3- 1. زندگى نظامی
در سدهى 12 م. دربار شيروانشاهان در شهر شاماخى، مركز ادبيات رسمی و دولتى بود. فقد اسناد و مدارك، تصوير روشن و دقيق اين جريان ادبى را ناممكن میسازد. بیگمان، شيروانشاهان نيز دنبالهرو سنتهاى ريشهدار مشرقزمين بودند و در دربار خود گروهى از شاعران و سخنوران را حمايت میكردند. اين شاعران، تنها كارشان، ستايش و مدح فرمانروايان بود.
بزرگترين و نامآورترين سخنور اين گروه، نظامالدين ابوالعلاء گنجوى بود كه با شيروانشاه منوچهر همزمان بود (منوچهر در سالهاى 1122- 1150 م. بر تختگاه شيروانشاهى فرمان میراند.) متأسفانه ديوان ابوالعلاء به دست همروزگاران ما نرسيده است. فقط از روى اشعار پراكندهای كه در تذكرهها و جنگها بر جاى مانده، میتوان خلاقيت ادبى او را ارزيابى كرد و به حوادث زندگانيش پىبرد.
ابوالعلاء در نخستين سالهاى آوازهى خود، ارج و احترامی بزرگ در دربار داشت. بيت غرورانگيز زير، قصيدهای كه در مدح منوچهر سروده است، روشنگر اين است:
به چون منى كه ز اقران خود سبق بردم،
گر اهل گنجه تفاخر كنند، هست سزا.
ولى طريق به آوازه رسيدن شاعران دربار با هرگونه تفتينها و دسيسه بازیها همراه بود. شاعر میبايست از سويى نازها و نيازهاى اربابان خود را تحمل كند، و از سوى ديگر حيلهها و نيرنگهاى دشمنان و رقيبان تنگ چشمی را كه به موقعيت و امتياز او چشم دوخته بودند، دفع نمايد. ابوالعلاء در چنين وضعى قرار داشت.
او را متهم به اقدام عليه حكومت كردند. اين اتهام نه تنها میتوانست او را محروم از امتيازش كند، بلكه سبب مرگش نيز میشد. شاعر، در دفاع از خود چنين گفته است:
دروغتر سخنى اينكه شاه را گفتند،
ابولعلاء كه تو را هست سيدالنُّدما،
مخالفان را حال تو میدهد اعلام،
منافران را سرّ تو میكند افشا.
سياستمداران آن روزگار، از وجود شاعران در چنين مقصدى بهرهمند میشدند.
و از اين رو، هر شاعرى میتوانست در مظان چنين اتهامی قرار گيرد. ما پيرامون اوضاع دربار شيروان در آن دوران، آگاهى چندانى نداريم. ابوالعلاء كشته نشد ولى امتيازهايش را از دستش گرفتند و از دربار اخراجش كردند. و اين خود نشان میدهد كه اين اتهام، افترايى بيش نبوده است. به هر تقدير، شاعر در 55 سالگى و در كبر سن، محروم از حمايت شد و به شكوههاى تلخناكى از بخت خود دست زد:
ضميرم ابر و سخن، گوهرست و دل دريا،
زمان منادىِ اين گوهر و زمانه بها.
اگر چو آتش و آبِ روان، لطيف و قوىست،
چو خاك و باد، ز هر ناكسم ذليل چرا؟
بىنصيب ماندن او از مرحمت و حمايت پادشاه، سبب شد كه حتى معاصرانش در افت و خيز با او جانب احتياط را رعايت كنند. چرا كه خود ابوالعلاء از اينان نيز به تلخى شكايت میكند:
ز اهل دهر در اين عمر بیكران يك دم
نيافتم كه در او راستى ببود و وفا.
اين شكوههاى بجا ناشى از نمك ناشناسى و بیاعتبارى دوستان او بود. افضلالدين خاقانى (وفات در فاصله سالهاى 1197- 1199 م.) بهترين شاگرد او، قصيده سراى بزرگ دربار، از كسانى بود كه ضربههاى دهشتناكى بر وى فرود میآورند. ابوالعلاء، به تجربه، زود به استعداد سرشار او پىبرد. خاقانى پس از تلمذ در پيش ابوالعلاء، در نخستين جرگهى استادان قصيده ساز و ستايشگر دربار جاى گرفت. استوارى و جزالت كلام و جسارت خلق تشبيهات و تمثالهاى بيش از اندازه قوى- و گاهى شگفتآور و نامفهوم- او را به يكى از رقيبان سرسخت سخن سازان دربار تبديل كرد. ابوالعلاء با آگاهى از دانش و تكنيك قوى وى، او را به دربار كشانيده بود. خاقانى به زودى مورد التفات و مهر منوچوهر و پسرش آخستان قرار گرفت.
