:
- كیمدی؟
- منم حسین.
وقتی مادر در را باز كرد حسین گفت:
- مامان، قورخما.
مادر جا خورد. توقع نداشت كه آن وقت روز پسرش را با چند مرد ببیند.
- حسین! بولار كیمدی؟
مأمور درجهدار ساواك جلو آمد و خودش را معرفی كرد. نمایندهی دادستانی ارتش هم كه در اونیفرم خودش به حالت عصا قورت داده كمی عقبتر ایستاده بود و با یقهاش وَر میرفت، جلو آمد تا به همراه بقیه مأمورین به خانه داخل شود.
مأموران ساواك بدون این كه به مادر حسین توجه كنند، در خانه ریختند و یكی- یكی شروع كردند به گشتنِ اتاقها. وقتی وارد اتاق حسین شدند، دو قفسهی كتاب را روی زمین واژگون كردند و بیشتر كتابها را داخل گونی ریختند. آن چنان با خشم این كار را میكردند گویی كه در حال كشتن كتاب هستند. كتابها را در هم فرو میكردند. یكی از آنها سر گونی را گرفت و دیگری با لگد كتابها را فشرده كرد تا بتوانند كتابها را در چند گونی جا بدهند. یكی دیگر از مأموران زیر رختخواب، فرش، طاقچهها و هرجای دیگر اتاق حسین را میگشت. به دیوار اتاق، تصویر چند زن ویتنامی تفنگ به دوش و تصویر ماكسیم گوركی چسبیده بود كه با یك حركت دست، آنها را پاره كرد و داخل جیبش گذاشت. حسین فقط به آنها نگاه میكرد همچون آهویی كه میبیند آهوبچهاش در دست كفتارها اسیر است ولی چارهای جز نظاره ندارد. آن كفتارها آهوبچه را تكه و پاره میكردند. به این سو و آن سو میكشاندند. خون از چشمانشان میچكید. حسین به یاد این مصرع از مولوی افتاد:
شیرخدا و رستم دستانم آرزوست!
مأموران ساواك گونیها را - و به اصطلاح خودشان مدارك جرم را - برداشتند و به همراه سه نفر، باز به ادارهی ساواك برگشتند. خبر به گوش پدر حسین رسید. او خودش را به ادارهی ساواك رسانید تا برای رهایی پسرش كاری بكند. اما آن روز، پنجشنبه بود به همین دلیل مراجع قضایی تعطیل بودند و حسین ناچار باید تا روز شنبه صبر میكرد. حسین و آقای سید اسماعیل پیمان و پسرش را به بازداشتگاه بردند. مسؤول آن جا یك فارسزبان به نام آقای قزلباش بود. وقتی كه فهمید این سه نفر نویسنده و روزنامهنگار هستند در حالی كه لوس حرف میزد گفت:
- دلم نمیآید كه شما را پیش زندانیهای دیگه بیاندازم. به قسمت بهداری میبرمتان. آنجا اتاقی است و میتوانید تا شنبه در آن جا بمانید. البته نگران نباشید بالاخره آدمیزاد باید همه چیز را تجربه كند. بد نیست كه یك بار هم به زندان بیاید و ببیند كه این جا چه خبر است.
پدر حسین، آرام و قرار نداشت. برای پسرش و همراهان او پتو آورده بود. پس از این كه با مسؤول بخش چند دقیقه كلنجار رفت، به زحمت توانست پسرش را ببیند:
- حسین! من از تمامی نفوذم و دوستانی كه در تبریز دارم استفاده میكنم تا جلوی گرفتار شدنت را بگیرم. من برای این كه تو را به این جا برسانم كلی زحمت كشیدهام. آرزو داشتم كه تو یك معلم نمونه بشوی. بعدش بروم، برایت زن بگیرم. نمیدانی چه خیالهایی در سر داشتهام. اجازه نمیدهم كه تو را بیكار كنند اگرچه كه تو همه چیز را خراب كردهای.
از همان روز شروع كرد به دیدنِ افرادی كه میتوانستند برای آزادی حسین كاری انجام بدهند. در میان دوستانش افراد بانفوذ هم داشت. از سرهنگ گرفته تا آخوند محله، با همه صحبت كرد تا بلكه پا در میانی كنند. روز شنبه، پرونده را به دادسرای نظامی فرستادند و آن سه نفر را با قرار كفالت آزاد كردند و گفتند:
- فعلاً بروید تا در زمان دادگاه دوباره احضارتان كنیم.
پدر و حسین به خانه رفتند. در را باز كردند و داخل شدند اما حسین با روی گریان مادر مواجه شد كه با خوشحالی جلو آمد و پیشانی حسین را بوسید. آن گاه خدا را شكر كرد. خانه غرق در شادی شده بود. مادر آن روز برای حسین آبگوشت خوشمزهای پخت و گفت:
- این دو روز برای من مثل یك سال گذشت. در زندان چه میخوردی؟ اذیت كه نشدی؟ حتی یك لقمه نان هم از گلویم پایین نمیرفت. تو نمیتوانی نگرانی یك مادر را درك كنی. تو كه غذا میخوری انگار من غذا میخورم. تو كه آزار میبینی انگار من آزار میبینم. حسین جان! سعی كن دیگر كاری نكنی كه دل من را بلرزانی.
