نميتوان براي بهوجود آمدن آثار فولكلوريك و از آن ميان افسانهها و قصهها، تاريخ معيني قيد كرد. خلق آن از دوران حيات ابتدايي بشر و دگرگوني زندگي ميآغازد و تا زمان حاضر ميكشد. يعني از دوران تحول حيات، دورههاي گردآوري خوراك، و دورههاي شكارچيگري، گلهداري و كشاورزي تا عصر راديو و تلويزيون.
طبيعت ملموس براي انسان ابتدايي دورانهاي اوليه، پيوسته منبع الهام و سرچشمهي تلقينات و كتاب آموزش بوده است. لطف و قهر طبيعت، گردش مرتب شب و روز و ماه و سال و حوادث گوناگون طبيعي هميشه فكر و انديشه و خيال او را بهسوي خود کشیده و وادارش ساخته که پدیدههای طبیعی و دیدههای خود را تبيين كند و به خلق افسانهها كه در حقيقت توجيهي از حوادث مختلف دنياي اطرافش و معنايي از رويدادهاي طبيعت است، بپردازد.
بنابراين«پديدهها و عوامل طبيعي» زايندهي قسمتي از افسانههاي فولكلوريك هستند. به ديگر سخن، علت زايش ابتداييترين افسانهها، همانا حوادث عالم و رويدادهاي طبيعت مملوس بوده است.
اما رفتهرفته كه حيات انساني دگرگون شد و جامعهها و اجتماعات تشكيل گرديد، آفرينش هنري انسان، در مسير تازهاي افتاد و منبع الهام ديگري يافت كه از آن به«عوامل و رخدادهاي اجتماعي» تعبير ميشود.
اين قسمت از افسانهها، عظيمترين بخش گنجينهي فولكلور هر سرزميني را فرا ميگيرد و مدتهاست نظر دانشمندان دنيا را به خود جلب كرده است كه در تدوين تاريخ اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي و غيره بهنحو شايستهاي از آنها سود جويند: و اينان، افسانهها را منابعي غني و پرارزش در پژوهشهاي جامعهشناسي تلقي ميكنند. زيرا در اين نوع افسانهها، بهوضوح تمام، فراز و نشيبها و جريانهاي اجتماعي، جنگهاي گروهي و قبيلهاي و تمام حوادثي كه در اجتماعات بشري رخ داده، به دست خود مردم تصوير شده است.
افسانههاي مورد بحث اين مقاله بیشتر از نوع افسانههاي دست دوم هستند، يعني از گروه افسانههايي كه سبب زايش و آفرينش آنها حوادث اجتماعي بودهاند.
البته اين نه بدان معناست كه افسانههاي دستهي نخست در ميان مردم وجود ندارد؛ و برعكس خود اين شاخه از فرهنگ عامه آذري، يكي از گرانبهاترين، غنيترين و بارورترين شاخههاي فولكلور ايران است كه در تصوير آیينها و رسوم حيات ابتدايي مردم اين سرزمين ميبايد مورد توجه جهان علم قرار گيرد.
از مهمترين جنبههاي شاخص افسانههاي دست دوم آذربايجان، توجه به حيوانات است. و اين طبيعي است، زيرا حيوانات از دير باز با حيات و سرنوشت بشري وابسته بودهاند و گذشته از آن، برخي افسانهها را بايد فسيلهايي از ابتداييترين حيات در روي زمين دانست.
حيوانات در افسانههاي آذربايجان، رويهم در دو بخش عمده جا ميگيرند: حيوانات زيانكار و حيوانات سودرسان.
حيوانات دستهی نخست، بيشتر در بيابانها، زيرزمينها و نقاط سخت و صعبالعبور زندگي ميكردند و گاهي به ميان تودههاي مردم آمده باعث ناراحتيها ميشدند.
مردم اينگونه جانوران را- كه پيوسته برايشان سرچشمهي وحشت و هراس بودهاند- به صورتهاي مبالغهآميزي در قالب افسانهها ريختهاند. اژدهايان عظيمالجثه كه چندين سر دارند، آدمهاي غولپيكري كه داراي شاخ و دمند و تني حيواني دارند، ديوان، اجنه، شياطين، حيوانات جادويي و غيره كه عموماً سد راه و مانع قهرمانان افسانهها هستند و نبردي ميان آنها و قهرمانان درميگيرد كه منتج به چربيدن نيروي تني و فكري قهرمانان بر آنها ميشود. مثلاً اژدها كه اغلب سر چشمه ميخوابد و شهري يا منطقهاي را بيآب ميگذارد، و اين بيشتر در«قارانليقدونيا» يعني جهان تاريكي رخ ميدهد و سرانجام «ملك محمد» يا «آيغير حسن» يافت ميشود و او را از ميان برميدارد و مردم را از چنگش ميرهاند.