ولى به جاى سپاس از استاد، خاقانى به او تهمت ارتباط با اسماعيليان زد، و بدين گونه دربار را جولانگاهى بلامنازع يافت. ولى فلاكتى كه بر سر محبوبترين قصيده ساز پادشاه باريد، نصيب خود خاقانى نيز گشت. اين بار، رقيبان او همان اتهام را بر وى زدند. سرانجام، او سالها در زندان دهشتناك دژ «شبه ران» محبوس شد و گرچه بعدها مورد لطف پادشاه قرار گرفت و از زندان آزاد شد، اما آوازه و شهرت خود را پامال يافت و روزگار پيرى را در فقر و مسكنت گذراند.
سومين شاعر پراستعداد آن عهد، ابوالنظام فلكى شيروانى (1108- 1146 م.) مورد حمايت خاقانى بود. فلكى با طالعبينى سر و كار داشت. در دوران سلجوقيان اين شاخه از دانش نيز مانند ستارهشناسى اهميتى بزرگ داشت.
فلكى به كمك خاقانى جزو درباريان شيروانشاهان درآمد. پيش روى او، چشماندازهاى درخشانى گسترده میشد. او در نبردهاى ادبى، هجومهاى ادبى اثير اخسيكتى و اديب صابر، شاعران بزرگ دربارى را با مهارت و استادى دفع میكرد. فرجام زندگى او نيز به سبب كوتاهى در چاپلوسیها، در قلعهى «شبه ران» و در حبس سپرى شد. فلكى پس از آزادى از زندان گفت:
مرده بودم، در همه اعضاى من،
استخوانها بوده پيدا همچو لام.
علت مرگ نابهنگام فلكى نيز دهشتهاى زندان آن زمان بوده است. خاقانى اشارههايى به زود ميرى او دارد. نظامی بارها در منظومههاى خود از دهشت قصيده سازى در دربار سخن رانده است. شوربختى سه شاعر برجستهى دربار آن زمان اشارههاى نظامی را تاييد میكند.
علاوه بر شيروانشاهان، ائلدنيزها نيز در دربار خود از شاعران حمايت میكردند. مجيرالدين بيلقانى (وفات 1196 م.) چهارمين شاعر قدرتمند اين دوران در خدمت ائلدنيز و قيزيل ارسلان بود. اشعار او را تاكنون كسى به درستى تحليل و بررسى نكرده است. شكى نيست كه او نيز شاعر زبانآورى بود. امير خسرو دهلوى شاعر نامآور هند، او را حتى از خاقانى برتر شمرده است.
و اين، اشارهای نيست كه ما به آن كم بها بدهيم. اما مجيرالدين، بیمقصدى و بیتاثيرى شعر دربار را احساس میكرد چنان كه از اشعارش برمیآيد، تضادهاى زندگى را در میيافت و در زندگى فرحى چندان نداشت:
فلك چراغ در انگشت كرده میگردد،
كه گنج خانهى عمر تو را كند يغما.
بكش به آه سحرگه چراغش از پى آنك،
كه دزد سخت حريص است و خانه پركالا.
آنچه بر دل مجيرالدين نشسته بود، به حقيقت پيوست، دشمنان او نتوانستند مناسبت وى را به شعر دربار تحمل كنند، چند تن از آدمكشان را اجير كردند و روزى در گرمابه به سروقت او فرستادند.
***
گنجه زادگاه نظامی، در آن زمان از بزرگترين مراكز آذربايجان بود. اين شهر در دوران حكومت عربها، ميان سالهاى 845- 853 م. بنا شده بود. نام آن نيز ماخوذ از شهر گنزك كه پيش از اشغال عربها تختگاه آذربايجان به شمار میرفت، بود.[5] هنگامی كه ايالتهاى گوناگون خلافت شروع به تجزيه و استقلال كردند، گنجه نيز در سال 2/951 م. به پايتخت خاندان شداديان و مركز فرهنگى و علمی آن زمان تبديل شد. اين خاندان، بعدها به دست ملكشاه سلجوقى انقراض يافت و گنجه به محمد، فرزند ملكشاه واگذار شد. تا اوايل سدهى 12 م. گنجه همچنان تختگاه آذربايجان شمرده میشد. چنانكه قارا سنقر- امير آذربايجان- سالها در آن شهر كاخ حكومتى داشت، و آگاهیهايى در اين خصوص به دست ما رسيده است.