بعد از غذا پدر شروع به صحبت كرد:
ببین پسر. این كارها آخر عاقبت ندارد. این همه به تو گفتم كارهای خطرناك نكن. هر حرفی را توی روزنامهها ننویس. این قدر عقایدت را این طرف و آن طرف بازگو نكن. چند بار باید به تو بگویم. آخرش میگیرند و به زندان میبرندت. این قدر خون به دلِ ما نكن. تو از این كتاببازیهایت چه خیری دیدهای؟ حالا هی برو و بر علیه رژیم چیز بنویس. هی بگو میخواهم تركی بنویسم، تركی بخوانم. من از امروز با تو اتمام حجت میكنم. اگر یقهات را گرفتند ما نمیتوانیم كاری بكنیم. این دوستانی كه اطرافت هستند، همه جاسوسند. اینها دوست نیستند. سنی از من گذشته است و میدانم كه جاسوسها خودشان را از امثال تو كله شقتر و ناراضیتر نشان میدهند. حتی ممكن است به زندان بیفتند تا به عنوان یك سابقهدار سیاسی در بین مردم مشهور شوند. شاید هم با ظاهرسازی كتك بخورند و از همه چیز محروم بشوند و تو باور كنی. خلاصه بگویم این كارها بازی با آتش است. آتشی كه خشك و تر را با هم میسوزاند. پسر جان! «دیوار موش داره، موش هم گوش داره.»
پدر این را گفت و بلند شد و از خانه بیرون رفت. حسین، فقط به سخنان پدر گوش كرد:
نبود بر سر آتش میسّرم كه نجوشم.
چند هفتهی بعد، پستچی نامهای دم در خانه آورد. از طرف دادگاه نظامی تبریز بود. در آن نوشته بودند كه چند روز دیگر دادگاه رسیدگی به جرم حسین محمدزاده صدیق تشكیل میشود. پدر فوراً مشغول به كنكاش شد. به او گفتند كه دادگاه نظامی كه وكیل برایشان در نظر گرفته است. پدر آدرس وكیل را گرفت. عجیب بود! ولی وكیل تقریباً هممحلهایشان بود. جناب سروان دانشور كه در محلهی «صفا باغی» زندگی میكرد در دوران بازنشستگی خودش به كار وكالت در دادگاههای نظامی اشتغال داشت. همان شب پدر و حسین به سوی خانهی وكیل رفتند. نزدیك بود. زنگ در را زدند. آقای دانشور در را باز كرد. پدر سلام كرد و گفت:
- سلام جناب سروان! من صدیق هستم. منزلم كنار مسجد آقا میرعلی است و داماد آقا میر علی هستم.
- خوشبختم. آقای صدیق بفرمایید چه كاری از دست من بر میآید.
- چند روز دیگر دادگاه پسرم است و شما وكیل تسخیری آن دادگاه هستید.
- آهان! بله، بله! متوجه شدم. همان پسری كه روزنامهنگار است؟
- بله!
- همین آقازاده است؟
- بله!
- پسر جان چه كار كردهای؟ آخر چرا با اینها در میافتی؟ تو هممحلهای من و از خانوادهای سرشناس هستی. من پدربزرگ تو را میشناختم. او هم تفنگدار، هم قابل احترام بود. دلم نمیخواهد كه به دردسر بیفتی. تمام سعیام را میكنم. فقط روز دادگاه تو نباید حرفی بزنی. هرچه سؤال كردند بگو وكیلم جواب میدهد.
در سخنان سروان دانشور یك كلمه بود كه بیش از همه توجه حسین را به خودش جلب كرده بود. او به طور مداوم از كلمهی «فُرسماژور» استفاده میكرد و حسین كه تا آن زمان چنین كلمهای نشنیده بود، در حالی كه به سروان نگاه میكرد، توی ذهنش داشت كلمه را زیر و بالا میكرد تا بفهمد كه ریشهاش چیست و مربوط به چه زبانی است. پدر و سروان خیلی با هم گرم گرفته بودند. در میان صحبتها آقای دانشور گفت:
- برایم خیلی جالب است كه این پسر با این سن و سال چطوری یك عده آدم را گرفتار خودش كرده است.
و بعد صدای خندهی سروان بلند شد . . .
آن شب او و پدرش تا پاسی از شب در منزل سروان دانشور نشستند و صحبت كردند.
