تقدیم به استاد بلند نظر، صبور و صاحب بصیرتم دکتر حسین محمدزاده صدیق که یک عمر در دوشادوش اغیار و زحمت ایشان زیست و زندگی کرد و خارهای ایشان را همچون گل در بوستان این عالم تحمل کرد و به جان خرید و لحظهای از عطر افشانی در فضای مسموم خودخواهیها، منفعتطلبیها، خود محوریها، نان قرض دادنها، باندبازیها و فرصت طلبیها دست بر نداشت و روز و شب در مقابل تیر زهرآگین «مافیای قلم» ایستادگی کرد.
از بهر تماشاي جمال رخ دلدار،
كردم نظر اندر دل آئينهي اسرار،
دردا كه نشد حكمت اسرار پديدار،
ديدم عجبا هست مر آن سرور ستّار،
با آن ادب و معرفت و حشمت بسيار،
در دايرهي زحمت اغيار گرفتار،
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»
با همّت و انگيزه و با روحيهي شاد،
ميجوشد و در مرتبهي خلقت و ايجاد،
هر خاكِ ادب كاشته را ميكند آباد،
كز فقر ادب مردم خود را كند آزاد،
بر دشمن فرهنگ و ادب لعنت و فرياد،
در محضر سلطان صفا، حضرت استاد،
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»
ارباب دل و فضل و كرم گرچه صبورند،
وين نار سرشتان همگي دشمن نورند،
آدم صفتي ليك ز ادراك تو دورند،
ياران تو صاحبدل و بيدار و غيورند،
دل با دلت آميخته، دايم به حضورند،
چون است كه اين بيصفتان جاهل و كورند؟
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»
تزوير گذشت از حد و اندازه و پيداست،
حرص و حسد و شهوت اين قشر هويداست،
چشم بشري روزنهي سرّ سُويداست،
ناگفته، خطوط رخشان ناطق و گوياست،
نشخوار سخن، مرتبهي علمي اينهاست،
زين واقعه حيرانم و گفتار من اينجاست:
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»
این علم فروشان سبک مغز ریاکار،
با ژست ادیبانه به سبک کت و شلوار،
بر گردنشان دِین خیانت شده افسار،
در روی مکدر نگر و دیدهی بیمار،
این چشم بشر نیست، بود چشم یکی مار،
زان مفخر تبریز، از آن شیر جگرخوار:
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»
يك عمر، قلم را به كفش آخته ديدم،
كوبندهي هر فاسد خودباخته ديدم،
اسب سخنش را همه جا تاخته ديدم،
پرسي چه در اين عارف خودساخته ديدم؟
در سينهي او كورهي بگداخته ديدم،
چونش به صفا پيش گل و فاخته ديدم،
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»
آنان كه زماني غزل عشق سرودند،
از بهر چه امروز، ادب باخته بودند؟
هموار كه شد راه و درِ فتح گشودند،
بر گوهر مقصود پريدند و ربودند،
فرصتطلبان طينت خود را بنمودند،
ديدم عجبا يار ستايند و حسودند،
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»
تا چند و به كي راحتي خويش گزيدن؟
در راه برآوردن آمال دويدن؟
بر محور خود گشتن و چون مار گزيدن؟
از راز دل آدميان پرده دريدن؟
پيوند وفا بستن و ناگاه بريدن؟
له كردن ياران و به مقصود رسيدن؟
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»
آن قافلهسالار ره باطن و ظاهر،
آن ديدهي وارسته ز اعيان و مظاهر،
درّاك شكافندهي اسرار خواطر،
وان پير كه از رجس هواجس شده طاهر،
الماس تراش است و شناساي جواهر،
از او كه شدم در طلبش عاشق و شاعر،
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»
روزي كه مرا ديد، ميان خس و خاشاك،
آمد به كنار من و گفت آن پدر پاك،
از مرتبهي كشف و كرامات و ز ادراك،
بگرفت پس آن گاه مرا برد بر افلاك،
چالاك همي تاخت در آن راه خطرناك،
چون شد همهي هستي من مست و طربناك،
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»
آن روز كه در بحر كمالش دلم افتاد،
در جذبهي قهّار جلالش دلم افتاد،
حيران تجلاي جمالش دلم افتاد،
در راه خطرناك وصالش دلم افتاد،
در حادثهي عشق و خيالش دلم افتاد،
در كشف رموز خط و خالش دلم افتاد،
«سوردوم كي: رقيب ايله اوتورماق نهدير اي يار!
گولدو: دئدي گول دايم اولور خار يانيندا.»