در مجموعهی قصههايی كه اخيرا، به وسيلهی «بهرنگ» در زمينهی ادبيات كودكان منتشر شده است2، «فريادهای يك اسير» نهفته است، و ديگر مسايل حيات و زندگی اجتماعی تحتالشعاع و در اطراف آن دور میزند. و در نتیجه اثری كه بتواند شعور اجتماعی را بجنباند و ضرورتر به حال كنونی باشد، به وجود ميآيد كه در عين حال «برای كودكان» نوشته میشود.
در دو قصهی اول اين اسير در شكل «اولدوز» (Ulduz) نمايانده شده است. اولدوز دختر بچهای است دهاتی كه با پدر ابله و نامادری خود در يكجا زندگی میكند. زندگی او پر از شكنجه و رنج است نامادری يا «زن بابا» خودش هم نمیداند كه چرا چشم ديدن اولدوز را ندارد. بابای ابله هم به شرح ايضاً. اين قدر هست كه، زندگی برای آنان بیشكنجه دادن اولدوز مفهومی ندارد. در اين ميان تنها همدرد اين دختر بچهی اسير، «ياشار» پسربچهي عاقل همسايه او است «عروسك سخنگوی» او. بعدها كلاغی پيدا میشود و راه و رسم مبارزه را به اولدوز ميآموزد و پس از حوادث بسيار بالاخره اولدوز میتواند به همراهی ياشار از اقامت در زندانی كه برای آنان جز درد و رنج حاصلی نداشت سرباز زنند و بگريزند.
مطلبی كه در اين قصهها بيش از هر چيز جلبنظر میكند، استفاده و تأثر نويسنده از فولكلور و ادبيات ملی آذری است. جايی كه گاهی، اثر، كلاً از مواد فولكلوريك گرفته میشود و به عبارت ديگر صورت تحريفشدهی يك افسانهی ملی را میيابد مانند«كچل كفتر باز». اما نحوهی اين استفاده، غالباً عاقلانه، ثمربخش و با ارزش است. مثلا در اكثر قصهها و افسانههای آذربايجان، كلاغ (و اغلب نوع آلاقارقا) مظهر دوستی، محبت و پيغامرسانی است. برای مثال در يك قصهی معروف مربوط روباه، اين حيوان كه عمدهترين نقش را دارد، ايلچی ميان سلطان جابر و جوان فقير راندهشدهای است كه به سبب خواستگاری دختر سلطان نفی بلد شده در بيابانها مسكن گزيده است. و كلاغ همپای حيوانات ديگر و باوفاداری باصداقتی بيش از آنها برای رهايی و پيروزی جوان اسير و راندهشده كمر همت میبندد و عاقلانه كارها را پيش میبرد و جوان را بر ظلم پيروز میكند.
يا باز در يكی از افسانهها از سلسلهی افسانههای مربوط به روباه، كلاغ با لكلكی مواجه میشود كه روباه مكار و ظالم با حيله و افسون جوجههايش را میخورد بر او دل میسوزاند و راه درست و نقشهی صحيح مبارزه با اين ظلم را بهاو ياد میدهد لكلك گفتههای وی را بهكار میبندد و پيروز میشود. اما اين ظالم كه معاند و مبارز سرسخت خود و حامی لكلكها را هميشه میشناسد، پی كلاغ را میگيرد تا «حقش را كف دستش بگذارد.» افسانهساز آذربايجانی اين دو را كه در مقابل هم قرار میگيرند، بهنهايت حيلهگری و مكاری و «عاقلی» توصيف میكند و مخصوصاً كلاغ را بهدرايت و عقل و دوربينی و بسياردانی میستايد و سرانجام هم روباه- حيلهگرترين شخصيت فولكلور آذربايجانی را مغلوب كلاغ مبارز و حامی لكلكها میكند.
نويسندهی قصهها با قدرت تمام از اين مطلب استفاده كرده است. او جمع كلاغها را برای نجات و رهايی اولدوز اسير انتخاب میكند و میگويد:«اگر قضيهی كلاغها پيش نمیآمد شايد اولدوز غصه مرگ میشد.»