* * *
روز دادگاه فرارسید و حسین، پدر و وكیل با همدیگر به سوی دادگاه رفتند. وارد اتاق نسبتاً كوچكی شدند كه بوی نم میداد. صندلیهای فلزی از سرما مثل یك تكه یخ بودند. آن سه نفر وقتی روی صندلیها نشستند، خودشان را از سرما جمع كردند. رئیس دادگاه سرهنگ نوزاد و همراهانش وارد شدند. نوزاد، مرد هیكلمندی بود و گشاد- گشاد راه میرفت. پس از این كه تشریفات تمام شد. رئیس دادگاه پس از این كه گلویش را صاف كرد، دستور آغاز جلسه را داد. مدعی العموم موارد جرم را قرائت كرد. آن گاه وكیل حسین، سروان دانشور برخاست و گفت:
- رئیس محترم دادگاه! من این پسر را از كوچكی میشناسم چون كه هممحلهای ماست. اصلاً من خودم این پسر را روی دستهایم بزرگ كردهام. مثل پسرم است. میدانم كه اهل هیچ كار خلافی نیست. درسخوان هم هست. از یك خانوادهی معتبر تبریزی است. این پسر خوشنام است و من میدانم كه بچگی كرده است. من وقتی فهمیدم كه این اشتباه را مرتكب شده، كلی دعوایش كردم و اندرزش دادم. گفتم كه خودم بزرگش كردم. توی دست و بال من بوده و باید بگویم كه با حس وطندوستی و شاه دوستی رشد كرده است. قصدش این است كه مطابق با شیوهی حكومت اعلی حضرت همایونی عمل بكند اما بیتجربه و ناشی بوده است. من از محضر دادگاه میخواهم كه جوانیاش را در نظر بگیرید و به او یك بار دیگر فرصت جبران بدهید.
پس از این كه وكیل نشست، رئیس دادگاه به حسین رو كرد و گفت:
- پسرك! تو تصور میكنی كه میتوانی با چند خط شعر، حكومت را ساقط كنی؟ چه خیال كردی؟
حسین ساكت ماند و جواب نداد.
- با تو هستم. مگر نمیشنوی؟
- نه آقای رئیس. من فقط اهل شعر و ادبیات هستم. كاری با سیاست ندارم.
- چه كتابهایی میخوانی؟
- شمس تبریزی، حافظ، شیخ محمود شبستری.
سرهنگ نوزاد در حالی كه خندهی تمسخرآمیزی بر لب داشت، چشمهایش را ریز كرد و در حالی كه به چهرهاش حالتی مخصوص میداد با كنایه گفت:
- ما هم شمس و مولوی میخوانیم. فكر كردی فقط تو میخوانی؟ و اما رأی دادگاه در مورد تو: این دادگاه تو را مقصر اعلام میكند و به دلیل این كه سابقهدار نیستی، شش ماه حبس را برای تو در نظر میگیرد. رأی نهایی توسط دادگاه مخصوص رسیدگی به جرایم سیاسی در تهران صادر خواهد شد.
حسین و پدر از روی صندلیهای سرد و یخزده بلند شدند. آنها با گامهای آهسته به سوی در رفتند و از اتاق خارج شدند. وقتی كه از آن محیط بدشكل و بدنما بیرون رفتند، احساس بهتری داشتند. حسین به پدر گفت:
- من میخواهم بروم پیش دوستانم. دلم نمیخواهد كه الآن به خانه بیایم. سعی كنید كه مادر ناراحت نشود.
- برو ولی حواست باشد باز كار دست خودت ندهی.
* * *
حسین رفت پیش یكی از دوستانش به نام یونس.
یونس وقتی حسین را دید با كنجكاوی از او پرسید:
- حسین چطور شد؟ تبرئه شدی؟
- نه! برایم شش ماه حبس بریدند.
- عجب آدمهای ظالم و زورگویی هستند. حالا چرا آزاد هستی؟
- قرار است در دادگاه نهایی تهران، حكمم قطعی بشود.
- عجب، پس حالا حالاها گرفتاری.
حسین دست به سینه ایستاد و به بالا نگاه كرد و گفت:
- آره. اما خیلیها مثل من تاوان این بیعدالتیها و ظلمها را دادهاند و میدهند. اگر قرار باشد دهانمان را ببندیم باید همچنان به این وضعیت اسفبار ادامه بدهیم.
میخواست به حرفهایش ادامه بدهد كه به یاد سخنان پدرش افتاد كه: «دیوار موش داره، موش هم گوش داره» و دهانش را بست و سكوت كرد.
یونس در حالی كه از خنده قهقه میزد گفت:
- واقعاً كه! هنوز چند ساعت نیست كه از دادگاه بیرون آمدهای. بگذار یك چند ماهی بگذرد بعد دوباره آتش را روشن كن.
* * *
چندین ماه از این واقعه گذشت. تابستان سال بعد نامهای به در خانه آمد. حسین را به دادسرای نظامی در تهران احضار كرده بودند. خانواده، باز در حول و ولا افتادند. مادر بیش از همه نگران بود. تنها پسرش باز باید با مأموران ساواك دست و پنجه نرم میكرد. پدر مثل همیشه در كنار حسین بود. رخت سفر بستند و راهی تهران شدند. در مسیر سفر، پدر و پسر هر كدام افكار مخصوص خود را داشتند ولی كسی به دیگری چیزی نمیگفت. پدر میخواست ترس در پسرش راه نیابد و پسر نیز میخواست پدر نگران نشود. هر كدام با خود میگفتند و میشنیدند. حسین میگفت:
- من نمیتوانم با ایشان كنار بیایم. چرا باید زبانم را ببندم؟ چرا باید فارسی بنویسم وقتی كه زبانم تركی است؟ آیا نمیتوان به هر دو زبان، سخن گفت و نوشت؟ اینان میخواهند كه ما ادیبات غنی و این همه پیشینهی فرهنگی آذربایجان را نادیده بگیریم؟ چرا نسلهای ما نباید بتوانند از متون تركی استفاده كنند؟ چرا نباید كتابی به زبان تركی چاپ شود؟ این رژیم رضاشاهی است. میخواهد ریشهی ترك و تركزبان را از خاك بیرون بیاورد. این سیاست انگلیس است كه میخواهند عنصر ترك را به نابودی بكشانند. من نمیتوانم با این یاوهگوییها موافق باشم. نه!