يا برخي آهوان كه بيشتر خدمتكاري ديوان و پيرزنان جادو و قلعههاي طلسم شده را دارند. همچنين گرگان و خوكان كه به دست جادوان به شكلهاي گوناگون در ميآيند و قهرمانان را ناآسوده ميكنند يا او را فريب دهان، به قلعههاي جادو ميكشند. قلعههايي كه گاهي«در ميان هفت كوه» و زماني «در آن سوي كوهها» قرار دارند. يا بعضي كبوترها كه در اصل ديوي و جادويي هستند كه جلد كبوتر ميگيرند و با حرفها و حركاتي قهرمانان را گمراه ميكنند.
اما دستهي دوم، جانوران سودرساني هستند كه زماني نيروي بشر بر آنان چربيد و به اهلي كردنشان آغازيد.
انسان، اينگونه حيوانات را كه سدهها و هزارههاي متمادي هر كدام با وفاداري و صداقت بهنحوي برايش سود رساندهاند، جامهي خدايي وايزدي پوشانده است. و در مقابل حيوانات زيانكار را، عوامل جهان تاريكي و ديو و اهريمن انگاشته است.
در اوستا، از كهنسالترين نامههاي مكتوب قوم آريا و گنجينهي عظيم اسطورههاي ملل شرق، اين جانوران سودمند، در پنج دسته شناسانده شدهاند.
در يسنا 8:71 ميگويد: «. . . همهي جانوران آبي، زيرزميني، پرنده، رونده و چرنده را ميستاييم» و همين سخنان را بهنحو ديگر در نخستين كردهي ويسپهرد تكرار ميكند و چندين بار هم در جاهاي ديگر، و از جمله در فروردين يشت از اين«جانوران سودرسان پنجگانه » نام برده ميشود.
و«يشتها» را در نظر بگيريم كه هر كدام در ستايش حيوان و عنصر سودرساني سروده شدهاند. مثلاً يشت نهم ويژهي ستايش Dravasp است. اين كلمه از دو جزء تشكيل شده: Drva كه همان«درست» فارسي و Asp كه همان«اسب» است؛ و رويهم يعني دارندهي اسب درست و سالم. در«گاتها» قديمترين بخش اوستا، فرشته و ايز «گئوش اورون»Geush-Urva يعني «روان جانداران» يا خداي گاو به گونهي ايزدي كه طرف توجه اهورا مزدا، خداي ايزدان است، جلوهگر شده است.
در افسانههاي آذري، اين حيوانات سودرسان عموماً- كه اغلب به صورت مبالغهآميزي هم تصوير ميشوند- به خلاف جانوران دستهي نخست، يار و ياور وفادار و همراه فداكار قهرمان افسانه در مصائب و مشكلات و موانعي كه در پيش روي او قرار دارد هستند، و اين دشواريها، معلول مبارزاتياند كه ميان قهرمان و نيرومندان انجام ميپذيرد.
اين نيرومندان، گاهي نيروهاي موهوم و مافوقالطبيعه و ديوان و پرياناند. ولي اغلب انسانهاي قدرتمند و جاهطلب و برتريجويي هستند كه سد راه و مانع آسايش قهرمانند. و در هر حال عوامل جهان تاريكي و دروغ بهشمار ميروند. در مقابل، قهرمانان افسانهها به جهان روشنايي و راستي وابسته هستند. و در واقع افسانههاي آذري، بيان كنندهي ادامهي نبرد آشتيناپذير«سپنته مائينيو» (= خرد مقدس- اهورامزدا ) و «انگره مائينيو» (= خرد ناپاك اهريمن) هستند.
قهرمان افسانهها، در اين مبارزات، فقط از دوستان بيزبان خود يعني حيوانات سودرسان و مظاهر نيك طبيعت، چشم ياري دارد و پناه ميبرد به عناصر طبيعي و نيروهاي موهوم. يكي از قهرمانان اينگونه از افسانههاي آذربايجان، «كچل» است.
كچل، بهطور كلي در افسانههاي آذري، جاي ويژهاي دارد. اين قهرمان عموماً با صفات زيرك، عاقل، كاركن، دورانديش و بسياردان توصيف ميشود و گاهي در شاخهاي از افسانهها بهجاي قهرماني مضحك و كوميك مينشيند. و چنين افسانهها در عين حال كه براي خنداندن مردم به وجود ميآيند، خود مبين حقايق عميقي از حيات اجتماعي مردمند. چنين افسانهها، در بخشبندي افسانهها، بهطور كلي به رديف«افسانههاي طنزي» وارد ميشوند.