كلاغ لب حوض با اولدوز آشنا میشود و به او مهربانی میكند:
«نوكش را كمی باز كرد، اولدوز فكر كرد كه كلاغه دارد میخندد. شاد شد. و شروع كرد با او به درد دل كردن:«يك عروسك گنده داشتم كه گم و گور شد. عروسك سخنگو بود» ننه كلاغه اشك چشمهايش را با نوك بالش پاك كرد. جست زد و نشست دم دريچهی پنجره و گفت: بيا با هم بازی كنيم.»
ننه كلاغه برای رهانيدن او از غم و اندوه، باش ياری میكند و چند روز بعد عزيزترين بچهاش «آقا كلاغه» را ميآورد كه با او همبازی باشد. و البته همهی اين كارها دور از چشم زنبابا و پنهانی انجام میگيرد و كلاغ راه و رسم پنهانكاری را به اولدوز ميآموزد و به او ياد میدهد كه در مبارزه از هر كاری استفاده كند، حتی از دزدی. زيرا به عقيدهی او «تا وقتی كه هركس برای خودش كار میكند، دزدی هم مطرح خواهد بود.» و در جواب آنهايی كه دزدی را گناه میشمارند، میگويد: «گناه چيست؟ اين، گناه است كه نتوانم شكمم را سير كنم. اين گناه است كه دزدی نكنم و در نتيجه خودم و بچههام از گرسنگی بميرند.»
اولدوز تحت تعاليم او به همهی مظالم و باطن كثيف و نامردم زنبابا آگاه میشود و مستقيماً زير نظر ننه كلاغه كار میكند و پيش از همه و بيش از همه نقشه برای نجات «خودی» میكشد تا برای زندگی برود به جايی كه بهتر از خانهی بابا باشد و زنبابا نداشته باشد.
البته در اين مبارزه و طرح و اجرای نقشه با ناملايمات و حوادث تأسفآور نيز گرفتار میشود. حتی معلم و راهنمای دلسوزش «ننه كلاغه» به دست ظالم زنبابا كه «بو برده بود» كشته میشود. خانه قرق میشود. روزهای پريشانی و نگرانی پيش ميايد، گرسنگی، تنهايی و ترس مستولی میشود ولی اولدوز تعليميافته روحيهی خود را نمیبازد، پنهانكاريش را توسعه میدهد و نجات میيابد.
از موارد ديگر استفاده از مدنيت ملی، كشيدن تصوير پدر و مادر است. میدانيم كه در تمام آثار فولكلوريكِ آذربايجان و به خصوص در افسانهها، مادر و محبت مادری شكوهمندانه ستوده میشود ولی در برابر آن، پدر اغلب منفور است. اين موضوع حتی در قديمترين آثار مكتوب آذربايجان نظير «كتاب دده قورقود» مورد توجه عميق قرار گرفته است. در نصف بيشتر از دوازده داستان اين كتاب مادر و محبت مادری نقش اساسی و عمده دارد و عميقاً ستوده میشود. مثلا، در اولين داستان، مادر «بوعاج» برخلاف پدرش «ديرسهخان» كه حب مقام و ترس از خان خانان بايوندورخان چشمانش را كور كرده و مجبورش كرده بود فرزند را در كمند فريب چهل مرد مسلح نهد، بر اسب میجهد و فرزند زخمیاش را در درهای میيابد و يا «بورلاخاتون» مادر «اوروز» قهرمان داستانهای ديگر كه چه بسا پرستش میشود.
همچنين است در افسانههای عاميانهی ديگر كه بحث دربارهی آنها مجال بيشتر لازم دارد.
بهرنگ «ننهی خوب و مهربان» را نعمتی عظيم نيكو میشمارد و اصولاً «ننه» را خوب و مهربان میداند. مادر اولدوز و مادر ياشار هر دو چنيناند. اما پدرشان نه. پدر ياشار كه «هميشه بيكار بود و به عملگی هم نمیرفت».