اما پدر در فكر دیگری بود. با خویش اندیشه میكرد:
- این همه زحمت كشیدم تا بچهام معلم بشود. حالا معلوم نیست چه بلایی به سرش بیاید. هنوز راه نیفتاده باید توقف كند. نمیدانم چرا این بچه زبان به دهان نمیگیرد. اگر عقیده داری، پدر جان! برای خودت نگه دار. چرا هر جا مینشینی به این و آن نقل میكنی؟ آهسته برو، آهسته بیا. این قدر دوستبازی نكن. با افراد ناباب دوستی نكن. همینها تو را لو میدهند. ولی میدانم، به خرجش نمیرود. امیدوارم این دفعه به خیر بگذرد.
* * *
صبح هنگام، به تهران رسیدند. تابستان بود و هوا گرم. داخل ترمینال اتوبوسها صبحانه خوردند. پدر پنج ریال روی میز گذاشت و از قهوهچی تشكر كرد آن گاه بیرون آمدند. تهران، بزرگ بود. حال و هوای خودش را داشت. خیابانهایش شلوغ و مغازهها، كتابفروشیها و امكاناتش فراوان بود. تهرانی كه میگفتند این بود: تودهای از آجر و آهن.
پدر و پسر در اتوبوس سوار شدند و به سوی میدان توپخانه رفتند. پدر سراغ مسافرخانهی تبریز را گرفت. مسافرخانه در خیابان سپه بود. رفتند داخل مسافرخانه و یك اتاق كرایه كردند و چمدان خود را داخل اتاق گذاشتند. حسین پرده را كنار زد و از پشت پنجره به خیابان خیره شد. پدر سكوت را شكست و گفت:
- حسین دلت میخواهد امروز چه كار كنیم؟ میخواهی برویم و شهر تهران را بگردیم؟
- پدر! اكنون كه وقت داریم بیا برویم كتابفروشیهای اطراف دانشگاه تهران را ببینیم. شاید بتوانم كتابهای مورد علاقهام را آنجا پیدا كنم. آخر اینجا پایتخت است و امكاناتش بیشتر.
پدر موافقت كرد. آن گاه پرسان- پرسان با یكدیگر به سوی دانشگاه تهران رفتند. روبروی دانشگاه پر از كتابفروشیهای جور واجور بود. حسین با دقت تمام یك به یك كتابفروشیها را برانداز میكرد. با لهجهی جذّابش به فارسی صحبت میكرد. پدر در كنار ایستاده بود و شور و شوق پسرش را تماشا میكرد، اگرچه كه خسته شده بود ولی میدانست كه فردا روز سختی خواهد بود. پس ترجیح داد كه امروز را طبق میل پسرش بگذراند. با خودش گفت:
- اگر الان ببرمش توی مسافرخانه ممكن است بنشیند و با خودش فكر كند. بگذار خوش باشد.
* * *
حسین در میان كتابها میچرخید. همچون عاشقی كه سماع میكند. مست و پرشور و غوغا میچرخید و میچرخید. پروانهای بود كه بال و پرش به آتش حكمت و معرفت سوخته بود. كتابها او را احاطه كرده بودند. كتابهای ماكسیم گوركی، چخوف، داستایوفسكی، احمد شاملو، نیما یوشیج، ساعدی، امانوئل كانت، برتراند راسل، افلاطون و . . .
او میدانست كه نمیتواند كتابی به زبان تركی در میان این كتابها بیابد. با خود میگفت:
- روزی باید بیاید كه كتابهای تركی هم جایی در میان این كتابها داشته باشند. من برای همین الان در تهران هستم. چطور میتوانم با این تنگ نظری و حماقت كنار بیایم، میگویند: نباید به زبان مادریات كتاب بنویسی! این حالتِ من ربطی به شور جوانی ندارد.
* * *
فردای آن روز ساعت 10 صبح در محل مقرر حاضر شدند. دادگاه یك وكیل برایشان تعیین كرده بود. خودشان را به وكیل رساندند. پدر به وكیل گفت:
- آقای وكیل! من پدر حسین صدیق هستم، موكل شما. چه خبر؟ نظرتان چیست؟ چه كاری میتوانید برای پسرم انجام دهید؟
- من پروندهی پسر شما را خواندهام. چیز خاصی نیست. به خاطر این جور پروندهها كسی را از زندگی ساقط نمیكنند. ولی ممكن است برایش دردسر درست كنند. علی الخصوص این كه پسرتان كارمند دولت هم هست و اینها به راحتی میتوانند از كار بیكارش كنند. ولی نترسید فعلاً صبر كنید تا ببینیم چه میشود.