در چنين افسانهها گاهي حيوانات جاي قهرمانان اول افسانهها را ميگيرند كه از آن ميان ميتوان«روباه» را نام برد كه اغلب مظهر تظاهر به دينداري و روحانيگري است و بسيار عاقل، نابكار و فريفتهنشدني است.
روباه، در نيرنگبازي و كارداني آنچنان استاد است كه ميداند چگونه گرگ و شتر را، پلنگ و شغال را، شير و استر را، گاو نرها را، شير و گرگ و بسياري حيوانات ديگر را به جان هم اندازد و آنها هم با دست خودشان همديگر را بكشند و آنگاه مشغول شود به خوردن تن گرم هردوتاشان. و يا ميداند كه چنان با تظاهر به دينداري، جانوران سادهلوحي چون خروس و مرغ و كبك و كلاغ و گرگ را بفريبد و خوراك خود سازد. اما كلاغ سياه هميشه براي او بلايي است. درست است كه فريبش را خورده به چنگش ميافتد ولي از روباه استادتر است و هميشه با حقهاي از دستش در ميرود و دماغ سوختهاش ميگذارد. در برابر آن شير با آن همه نيرو و تواناياش هميشه طعمهي وي است. روباه حتي ميتواند اين سلطان حيوانات را-كه از خرد بينصيب است- با همهي هفت بچهاش فريب داده بخورد. گاهي از غرور و تكبرش استفاده ميكند و زماني از بيعقليش. اين بيعقلي و غرور، ويژهي شير نيست. گاهي در گرگ و شغال ملكدار و گاو فرمانروا نيز يافت ميشود. و مسلم است كه همهي آنها با چنان صفاتي- هر اندازه هم نيرومند باشند- طعمهي كوچك روباهاند. گذشته از آن، اين بسيارداني روباه است. او در همه حال ميتواند شكم خود را سير كند. حتي در ته چاهي كه با شير و گرگ و شغال و مار و خروس محبوس است. در اين چاه هر هفت حيوان نامبرده چند روز گرسنه ميمانند و راهي هم ندارند. فكر ميكنيد چه بايد بكنند؟ زياد هم تعجب نكنيد اگر گفته شود روباه بهتدريج همهي آنها را ميخورد و سدّ جوع ميكند. حوادث طبيعي هم پيوسته ياور اين ارقه است، چنانكه گردبادي از چاهش بيرون ميآورد و به جنگل رهنمون ميشود.
روباه همچنانكه دغلباز و بسياردان است، تيرهدرون نيز است. او حتي بر اتحاد و همدستي و دوستي گاوها نيز رشك ميبرد و آنها را با جدا كردن از هم، يكيك نابود ميكند و ميخورد. گاهي گرگ را ميفرستد پيش شتر كه از او«حق چرا» گيرد و به نزاعشان وا ميدارد. كدام مغلوب ميشود شتر يا گرگ؟ هردو! و شكم روباه را با گوشت خود سير ميكنند. زماني هم لكلك را چنان ميترساند كه بيچاره با دست خودش بچههايش را مياندازد پایين براي خوردن روباهك. اما اينبار هم كلاغ پيدايش ميشود و لكلك را ياد ميدهد كه چگونه روباه به او حُقّه ميزند. و لكلك در برابر روباه به عتاب برميخيزد و عصيان ميكند. روباه هم ميداند كه اين كار بايد از آن كلاغ باشد. و دنبالش را ميگيرد. اين هردو- كه صد تا كل را كلاه و صد تا كور را عصايند- اينك روبروي هماند. گاه او و گاه اين فريب ميخورد، اما سرانجام باز كلاغ ميرهد و ميگريزد. براي روباه اين حادثه و واقعههاي گذشته درس و تجربه است. و وقتي ميبيند گرگ با چاپلوسي نكردن براي شير به چه حالي افتاد، فوري متنبه ميشود و رفتاري ديگر در پيش ميگيرد. شايد هم گرگ را او ياد داده بود كه در برابر شير به عصيان برخيزد. كه ميداند؟ آخر به اين دمبريده هر وصلهاي ببندي جور ميآيد.
اما اينهمه دغلبازي، اينهمه فريبكاري و نادرستي سرانجام نيكو ندارد. درست است كه مدت زماني كاميابش ميكند، ولي بالاخره فريفتگان بيدار ميشوند، حتي طبيعت هم تاب نياورده مقهورش ميكند. سرانجام گرفتار مردي ميشود كه هر شب خلوتي مرغهايش را ميبرد و ميخورد، و مرد دقّ دلش را باز ميكند و قصاص رفتهها را ميگيرد.