- به خاطر اينكه هنوز مادر ياشار نمرده- نسبت به او بیتفاوت بود. اما بابای اولدوز كه تحت تسلط زنبابا بود با صفات «احمق» ظالم و بدتر از نامادری وصف میشود. و در مقابل اينها «ننهی ياشار» به عنوان موجودی مقدس ستوده میشود. اين مادر كه برای گذران زندگی برای كاركردن و رختشويی به خانهها میرفت، حتی شاهد خشكشدن يكی از بچههايش زير كرسی میشود. اما چه میتواند بكند «مگر كسی هست كه بگويد چرا بايد فلانيها ذغال نداشته باشند» و كسی نيست فكر كند كه «چرا كار نيست تا ددهی ياشار برود و خرج خانه را در بياورد.»
از برای تأثرات نويسنده از فولكلور آذری فراوان میتوان مثال آورد ولی به خاطر دوری از اطناب و به دليل اينكه بيشتر اين موارد غالبا واضح است (نظير قضيهی سخنگو شدن عروسك كه متأثر از افسانهی «صبير قولچاغی» و داستان كبوترها كه قسمت اعظمی از افسانههای آذری در خصوص آنهاست و قضيهی گوشت گاو و غيره) از بحث بيشتر در اينباره میپرهيزيم و از مواردی كه نويسنده بيشتر بدانها توجه داشته و رويشان تكيه كرده، سخن میگوييم.
از اين موارد قابل توجه بهرنگ، مبارزهی با خرافات و كوشش برای بيرون كردن موهومات از اذهان كودكان است. در ميان جملات اين بخشها اندوه عميق وی از اينكه اسباب انديشه و بيان آزاد ميسر و فراهم نيست و ارباب معرفت ميدان و مجالی برای بيان افكار خود ندارند نهفته است و با اين، با نهايت مهارت و امكان كه مثالش تاكنون در ادبيات كودكان ايران ديده نشده (و حداقل نگارنده نديده است) به تلقين افكار مترقی به خوانندهی كوچولو میپردازد.3 و اين بر ما نويد میدهد كه وی در آثار آيندهاش پا فراتر و فراتر خواهد گذاشت و به «خرافات» قناعت نخواهد كرد!
قابل توجهترين جنبهی ديگر داستانها كه ارزش قلم نويسنده را بالا میبرد، توجه به مردم و كوشش در تصوير فراز و نشيبهای حيات جامعه است. اين جنبه هر چند در دو قصهی بلند نخستين نسبتا ضعيف است اما در دو داستان كمحجم ديگر، يعنی «پسرك لبو فروش» و «كچل كفترباز» با قدرت تمام منعكس است. در پسرك لبو فروش- مانند ديگر جاها- باز از ده سخن مياندازد و معلمياش، از اينكه «حاجی قلی فرشباف» رفته آن جا و كارخانهی قاليبافی تأسيس كرده است و مردم، بچههای قد و نيمقدشان را به خاطر درآوردن خرج زندگیشان میفرستند به كارخانه (بد نيست همينجا يادآور شويم كه تقريبا در همهی قصههای بهرنگ از بچههای قاليباف سخن به ميان آمده است و حتی روی جلد كتابها هم با نقشههای قالی تزيين شده است).
اين قصه حماسهی پسر بچهای است «تاری وردی» نام كه يك مادر و يك خواهر دارد و برای سيركردن شكم آنها به هر كاری دست میزند. با خواهرش به كارخانهی قاليبافی حاجی قلی- كه سبد شيرينی دستش است و صلوات ورد زبانش- میرود. حاجی قلی خواهر او را میپسندد و میخواهد مانند صيغههای ديگر كه در 4 تا ده ديگر دارد، صيغه كند؛ ولی تاری وردی و ننهاش تن در نمیدهند و با اينكه كدخدا آنها را از «بيكار ماندن و دردسر امنیه كشيدن» میترساند و با آنكه میدانست چند سال پيش امنیهها پدرش را در گردنهی كوهها با تير زدند و كشتند، باز تسليم نمیشود و با حاجی قلی مبارزه میكند.