- میبینید؟ یك جوان 24 ساله را از تبریز كشاندهاند تهران تا برایش حكم ببرند. این پسر تازه اول زندگیاش است.
- ول كن. بیا برایت یك جُك تعریف كنم تا از این حال و هوا بیرون بیایی.
دادگاه یك ساعت دیگر تشكیل میشد. پدر و وكیل مشغول حرف زدن شدند. وكیل آدم جلفی بود و شروع كرد به جك تعریف كردن. بلند- بلند پشت در دادگاه نشسته بود و میخندید. حسین از شخصیت وكیل خوشش نیامد. از آنها فاصله گرفت. مردم را میدید كه در رفت و آمد بودند. هر كس گرفتاری خودش را داشت. یكی گریه میكرد، یكی عصبانی بود، یكی حوصله نداشت. با خودش فكر كرد كه:
- این دادگاه نظامی عجب جایی است. هر كس اینجاست ناراحت است. هر كس كارش به اینجا میافتد نمیتواند شاد و خوشحال باشد مگر این كه جان سالم از دست این به ظاهر عدالتپیشهها به در ببرد و به حقش برسد. معلوم نیست كه امروز با این وكیل جلف و سبكی كه برای من تعیین كردهاند، چه اتفاقی برایم میافتد. وكیل باید قاطع و استوار باشد ولی متأسفانه به نظر نمیآید كه این وكیل دغدغهای برای نجات من داشته باشد. به صورت مكانیكی صبح به صبح میآید و پروندهها را به نوبت بر میدارد و میخواند.
در همین فكرها بود كه پدر، صدایش كرد. ده دقیقهی بعد جلسه تشكیل شد. قاضی از دادستان خواست تا در جایگاه مربوطه قرار بگیرد و ادعانامهی خوانده را قرائت كند. دادستان- كه عینكی با بدنهی قطور بر چشمش بود- هرچه توان در بدن داشت صرف كرد تا موارد جرم را قرائت كند آن گاه با خشونتی كه در كلام داشت، گفت:
- با توجه به این كه هر نوع نوشتن و چاپ كتاب، نشریه و روزنامه به زبان غیر فارسی بر اساس قانون مملكتی ممنوع میباشد، و عامل به این عمل، مجرم است لذا خوانده به علت اقدام علیه امنیت كشور و تحریك به قیام مسلحانه، مجرم شناخته میشود و اینجانب – دادستان – برای حسین محمدزاده صدیق فرزند محمود از محضر دادگاه تقاضای اشدّ مجازات را دارم. زیرا كه این، اقدام علیه یكپارچگی و امنیت داخلی و مرزی كشور است.
پدر حسین در حالی كه از سخنان دادستان به خشم آمده بود با عصبانیت زیر چشمی به حسین نگاه كرد و نفسش را در سینه حبس كرد. حسین نیز، كلمهی قیام مسلحانه را كه شنید با تعجب ابرویش را بالا كشید و به پدرش نگاه كرد.
آن گاه وكیل به بیان ادلّهی خود مشغول شد و در انتها گفت:
آقای قاضی! این پسر، جوان است و كم تجربه. ناخواسته، فعالیتهایش رنگ سیاسی به خود گرفته است. او نمیداند كه سیاست چیست. با سیاست هم كاری ندارد. الآن هم دانشجوست و درسش هم خوب است. سابقهی فعالیتهای سیاسی هم ندارد. قلم در دستش بوده و نادانسته چیزهایی نوشته است. من از محضر دادگاه میخواهم كه نوشتهها و افكار این جوان خام را كه هیچ ارتباط ثابت شدهای با هیچ حزبی و فرقهای ندارد، به حكم حسن سابقهای كه دارد، نادیده انگارند و به او فرصتی دوباره برای جبران بدهند. قطعاً این جوان شیفتهی حكومت و مملكت خود است و خواسته است با چاپ و نشر روزنامه، سری در سرها در بیاورد.
حسین ساكت بود و به قیافهی دادستان نگاه میكرد. با خودش میگفت:
- از آن نژادپرستهای دو آتشه است. این قدر زور زد كه گویی میخواهد یك قاتل خونخوار را مجازات كند. یك جوان بیست و سه- چهار ساله كه تحصیل كرده است و اهل قلم، چه خطری برای امنیت خواهد داشت. آیا به جز این كه به زبانی كه سخن میگویم، نوشتهام؟ من به آنها كاری ندارم. آنها به من كار دارند. اینان من را به یك مجرم خطرناك تبدیل میكنند و من ناچارم از این به بعد برای رسیدن به حقّم، مبارزه كنم در حالی كه اگر این بازیها را در نمیآوردند، من هم سرم در لاك خود میبود.
ناگهان حسین به خودش آمد و دید كه قاضی در حال قرائت حكم است. قاضی گفت:
- با توجه به دفاعیات وكیل مدافع و حسن سابقهی خوانده، و این كه او جوان و دانشجوست و طبق تحقیقات از یك خانوادهی خوشنام در تبریز است لذا آقای حسین محمدزاده صدیق فرزند محمود را مبرّا از جرم دانسته و قرار منع تعقیب وی صادر میگردد.