اين روباه بسياردان، گاهي همهي نيروي خود را باوفا و صداقت در راه شخصي بيكس و مظلوم مينهد و انديشهاش را در راه درست و راست بهكار مياندازد. كس شومبختي را كه ماري از قفس آزاد كرده بود و اينك مار ميخواست نيكي او را با بدي عوض دهد، ياري ميكند و از دست مار ميرهاند. ولي در اين دنيا هميشه پاسخ نيكي، بدي است. شايد هم روباه دانا بههمين جهت عادت به دغلبازي دارد. همچنانكه آخرسر به دست همان شخص به دام شكارچي ميافتد و در محاصرهي تازيها ميماند. يا اينكه از پسر راندهشدهاي كه به فرمانروايي رسانده بود، بيحرمتي عجيبي ميبيند. اما او ميداند آدميزاد عاقبت نيكي ندارد و برای این چنان حُقّهاي سوار ميكند كه وقتي ميميرد، با دم و دستگاه دفنش ميكنند! همه به دانايي او باور دارند حتي ديوها. هرگاه جايي گير كردند، پشت خميده و دست به سينه به درش ميروند و از او درس ميگيرند.
از اينها بگذريم، جالب توجهترين نكتهي افسانهها جايي است كه به جاي پاي آداب و رسوم كهن مردم برميخوريم. آيينهايي كه انسان به درخت، آب، خاك، آتش، باد و نظاير آن مقام الوهيت ميداد و آنان را در حيات خود بهترين ياور و رهبر خويشتن در مبارزهي با تاريكي، جاودان ميشمرد.
چنانكه گفته شد، اين بخشها تحت تأثير«اوستا»و«كتاب ددهقورقود» به وجود آمدهاند. مثلاً در اوستا عناصر چهارگانه بهعنوان خدا و ايزد پرستيده ميشوند و در مبارزات مردم عليه تاريكي، مستقيماً بدانان ياوري مينمايند و حيات پر سروري براي آنان ارمغان ميبينند.
انسان عصر زرتشت، عناصر چهار گانه را به كثافات نميآلايد كه هيچ، مجدانه ميكوشد كه آنها را از خود راضي نگهدارد. مثلاً خداي خاك را با آباداني، كشت و ورز، افشاندن تخم، پروراندن گاو و گوسفند، كندن جوي و كاريز و شيار از خود خوشنود ميكند و در ستايش او«زامياد يشت» ترتيب ميدهد و سرود ميسرايد. در مثل در فقرهي9 از كردهي نخست فروردين يشت ميگويد:
«ما ميستاييم زمين فراخ پرفروغ و فر را كه بسي چيزهاي خوب از جاندار و بيجان و كوههاي بلند داراي چراگاههاي پهناور و آب فراوان در آغوش دارد»
و يا«وايو» خداي باد، بغبانو«اردويسوراناهيتا» خداي آب، و آذر يا«آتر» خداي آتش كه عميقاً ستوده و پرستيده ميشوند.
و يا در «كتاب ددهقورقود» مثلاً در داستان«به يغما رفتن خانهي سالورقازان» دومين داستان كتاب؛ «اورزوخان» به درختي كه ميبايد او را از آن بياويزند، سخن ميسرايد و «قازان» به رود، گرگ و سگ ميگريد و خبر خانهاش را ميگيرد. وي گرگ را چنين مخاطب قرار ميدهد:
«اي كه در شبان سياه خورشيد زرينت طالع ميشود!
اي كه مردانه در برابر توفان و بوران ميايستي!
اسبان از وحشت تو شیهه ميكشند،
و شتران از بيمَت مينالند؛
اگر از اردويم خبر داري، بر گو مرا
سر سياهم فداي تو باد اي گرگ!»
در افسانهها هم، عناصر چهارگانه به خواهش قهرمان افسانه و بهخاطر پيروزي او بر جادو، به او ياري ميكنند: ابر، زمين را آب ميپاشد؛ باد، بالهايش را باز ميكند و جارو ميكند، درختان، يكييكي ميريزند و راه ميروند، رود، به قهرمان راه ميدهد كه رد شود و جادوگر را ميبلعد؛ درهها، حرف ديوان را گوش نميكنند و بسته نميشوند؛ سگ و اسب، بهخاطر نيكياي كه از قهرمان ديدهاند نيز از فرمان ديوها سر ميپيچند، مشكهاي آب، يكييكي پر ميشوند و به راه ميافتند و مانند آن، كه نشانهاي بارزي هستند از فرهنگ اوليهي قومي و معتقدات ابتدايي مردم.