چنانكه در تاريخها آمده است، در زمين لرزهى گنجه به سال 40/1139 م.، 130 هزار نفر به خاك هلاكت نشستند. گرچه در اين رقم مبالغه شده است، اما به هر حال نشان دهندهى اهميت و فزونى جمعيت آن شهر است. زمينلرزه هنگامی كه امير در بيرون از شهر بود، رخ داد و افراد خانوادهاش در زير خرابههاى كاخ امارت كشته شدند. و هم در اين زمان است كه ارمنيان خون آشام حمله میكنند و نيز «دميترى» پادشاه گرجى، از چنين وضع شهر استفاده میكند و آنچه را هم كه برجاى بود، غارت مینمايد و دروازههاى بزرگ شهر را به صومعهى «كلات» در نزديكى «كوتائيسى» منتقل میكند. اين دروازهها تا سدهى 19 م. در همان محل بر جاى بود.
زمينلرزه، گنجه را ويران ساخت. «قارا سنقر» سالها كوشيد آبادى شهر را باز گرداند. چندى بعد گنجه به زيباترين شهر همهى مشرق زمين بدل شد. در اوايل سدهى 13 م.، شهر به زودى قدرت از دست رفتهى خود را باز يافت. چنانكه مغولان كه در 1221 م. به اطراف شهر نزديك شدند، جسارت هجوم به شهر را به سبب دفاع جانانهى مردم، نيافتند و به اخذ پول و پارچههاى حرير- از بهترين محصولات گنجه- اكتفا كردند. خوارزمشاه جلالالدين در سال 1225 م. گنجه را به تصرف آورد و مغولان 14 سال پس از حركت نخستين خود، همه جا را آتش زدند و خاكستر گنجه ديگر بار برپا نشد. شهرى كه بعدها اشغالگران روس ايجاد كردند و «ائليزاوتپول» ناميدند و اكنون «كيروف آباد» نام دارد، در 2- 3 كيلومترى سمت غربى گنجهى كهن ساخته شده است.[6]
از آنجا كه گنجه مستقيماً با املاك گرجيان نزديك بود، طبقهى حاكم پيوسته دستههاى سپاهى آماده در شهر داشتند. از سوى ديگر اين وضعيت، براى اهالى داد و ستد محصول و كالا و مبادلهى تجربهها را آسان میكرد، مانند «آنى»، اينجا نيز تركيب ملى اهالى هنرمند، گوناگون و در هم بود. و اين خود، كمك شايانى به تكامل فرهنگى میكرد. تكامل گستردهى كارهاى هنرى، وجود صوفيان و پيران طريقت را كه همهى فعاليتهايشان در ميان پيشهوران بود، تاييد میكند. اينان اهالى شهر را به سوى دانش و ادبيات سوق دادند.
بدين گونه توان گفت كه در سدهى 12 م.، گنجه در زندگى فرهنگى آدربايجان، نقش رهبرى داشت و از سوى ديگر، زندگى سراى نظامی شاعر نابغهى آذرى- كه در ادبيات جهانى جايى والا دارد- نيز بود.
***
الياس، فرزند يوسف كه به تخلص نظامی نامبردار شده، در سال 41- 1140 م. در شهر گنجه چشم به جهان گشود. فعلا نمیتوانيم اين تاريخ را دقيقاً مشخص كنيم. چرا كه آگاهیهاى اندكى از ترجمهى احوال او در دست ما است. و اطلاعات دقيق، اما اندك ما، منحصر به آثار خود اوست. نظامی در آثار خود، پى در پى نام گنجه را میآورد. در همهى منابع صحيح و قابل اعتماد، او را گنجوى، يعنى منسوب به گنجه لقب دادهاند. برخى از مستشرقان اروپا، به استناد چند منبع بازپسين فارسى، باور آوردهاند كه يا خود نظامی و يا تبار او از شهر قم بودهاند. رد اين تشبّثات، ضرور مینمايد. گويا نظامی در بخش دوم اسكندرنامه، از شهر قم ياد میكند. اما چنان كه ريو -خاورشناس انگليس دريافته است، اين چند بيت بعدها ساخته و به نظامی نسبت داده شده است.[7] اسناد و مداركى كه ما در دست داريم، اعتراف ريو را تاييد میكند. در كهنترين نسخهى خطى خمسهى نظامی هم كه در سال 763 ﻫ (1360 م.) استنساخ شده و اكنون در كتابخانهى ملى پاريس نگهدارى میشود و من آن را ديدهام، اين بيتها وجود ندارند.
دربارهى خانوادهى نظامی، توان گفت كه ما چيزى نمیدانيم. آنچه میتوان با اطمينان گفت، اين است كه به هنگام سرودن «ليلى و مجنون»، يعنى در سال 1188 م.، پدر نظامی رخت از جهان بربسته بود. مادرش «بانوى گُرد» نيز زنده نبود.[8]
بررسى كيفيت آفرينش نظامی، اين امكان را به ما میدهد كه با قاطعيت بگوييم جهان انديشهى او و خانوادهاش، رابطهای با اشرافيت فئودالى نداشتند. و برعكس، با اهالى هنرمند گنجه پيوند داشتهاند.