پدر با شنیدن این خبر، گل از گلش شكفت. حسین هم در حالی كه برگشته بود و به پدر نگاه میكرد لبخندی زد و به نشانهی رضایت، سرش را تكان داد. آن سه نفر از دادگاه بیرون آمدند. وقتی كه از ساختمان خارج شدند، حسین احساس پرندهای را داشت كه از قفس آزاد شده است. نفس عمیقی كشید و به آسمان نگاه كرد. احساس آرامش كرد.
پدر به وكیل گفت:
- ممنونم، شما واقعاً زبان خوبی دارید و میدانید چگونه از كلمات استفاده كنید. خیلی خوب از پسرم دفاع كردید. حقش نبود كه جوان من را محكوم كنند. آن سرهنگ نوزاد خیلی بیوجدان بود. مثل یك خلافكار با پسر من برخورد كرد. اما به نظر میآید كه تلاشهای سرهنگ وثوق و دوستان دیگرم در تبریز و زحمات شما مؤثر واقع شد. خدا را شكر میكنم.
* * *
پدر خیلی خوشحال بود و حسین از خوشحالی پدر، خوشحال. زیرا كه میدانست این آخرین باری نیست كه با دادگاه سر و كار خواهد داشت. میدانست كه نمیتواند به تبریز بازگردد و چشمش را به حقایق ببندد. همچنین خوشحال بود كه مادرش از نگرانی در میآید اما میدانست كه موقتی است. دست خودش نبود. چیزی از درونش میجوشید و او را به جلو هل میداد. و حسین این حالات را در خودش میدید. در حالی كه به چهرهی خوشحال پدر نگاه میكرد زیر لب میگفت:
- یعنی اینها از من میخواهند كه دیگر چیزی ننویسم؟ دیگر مفاخر آذربایجان را معرفی نكنم؟ شعر تركی نسرایم؟ وقتی میبینم كه شاه و نوچههایش با مردم چه كار میكنند چشمم را ببندم؟ میخواهند عشق و علاقهی خودم را نادیده بگیرم. معلوم نیست كی دوباره گذارم به دادگاه بیفتد ولی باید تا آنجا كه میشود با احتیاط عمل كنم.
پدر و وكیل دوشادوش همدیگر، جلوی حسین راه میرفتند اما حسین نمیتوانست مثل آنها بخندد. او وقتی میتوانست بخندد كه به زبان مادریاش درس بخواند و درس بدهد. بالاخره وكیل ایستاد و در حالی كه دستش در دست پدر حسین بود گفت:
خوب! آقای صدیق، كارت من را كه دارید اگر باز مشكلی برایتان پیش آمد پیش من بیایید اما یادتان نرود كه چند تا جُك خندهدار یاد بگیرید تا بتوانید برای من تعریف كنید. خداحافظ!
و صدای خندهاش بلند شد.
حسین به حكم دادگاه، حرفهای دادستان و حرفهای پدرش فكر میكرد. ساعت 12 ظهر بود. به شدت احساس خستگی داشت. افكار مختلف در سرش میچرخید. وقتی وارد اتاق مسافرخانه شدند كفشهایش را كند و بدون این كه لباسهایش را از تن بیرون بیاورد روی تخت فرو غلطید و خوابید. عصر بود كه پدر او را از خواب بیدار كرد و گفت:
حسین بلند شو! باید امشب یك جشن حسابی بگیریم. چرا خوابیدهای؟ انگار خوشحال نیستی؟ دیدی تیرشان به سنگ خورد.
حسین گفت:
- پدر! نخوابیدهاید؟
- نه! رفته بودم بیرون. به اداره زنگ زدم و به عمویت گفتم برود به خانهی ما و به مادرت بگوید كه تبرئه شدی تا خیالش راحت شود.
- غذا خوردهاید؟
- اصلاً یادم رفته كه غذا باید بخوریم. میخواهی برویم و چیزی بخوریم؟
- بله.