چنين افسانهها، پيوسته به خرمي و پيروزي ميانجامند و روشنايي بر تاريكي غلبه ميكند. چراكه از ايمان و باور عميق مردم اين سرزمين به پيروزي حق و راستي، و شكست ناحق و ناراستي سيراب ميشود.
يكي ديگر از نكات جالب افسانهها، افتادن دختري شجاع و دلداده، پي معشوق خود و تن دردادن به هر بلا و سختي در راه وصل است.
اصولاً دفاع از ارزشهاي مثبت حيات، از فراخترين زمينههاي افسانهها است و هواخواهي و دفاع از حيثيت زن، از بارزترين جنبههاي آنهاست.
ميدانيم در محيط فئوداليتهي قرون وسطي و در جامعههاي آذري پس از سدههاي هفت و هشت ميلادي، گستاخي در پایين آوردن ارزش زن در حيات تا جايي رسيده بود كه وجود دختر بيشتر را در خانه، وبال سر افراد خانواده انگاشتهاند و كسي را كه پسر نداشت «ابتر» نام دادهاند. چنانكه فيالمثل در خانوادهاي كه دختر زياد متولد ميشد، اسم يكي را ميگذاشتند«بستي» يعني بس است ديگر!
عليرغم اين تلقينات، مردم ميگويند:«شير، نر و ماده ندارد. » و دختر آذربايجاني شيرزني است كه وقتي عاشق ميشود، براي نوشيدن شربت وصل، تن به هر بلا و سختي ميدهد، از راههاي صعبالعبور ميگذرد؛ به حيوانات درنده و آدمخواران دوپا برميخورد، به جادهها و طلسم گرفتار ميشود، ولي سرانجام به خواست خود ميرسد، البته تنها ياور اين شيرزن آذربايجاني در اينهمه حوادث و مصائب اسب او است. حتي در بيابان به كسي و چيزي اعتماد نميكند و سرطنابي را كه با آن به ته چاه ميرود، به گردن اين يار وفادار و صديقش ميبندد.
در چنين موارد، مادر بهخصوص تا آخرين مرحلهي پرستش كشانده ميشود. ميتوان گفت كه ستايش از محبت شكوهمندانهي مادر، يكي از بارزترين زمينههاي افسانههاي آذري است. و باز از اينجهت گویيم كه اين افسانهها از آبشخور حيات عشايري و ابتدايي مردم سيراب ميشوند و شايد يادگار از زماني باشند كه نسبت عشاير انسان از سوي مادر ميرسيده است.
گاهي اعضاء اين مادران به دست ظالم و نامردم انسانهايي بريده ميشود و قهرمان باز به عناصر و مظاهر طبيعت پناهنده ميشود: گياه مخصوصي اعضاي بريده شدهي او را شفا ميبخشد. و چنين حوادث امكان ميدهد معتقد باشيم كه اين نوع افسانهها، نشانهايي از زمانهايي دارند كه انسان كمكم به وجود گياهان شفابخش پي برده بود. همچنانكه به ميان كشيدهشدن پاي حيواني نظير اسب، گاو، گوسفند و غيره كه اغلب با صفات خارقالعادهاي هم وصف ميشوند، حكايت از اين دارند كه انسان رفتهرفته به گلهداري و اهلي كردن جانوران ميپرداخته است.
مسألهي مورد بحث ديگر افسانههاي آذري، مسألهي ديوان است. اين ديوان، گاه حتي اسمشان هم سخت شبيه اسامي ديواني است كه در اوستا و متون كهن هند و ايراني موجودند.
در اين خصوص، آوردن چند نام را براي نمونه كه در افسانههاي آذربايجان به چشم خورده، بيفايده نميداند. مثلاً كلمهي «كوبود»Kobud -كه نام ديوي است- نزديك است با نام Kaput يا Pehin نام گرگي كه در مينو خرد 27: 50 آمده است. همچنين «هشش دئو» با Aeshma ديو خشم، «ديغادئو» Druj يا دروغ، «كامان دئو» باAka Marna يا بد نهاد – ديوي بر ضد وهومناه- «آردان دئو» با Indra روح گمراه كننده، در اوستا و وداها نزديكاند. علاوه بر شباهتهاي لفظي، اوصاف آنها نيز گاهي به همديگر همانندند.