بالاخره هر دو از كارخانه اخراج میشوند و مدتها گرسنگی میكشند. ننهاش فلج میشود و سر آخر فكر میكند كه لبو بخرد، خواهرش بپزد و او ببرد بفروشد و بدينگونه و با اين ناملايمات دارد برای زنده ماندن مبارزه میكند.
در قصهی ديگر، كچل كفترباز، كه تأثير عميق فولكلور در آن نمايان است، باز حيات و مبارزات خلق تصويب شده است. در قسمت اعظمی از افسانههای آذربايجان جوان فقيری در مقابل مرد خوشگذران و ثروتمند و اغلب يك سلطان ظالم قرار میگيرد و با دست خالی با وی كه «يك مملكت قشون دارد» مبارزه میكند. در همهی اين مبارزات هم نيرويی خارقالعاده به ياوری او برمیخيزد و دمار از روزگار دشمنش در ميآورد. اين نيروی خارقالعاده اغلب يك حيوان است: اسب، شير، روباه، سگ و غيره كه با صداقت و وفاداری بر خلاف تمام انسانهای دورو بر قهرمان تا پای جان در راه وی فداكاری میكند. و عمليات اين حيوان اغلب باورنكردنی و دور از ذهن است. زمانی هم اين نيرو يك «چيز» عجيب است. نظير كلاهی كه قهرمان را از انظار غايب كند، كه باز، آن هم از جانب حيوانی به او هديه میشود و از اين موارد، علیالخصوص، در افسانههای مربوط به «كچل» به چشم میخورد.
نويسنده از اين جنبهی چشمگير «افسانههای كچل» سود جسته و قصهی «كچل كفترباز» را ساخته است. اين خانوادهی دهاتی هم متشكل از يك مادر و پسر است كه خرج زندگیشان را مادر با پشمرشتن و پسر با خار كندن، در ميآورند. دختر سلطان به اين «كچل بی سر و پا» عاشق میشود و سلطان و وزيرش كه از اين راز آگاه میشوند به آزار و شكنجهی كچل میپردازند. تا اينكه مانند بسياری از افسانههای آذری دو كبوتر بالای درخت با هم صحبت میكنند و درمان درد كچل را بيان میكنند و... تا آخر قضايا.
دربارهی ديگر داستانها- «سرگذشت دومرول ديوانه سر، پيرزن و جوجهی طلايیاش، دو گربه روی ديوار و جز آن»- حرفی نداريم جز اينكه كاش «سرگذشت دلی دومرول» عيناً ترجمه میشد. به دليل اينكه «سقوط پارهای قسمتهای كوچك و افزودن قسمتهای كوچك ديگر» به يك اثر ملی كاری سخت نكوهيده است و نويسنده میتوانست از آن الهام گيرد (اقلاً) و داستان ديگری بپردازد (همچنانكه كچل كفترباز). از اين نيز نمیتوان با چشمپوشی گذشت كه، بهرنگ، با آن آگاهی كه در ادبيات تركی دارد «دلی» را كه به جای اسم خاص مینشيند، ترجمه كرده است. در حاليكه دلی نه به ديوانه میگويند و نه به ديوانه سر. و بلكه لقب خاص كسانی بوده پرشور، كه نيروی تنی زياد داشتهاند و بدون ترس و هراس به غارت تجار و مبارزه با قدرتمندتران میپرداختهاند. محتوای چند داستان ديگر هم نسبت به حجمشان بسيار ناچيز است، در صورتيكه میبايد حرف زياد را در كلمات كم گفت.