حسین كه چند وقتی بود قلم را در غلاف سكوت رها كرده و این مدتِ محرومیت را به تفكر گذرانده بود، دیگر تاب و توان خموشی را از دست داد. امواج خروشان درونش سر به آسمان سخن برآوردند. مانند لحظاتی كه قلم به دست در دشت حكمت و ادبیات میتاخت، لب به سخن گشود و گفت:
- پدر! من یك كاری كردهام و حاضرم بهایش را بپردازم ولی ناراحتی من از این است كه میگویند:«نبین، نگو، نشنو، تو فقط مثل یك نوكر، كوركورانه قوانین ما را رعایت كن.» میخواهند شخصیت فرهنگی و مطبوعاتی مرا با كلمات و جملاتی كه شایستهی خلافكاران است، آلوده بكنند. میخواهند قلم فرهنگی من را سیاسی بكنند. سخنان و خطی مشی من مخالف قوانینشان است ولی اشكال در قوانین ایشان است. اینها حق ندارند به هر كسی كه نمیتواند در محدودیت قوانین تنگنظرانهیشان بگنجد، انگهای سیاسی بزنند و یا او را خطرناك جلوه بدهند. اگر نوشتن به زبان مادری را یك كار سیاسی میدانند آری من سیاسی هستم ولی من خودم را سیاسی نمیدانم. من یك آدم فرهنگی هستم. عاشق زبان و ادبیات هستم. روح و روانم در میان كتاب پرورش یافته است. شما میدانید كه من از كوچكی با كتاب بزرگ شدهام. آنها زبان تركی را به یك مقولهی سیاسی تبدیل كردهاند لاجرم هركس مثل من باشد چارهای ندارد جز این كه سیاسی تعریف بشود. آنها من و امثال من را سیاسی میكنند ولی ما سیاسی نیستیم. دلم میخواهد بچههای شهرم بتوانند به همان زبانی كه حرف میزنند، شعر بگویند، داستان بنویسند و قلمشان تركی بنویسد. اینها میخواهند كه در ما یك شكاف شخصیتی بوجود بیاورند فقط با این دلایل ابلهانه كه تفرّق زبان، موجب تفرقه میشود در حالی كه مثلاً در كشور هندوستان دهها نوع زبان و مذهب وجود دارد. آیا اگر تركی حرف بزنیم و فارسی بنویسیم این كار جلوی تفرقه را میگیرد؟ بلكه برعكس موجب درد و رنج ما میشود. این كار آرامش فكری و روانی را از ما میگیرد. مثل این است كه كسی كه سالها با دست راست قلم در دست گرفته و نوشته است ناچار شود تا آخر عمر فقط با دست چپ بنویسد. شاید عادتش بدهند ولی همیشه یك دردی در او هست. یك رنجی در او هست زیرا كه چیزی بر او تحمیل شده است. اگر از كودكی با دست چپ مینوشت این طور نمیشد. و اینها چه نادانند. میخواهند كه همه فقط با دست چپ بنویسند به جای این كه آزاد بگذارند تا هر كس با هر كدام از دستهایش كه خواست بنویسد. میخواهند از انسانها یك خط تولید قوطی كنسرو بسازند تا همگان یك رنگ، یك شكل، یك تاریخ مصرف و یك قیافه داشته باشند. میخواهند لباسهای محلی اقوام را از تنشان بیرون بیاورند و همه را كت و شلوارپوش كنند. میخواهند رسم و رسومات فرهنگی هر جمعیت را به طوفان فراموشی گرفتار كنند. اینان دشمن تنوع و گوناگونی در عالم خلقت هستند. چرا حق طبیعی یعنی انتخاب را از انسانها میگیرند؟ چرا میخواهند انسانها مانند قوطیهای كنسرو یك شكل و یك جور باشند؟ آخر به چه قیمتی؟ به قیمت این كه بتوانند سیاستهای خودشان را بهتر دنبال كنند. آفرینش و خلقت، این همه قابلیت و توانایی برای انسان قائل شده است كه تنوع زبان و به تبع آن فرهنگ نیز یكی از آنهاست اما اینها میخواهند با قیچی سانسور طبیعت را هرس كنند. درختی كه در باغچهی اینان رشد میكند ثمر نخواهد داد زیرا كه برگهایش را چیدهاند، كَچَلش كردهاند. هر درختی باید بر اساس جنس و قابلیتش رشد كند. اگر بخواهند یك درخت سیب را مجبور كنند كه زردآلو بدهد، نه سیب میدهد و نه زردآلو. طبیعت، این همه درس به ما میآموزد اما كو چشم بینا؟ یك مشت كورِ سیاه دل نشستهاند و قانون نوشتهاند، آنگاه خودشان عبد و غلام زنجیری همان قوانینی شدند كه دیروز نشستهاند و با چشمهای بسته روی كاغذ نوشتهاند. خودشان بندهی دستساختههای خودشان شدند. گویی كه این قانونِ خداست. این بت را خودشان تراشیدهاند و ساختهاند و بعد به آن سجده میكنند و هر كس كه نخواهد به این بت سجده كند، باید كافر شناخته شود. اما كافر خود ایشان هستند. زمانی كه متفكران یك جامعه به نام كافر شناخته شوند، احمقها میشوند عاقل و خداشناس. سردستهی عاقلان هم، همین شاه نژادپرست است و شیخ الشیوخشان هم احمد كسروی است.
نویسنده و شاعر جوان ناگهان به خودش آمد و دید كه نیم ساعت است حرف میزند و پدرش با حالتی عجیب به او خیره شده است. چند وقتی میشد كه كوهی از كلمات در درونش انباشته بود. حالتی كه در چهرهی پدر بود باعث شد كه یكی از شعرهای خودش را كه در آبان ماه 1347 (سال گذشته) سروده بود برای پدر بخواند:
بیر گون شاهلار شاهی شهره جارلادی:
«حؤکموموزله بوتون خان - بیگلر اؤلور.»
بیلیندیردی بیلمیر بو مثلی کی:
یوغون اینجه لینجه اینجه اوزولور.
آترقی پرور یوکسلک یارانمیش!
فاغیرا - یوخسولا وئردیگین نهدیر؟
خانی - اربابلاری چکدین تهرانا،
اکینچی یه تاخدین باشقا بیر امیر.
سؤیلهدی ایشچییه،کندلییه، خلقه:
«- آنجاق تکجه منله ایشله ملی سیز.