اين ديوان در افسانههاي آذربايجان، نر و ماده و پير و جوان دارند و در مكانهاي سخت و صعب العبور ميزيند و زندگي عجيب و پرتجملي را دارا هستند. و اغلب بالدار هم هستند و دريك لحظه ميتوانند به هرجا كه لازم است خود را برسانند. گاهي اين ديوان، برخي از حيوانات را به خدمتكاري خود ميگمارند كه بهوسيلهي آنان قهرمان را گمراه كنند. از اين دسته از حيوانات، ميتوان«كبوتر» را نام برد. كبوتر، بهطور كلي در افسانههاي آذربايجان، چهار چهرهي متضاد دارد: يا در اصل ديوي و جادويي است كه جلد كبوتر ميگيرد و با حرفها و حركاتي قهرمانان را گمراه ميكنند، و يا خدمتكار آنان است باز با همان شخصيت. يا آنكه ياور و دلسوز قهرمان است كه پيوسته در روي درختها و تختهسنگها سر راه او سبز ميشود و به زبان انساني او را از خطرات احتمالي آگاه ميسازد. يا درمان دردش را ميگويد و از زير بال خود برگي يا پري مياندازد كه شفابخش است و خواص بسيار دارد.
تصوير سوم، دختر پرياي است كه در باغي با قهرمان آشنا ميشود و براي پيروزي به او ياري ميكند، و وقتي هم يك انسان است كه براي نجات و فرار از ظلم همچنان خود به جلد كبوتر درميآيد.
زماني هم اين كبوتر، جان و عمر ديو را در خود نگهداشته است و با كشته شدن وي ديو نيز از بين ميرود.
گفتيم بيشتر افسانهها نشانههايي از صورت ابتدايي و بدون قصهسازي دارند. از آن جمله است توصيفهاي مبالغهآميز اسبان«چيل مايدان»، «قاراآت»، «يئلآتي». اسب « یئلآتی» را تا از طويله بيرون ميكني پاهايش را برداشته روي هوا ميايستد. هم اسب است، هم مرغ. آن چنان ظاهري ترسناك دارد كه يك سپاه عظيم تا او را ميبينند، پا به فرار ميگذارند. همين گونه است اسب«چيل مايدان» آن چنان وحشي و رامنشدني است كه ميبايد قهرمان افسانه در كنار دريايي كه او هست سنگر گيرد و پنهاني دو مشك شراب غليظ بر استخري كه او از آن آب ميخورد، بريزد. تازه وقتي«چیلمايدان» اين دو مشك شراب را مينوشد و مست و بيحال ميافتد، باز هنگامي كه قهرمان بهچابكي زين را پشتش گذاشته رويش ميپرد، ناآرامي و جستوخيز ميكند و اجازهي سواري نميدهد. اما وقتي نيرو و شجاعت و مردانگي سوار را ميآزمايد، براي او دوستي ميشود دلسوز و نزديكتر از برادر. و در راه او حاضر است خود را به مهلكهاي بزند و با هر بلايي برخورد كند.
«چيلمايدان»، تمام اسبها و اسبي چون«گؤيآت» را پشت سر ميگذارد كه هيچ، حتي ديوهايي هم كه بال گرفته به آسمان ميشوند، نميتوانند به گرد او برسند.
قهرمان افسانه به اميد«چيلمايدان»، به قلعههاي جادويي، به مكانهاي ديوان، به جايگاه اژدها و ماران و به دره و تپههايي كه گذر از آنها حتي در ذهن آدميزاد نميگنجد، راه پيدا ميكند، به كارهاي خارقالعاده دست ميزند، صندوق را از دست مار و اژدها ميگيرد، بالش را از زير سر«دئوقاريسي» بيرون ميكند، حتي«دف جادويي»را هم از دست«گؤبوددئو» ميربايد، و تا روي چيلمايدان ميپرد، فرسنگها از اين مكانها دور ميشود.
همينگونه است«يئلآتي»ي مذكور. در داستان خندهآوري كه آمده است، اين اسب براي قهرمان ترسو و بزدل اما كوميك و مضحك و دغلباز، تا پاي جان ياري ميكند كه مبادا مشتش باز شود. او را با هفتلاي طناب مختلف روي اسب ميبندند، «يئلآتي» به هوا ميرود و در يك پرواز پيش سپاه دشمن ميشود. اين قهرمان مضحك از ترس با دست به درختي عظيم، كه سيصد سال عمر دارد، ميچسبد. «يئلآتي» با يك حركت آن درخت را از جاي ميكند و ميپراند به ميان سپاه.
البته اين«يئلآتي»ها يكي دو تا نيستند. ممكن است خيلي جاها پيدا شوند، اما تا چه كسي را ياري كنند. مثلاً اسب نامبرده در«ايلخي» فرمانروا بود و كسي جرأت نزديك شدن به او را نداشت. لكن وقتي مطلوبيت و ستمديدگي قهرمان افسانه را ديد، به او نزديك شد: «غم مخور! پر روي من، به تمام آرزوهايت ميرسانم! . . .»