بعضی كمتوجهیها هم در تهيه و ضبط متون به چشم میخورد، مثلا در ص 55 عروسك سخنگو، خط سوم از بند دوم، ترانههای قالیبافان میبايد به صورت زير اصلاح شود «باشيم قانی دورمادی» كه به غلط «باشيمين قانی دورمايير» ضبط شده است. برخی الفاظ ركيكی نيز تقريبا، در «همهی قصه» ها وجود دارد كه ممكن است عجالتا، باعث شود يك پدر شهری نتواند كتاب را به دست گيرد و برای بچههايش بخواند (البته اگر چنين پدری يافت شود!) مكررات و حرفهای زايد هم گاهی ديده میشود و حتی وقتی طرح يك مسألهی كوتاه و جزيی مدتها وقت نويسنده را تلف میكند (مانند قضيهی طاووس ص 20 و 23 عروسك سخنگو). تنها اشتباه «لپی» قصهها كه به طور وضوح جلب توجه میكند، خلط «عروسك گنده» با «عروسك سخنگو» است. از ص 52 به بعد كتاب دوم، عروسك گنده، عروسك نوظهوری است در صورتيكه در كتاب اول، عروسك گنده همان عروسك سخنگو است. ديگر اينكه به قراری كه متن قصهها نشان میدهد، میبايست كتاب عروسك سخنگو، پيش از اولدوز كلاغها منتشر میشد و «اولين قصهی اولدوز» به شمار میرفت. برخی تكرارهای بيهوده نيز در هر دو كتاب مشترك است، يعنی آنچه كه در كتاب اول آمده، در قصهی دوم بیجهت تكرار شده و گاهی اين فكر پيش ميآيد كه اين حوادث متفرق كه از زمينهی ظاهری قصهها جداست و در واقع زمينهی حقيقی قصههاست، خود يكی است و جدايی ميانشان نيست و بقيه، حرفهای اضافی است و وارد كردن آنها در كتاب، تنها به خاطر جدايی انداختن ظاهری ميان دو كتاب است و به بيانی ديگر هر دو بهانهای است برای گفتن يك حرف فقط (مثلا وصف حيات فقيرانهی ياشار و خانوادهاش).
در مطالعهی اين قصهها گاهی به نظر میرسد كه نويسنده از آثار گوهرمراد تأثر يافته باشد. مثلا، موضوع شبيه موضوع دو كتاب اول و دوم وی را قبلاً در «بهترين بابای دنيا» ديدهايم و نيز پيش از بهرنگ، گوهرمراد از شخصيت و نقش چشمگير كچل در فولكلور آذری سود جسته بود. و تفاوت اين است كه بهرنگ به اقتضای شغلش با بچهها حرف میزند و مسايل عميق حيات را به زيان كودك بيان میكند و البته اين مشكل است؛ ولی او معلم خوبی است و به خوبی به روحيهی بچهها آشناست. هيچگاه به «نصيحت خشك و خالی» نمیپردازد بلكه بچه را در تعطيل حوادث به تفکر وامیدارد. مطلب قابل توجه ديگر اين است كه قصهنويس اغلب قصههايش را ناتمام میگذارد و به ناتمام ماندن آن اطمينان دارد:«همهی قصهگوها در اين جا میگويند كه قصه ما به سر رسيد. اما من يقين دارم كه قصههای ما هنوز به سر نرسيده. روزی البته دنبال اين قصه را خواهيم گرفت... »4 و ما اميدواريم كه اين روز هرچه نزديكتر باشد...
حرف آخر اينكه چند كتاب منتشر شدهی مورد بحث نقطهی تحولی است در ادبيات كودكان اين مملكت و نويدبخش ظهور نويسندهای توانا و واقعبين كه میكوشد خود را از مردم جدا نكند.
پينوشتها:
1. مجلهي خوشه، شماره 3، سال 1345.
2. قصههای: «اولدوز و كلاغها»، «عروسك سخنگو»، «كچل كفتر باز» و «پسرك لبو فروش» (دو گربه روی ديوار، پيرزن و جوجهاش، سرگذشت دلی دومرول)
3. ص 36 عروسك سخنگو و ص 38 اولدوز و كلاغها و جز آن.
4. كچل كفترباز، ص 24.
- توضیحات
- دسته: مقالات و نقدها