آقا بیر اولاجاق، آللاهیزدا بیر،
فئوداللیقدان دای قالمایاجاق ایز.
گؤیلرده آللاها، یئرده ده منه،
گونده بیر نئچه واخت باش أگهجکسیز.
قولدورلاریمینلا حؤ کملریله،
یئرلی - یئرسیز منی هی اؤیهجکسیز.
آللاهین کؤلگهسی، مولانین ألی،
عاغیللی صاحبکار، شانلی بیر شاهام!
نژادیم یوکسکدیر، گؤیده گونشم،
من کی دارندهی شوکت و جاهام!»
یوغونو اینجلتدین، گتیردین دیزه
«نیکسون» چین ائیلهدین گؤزهل اصلاحات!
امّا چوخ گووهنمه، ائلیم دوز دئسه،
سنه گؤسترهرهم آ شرفلی تات!...
دلش را خالی كرد. آن گاه احساس آرامش و رضایت در چهرهاش پیدا شد. پدر كه جا خورده بود با حالت بُهت و لحنی كه سعی میكرد حالت پدرانهی خودش را حفظ كند گفت:
- حسین! هنوز چند ساعت نیست كه حكم برائت گرفتهای. میخواهی دوباره گرفتار شوی؟ بگذار جوهر امضای قاضی خشك شود. دیگر چه چیزی میخواهی؟ بس كن! پیش من اشكال ندارد این حرفها را بزنی ولی با این كله شقّی و حالت توفندهای كه داری سرت به خطر است. من میگویم كه تو نباید زندگیات را برای چیزی كه نمیتوانی در مقابلش كاری بكنی به خطر بیاندازی. تو چه كار به بچههای ترك زبان داری. خودت میتوانی هم بنویسی و هم بخوانی. برو و زندگیات را بكن. تو سنگ چه كسی را به سینه میزنی؟ نكن! این شعرهای خطرناك را نگو. من دیگر به چه زبانی به تو بگویم؟ زبانم مو درآورد. اگر یكبار دیگر دستگیر شوی، از دست من و دوستانم كاری ساخته نیست. آن وقت ناچاری بقیهی عمرت را در زندان بگذرانی. توی زندان هم از كتاب و روزنامه خبری نیست. آنجا فقط باید سوسكهای كف زندان را بشماری.
حسین میدانست كه بحث كردن فایدهای ندارد. بلند شد و رفت كاغذی از كیفش در آورد و مشغول نوشتن شد.
- حسین! چه كار میكنی؟
- دارم شعر مینویسم.
- بیا برویم یك چیزی بخوریم. امروز دست از این جور كارها بردار.
سپس پدر در حالی كه زیر لب میگفت:«من كه حریف تو نمیشوم» بلند شد و لباسهایش را پوشید و رفت تا یك چیزی بخورد. حالاتی در درون حسین بود كه دیگر با كلمات نمیتوانست آنها را بیان كند. احساس كرد كه اكنون وقت شعر گفتن است. در شعر میتوانست چیزی را انعكاس بدهد كه ورای نظم و ترتیب عادی كلمات بود. احساسات و عواطف میتوانست كلمات را آبستن حالات قلبی او بكند. و او هنوز با آن سخنرانی نیم ساعته ارضاء نشده بود. اكنون شعر، آبستن حالات و عواطف ناگفتنی او بود. انگار كه از عالم بالا بر او فرو میریخت و او تلاش نمیكرد تا كلمات را در كنار یكدیگر بچیند. شعر، خودش میآمد و جاری میشد. قصد نكرده بود تا حتماً شعری بسازد:
سنسیز قالدیق گؤزهل بس نه ائدهک بیز،
سالیرسانمی یادا هئچ بیزی یا یوخ؟
همیشه بیز سنه فیکر ائیله ییریک،
یوخسا لبی غنچه، گؤزو شوخ نه چوخ.
قاودیلار بیر گونده سنی وطندن،
حله ایستهییرلر منی آلسینلار.
تهمت یاغدیریرلار دالینجاسنین،
آرامیزا بیزیم نفاق سالسینلار.
منیم عشقی بؤیوک ای مسافریم!
سنه «یولداش» دئدیم، گل فخر ائیلهیک.
حقیقت یولوندا دوزگون قالماغی.
بو یامان گونلرده وظیفه بیلک.
غرق در عواطف درونی خویش بود. عرش و فرش را سیر میكرد كه پدر در را باز كرد و داخل شد. خلوتش به هم خورد. از آسمان به زمین فرو افتاد و دوباره خودش را در اتاق مسافرخانه دید. از عالم بریده بود. یك سینی غذا در دست پدر بود:
- اگر همین طور به خودت گرسنگی بدهی، روی اعصابت هم اثر بد میگذارد. باید قوی باشی. یك ساعت است كه من آن پایین منتظر توام. چه كار میكردی. مگر نگفتی كه میآیی؟ میدانستم كه وقتی شروع میكنی به نوشتن همه چیز را فراموش میكنی به همین دلیل غذا را با خودم به داخل اتاق آوردم. دادم غذا را عوض كردند. بگیر بخور كه دوباره سرد نشود.
فردای آن روز پدر و پسر بار سفر بستند و به سمت تبریز به راه افتادند.