و با اين حرف عليرغم همهي مردمي كه با زور و ستم و شقاوت قهرمان افسانه را از خود ميراندهاند، او را جان دركف دوستي كرد، با تمام چابكي و مهرباني او را از همهي موانع گذراند، حتي وقتي ديد به سهو و فريب سر برده است كه از آب جادويي بنوشد، به زبان انساني هشدارش داد. قهرمان افسانه او را چنان مهربان و قابل اعتماد و به خود نزديك يافت كه در هر مشكلي از او مدد جست، خطاب به او گريه كرد، چشمهايش را بوسيد و راه چاره خواست. راه چارهاي براي رهايي از شقاوتهاي انسانها. انسانهايي كه قدرت و زور و تمول چشمانشان را كور ميكند، و چنانچه نميتوانند ببينند و بفهمند كه قهرمان ما هم انساني است، همانگونه نيز درنمييابند كه تنها نيست و دوستش «يئلآتي» با وفاداري و صداقت او را به تمام سوراخسنبههاي قضيه آگاه ميكند و راهي را كه بايد برود و كاري را كه بايد بكند تا پيروز گردد، برايشان شرح ميدهد. البته وظيفهي خود را در همينجا پايان يافته نميبيند، بلكه دوست خود را تا آخرين دم پيروزي همراه و ياور است.
گاهي مشتي از خاكي كه پاي سم«يئلآتي» بدان نخورده است، درمان كوري چشم است و اين خاك كنار اجاقي است در دژي جادویي كه به دور و بر آن اگر حتي پرندهاي پرواز كند، بالش ميسوزد. و احياناً اسبي قدم گذارد، سمش ميافتد. لكن«يئلآتي» از اين بلاها نميترسد، بهخاطر اينكه قهرمان افسانه را پيروز گرداند و از بند و زنجير آزادش كند؛ حتي به كنار آن دژ هم ميرود، ديوها را ميكشد، طلسمها را ميشكند، جادوها را نابود ميكند و سرانجام با دوست خود پيروز برميگردد.
ميبينيم اين اسبها گاهي در دريا ميزيند. رويهمرفته اسب دريايي طرف توجه افسانهها است، ميدانيم كه دو اسب معروف«كوراوغلو» نتيجهي آميزش اسبان دريايي و زميني بودهاند. گاهي اگر انساني در شير مخلوط چهلتاي از آنها تن خود را بشويد، اگر پنجاه ساله هم باشد، پانزده ساله خواهد شد. لكن چه كسي قادر است اين اسبان را يكجا جمع كند و شيرشان را بدوشد؟ اگر فرمانروايي قهرمان افسانه را دنبال اين كار ميفرستد، بيگمان براي نابودي است. ولي«قيزيلآت» از اين قضيه آگاه است و قهرمان داستان را ميبرد كنار دريا و شير چهل ماديان را براي او حاضر ميكند، لكن راضي نيست فرمانروايي ستمكار در اين شير تن خود را بشويد، چراكه او دوست مردم است و دوست قهرمان مردم و دشمن سرسخت كساني كه ستم و زور به مردم روا ميدارند. به همينجهت هم بهزبان انساني به قهرمان افسانه ميگويد كه اول خود او در اين شير تناش را بشويد و دوم بار شخص معهود تا ميافتد توي ديگ شير، سوخته و خاكستر ميشود زيرا كه«قيزيلآت» از آب دهانش انداخته بود توي شير.
اين اسب گاهي در كنار درهها و تپهها و دژهاي دور افتاده جا گرفته و از مردم چاپلوس و بيمايهي روزگار بهدور است و كسي را به خود راه نمي دهد، جز اينكه جواني مظلوم و پاكدل و راندهشدهاي به او راه يابد و برايش بگويد كه بهخاطر نجات دادن هزاران مردمي كه در طلسم جادويياند به او پناه آورده . . . آنگاه است كه اين«قاراآت»، باصحبت او را ياري ميكند و تمام وسايل و راههاي پيروزي را در اختيارش ميگذارد. و حتي پس از پايان كار چند تار مو از يال و دمش به او ميدهد كه هر وقت لازم شد آنها را به آتش گيرد و او را حاضر كند. اين حادثه بيشباهت نيست به احوالات سيمرغ. و گاهي مورچهاي و كبوتري هم چنين قدرتي دارد.
گاهي اين اسب خاصيتی عجيب دارد. زني به اشتباه از پيشاب او كه در گودالي جمع شده است، ميخورد و افسانهساز، پسري را كه پس از او بهدنيا ميآيد، با نيرويي شگفتانگيز و خارقالعاده وصف ميكند. او در هفت سالگي جواني است تنومند و در ده- دوازده سالگي، مبارزي برايش در ميان آدميزادان كه هيچ، در بين تمام مخلوق جهان هم يافت نميشود. همين جمله براي وصف اين «آيغير» بس است. بهعلاوه او دلي هم دارد پرمحبت و جوشان، بياندازه درستكار و وفادار است و بهطور كلي، از هر لحاظ با تمام انسانهاي دوروزمانهي خود، از زمين تا آسمان فرق دارد. پهلوانهايي را كه او را به چاه انداخته بودند و نقشههاي مرگ برايش كشيده بودند، بزرگوارانه و با نهايت سخاوت و پاكدلي ميبخشد. و بدون اينكه نظري و ادعايي داشته باشد، اژدهايي را كه جلوي چشمهي آب خوابيده كشوري را بيآب گذاشته بود و برايش دو سه دختر زيبا به قرباني ميآوردند، ميكشد و هم بچههاي سيمرغي را از دست ماري ظالم نجات ميدهد. البته در برابر اين نيكي، نيكي هم ميبيند. چنانكه مردم همان كشور گردهم آمده تمام خواستهاي او را بهجا ميآورند و سيمرغ هم وي را با فداركاري عجيب به جهان روشنايي ميبرد.
اين«آيغير» تمام صفات«انساني» را كه تنها در قالب آرزوها و اميدهاي خلق جا ميگيرد داراست و اين خود نهايت توجه مردم آذربايجان را به اسب نشان ميدهد. همهي صفات انساني عالي را در كسي جمع كرده است كه از پيشاب اسب بهدنيا آمده است.
در ميان مردم آذربايجان مثلي ميگويند: «شير، شير است و نر و ماده نميخواهد. » و بهراستي شيرزناني در اين ديار هستند كه برابرند با صدها و هزارها مرد چابكسوار و يك سپاه پرطمطراق. همچنانكه در بسياری افسانهها پسري دنبال دختري ميافتد و براي پيدا كردن او به هر بلاوسختي گرفتار ميشود، گاهي هم دختري شجاع و دلداده اين كار را ميكند، چرا كه عشق اين سو و آن سو نميخواهد. بادهي وصال مينوشد معشوق خود را ميگيرد، از راههاي صعبالعبور ميگذرد، به حيوانات درنده و آدمخواران دوپا برميخورد، به جادوها و طلسمها گرفتار ميشود ولي سرانجام به خواست خود ميرسد. البته تنها ياور اين شيرزن آذربايجاني در اينهمه حوادث و مصائب، اسب است، اسبي كه از جانش بيشتر دوست دارد. بله تنها ياور دلسوز او است حتي در بيابان به كسي و چيزي غيره از او اعتماد نميكند، و سرطنابي را كه با آن به ته چاه ميرود به گردن اين يار وفادار و صديقش ميبندد.
در برخي از اينگونه افسانهها نظر افسانهساز بيشتر معطوف است به وصف دليري، چابكی و سواركاري قهرمان افسانه. مثلاً در افسانهاي كه برادر كوچك سه روز متوالي با اسب گوناگون درمسابقه اسبدواني پيروز ميشود. بيگفتگو است كه نيروي اسبها چندان در نظر نبوده، بلكه خواست افسانهساز وصف چابكسواري بوده است. چنانكه شايد برادران ديگر قادر نميشدند با آن سه اسب پيروزيها به چنگ آوردند. البته اين گونه افسانهها را بايد از متأخرترين افسانهها بهشمار آورد لكن افسانههايي كه كم و بيش تحليل آنها گذشت، بيگمان نشانهايي دارند از دوران حيات ابتدايي.
با اين اوصاف، پيداست كه تحقيق و بررسي و تدوين افسانههاي عاميانه تا چه حد بايد عاجلانه و ببايستگي انجام پذيرد تا بتوان آنها را دستموزهاي سالم در تدوين تاريخ انديشهها و اجتماعات قرار داد.
خوشبختانه در كشورمان اقدامات گرانبهايي در اين مورد شده است، اما هنوز خيلي راه داريم تا به كاروان پيشتاز جهاني برسيم. در بعضي جاها، كار تدوين فولكلور به انجام رسیده و مجموعههاي فولكلوريك با پژوهشهاي دقيق مكرر در مكرر چاپ شده است.
1) مجلهي خوشه.
2) ح. م. صديق. هفت مقاله پيرامون فولكلور و ادبيات مردم آذربايجان، انتشارات دنياي دانش (چاپ دوم)، تهران، 1357.
1. نام اين جانوران پنجگانه در اصل اوستائي:Upap (جانوران آبي)، Upasma (جانوران زيرزميني) ، Frapterechât (پرنده) ، Ravascharât (بياباني) و Changranghak (چرنده).
2. رك. فروردين يشت 1، 10.