خانوادهى او، بیگمان درآمدى مستمر داشتهاند، وگرنه فرزندانشان محروم از تحصيل میشدند. برادر نظامی شاعر بود و تخلص قوامی مطرزى داشت ولى او كه صاحب تكنيك شعرى قوى نيز بود راهى ديگر پيش گرفت و جزو شاعران دربارى درآمد. من به يكى از قصيدههاى بلند او دست يافتم. جالبترين مورد اين قصيده آن است كه در هر بيت آن چند صنعت بديعى به كار رفته است.
تكنيك شعرى سدهى 12 م. را میتوان از روى اين چكامه شناخت. وجود مهارت شاعرى در هر دو برادر، يكسانى گذران و تربيت آنان را میرساند. آنان از كودكى به دو زبان سخن میگفتند: تركى و فارسى. و بدين گونه مسألهى احساس لسانى، در آنان بيش از اندازه تكامل يافت. پارهها و عبارههاى زبانها را در مقايسه نهادند. و چنين است كه مهارت يادگيرى السنهى ديگر را در خود پرورش دادند.
نظامی پدر خود را خيلى زود از دست داد. در آثار نخستين خود، هيچ اشارهای به او نياورده است. از سخنان خود او در میيابيم كه مادرش در تلاش بود فرزندش تحصيلات خود را تكميل كند و براى گذران زندگى، كسبى پيشه كند. اين خود، زود مرگى پدرش را میرساند.
اكنون اطلاعاتى از چگونگى تحصيل و هويت استادان نظامی در دست نيست. در گنجهى آن روز، دانشمندان و استادان زيادى زندگى میكردند، و هركس ارادهای استوار داشت، امكان تحصيل میيافت. از آثار نظامی در میيابيم كه او در همهى دانشهاى زمان خود سررشته داشت.
بىگمان دانش فلسفى نظامی و آگاهى او به ويژه از حكمت تركى باستان و فلسفهى يونان باستان بيشتر و گستردهتر از اطلاعات علماى مسلمان آن عهد بوده است. نزديك بودن با گرجستان كه سنن دانشهاى بيزانس كهن را در خود داشت، به نظامی امكان میداد پيرامون مسايلى كه فيلسوفان از آن آگاهى نداشتند، كسب اطلاع كند.
ستارهشناسى نيز همسنگ فلسفه بود (اين دانش هم با طالعبينى پيوند داشت). با بررسى آثار نظامی، میتوان واژهنامهای از اصطلاحات اخترشناسى ترتيب داد.
پژوهش در كاربرد اين اصطلاحات در شعر نظامی، اين مسأله را روشن میسازد كه او از آنها براى آرايههاى شعرى به مثابهى صنايع بديعى و هنروریهاى ادبى سود نجسته، بلكه آرزوى آن را داشت كه دقيقاً با دانش و مفاهيم ستارهشناسى سر و كار داشته باشد. و اين خود ممكن نبود مگر آن كه اصول آن علم را آموخته باشد. نظامی تا حد معينى از پزشكى، نجوم و حساب آگاهى داشت. گذشته از آن، چون او در فلسفه، منطق و كيميا نيز دست داشت، توان گفت كه همهى دانشهاى زمان خود را آموخته بود. در آن دوران، بدون دانستن زبان عربى، آگاهى از اين علمها ناممكن بود. گذشته از آن، تكنيك شعرى نيز منطبق بر قواعد شعر عربى بود. از اين روست گوييم كه نظامی زبان عربى و تركى را به حد كمال میدانست. نظامی تقريباً در سال 4/1173 م. [9]در سى سالگى زن گرفت. بنا به عادت آن عهد، نظامی ديرتر ازدواج كرد. چه چيز مانع ازدواج او در سالهاى جوانى میشد؟
اين سؤال دوگونه جواب دارد: از سويى امكان مادى براى تأمين مهريهى عروس و وسايل لازم خانه و زندگى نداشت، و از سوى ديگر هوس جدى و زيادى براى كسب دانش داشت. و اين هوس، وقتى براى رسيدن به مسايل شخصى نگذاشته بود. نخستين ازدواج او چنين بود: در سال 3/1172 م.، حاكم دربند كنيزى براى او فرستاد. اين كنيز جوان كه از طايفهى قبچاق بود، «آفاق» نام داشت. نظامی او را به همسرى برگزيد، او را دوست داشت ولى نتوانست مدت زمانى دراز با او زندگى كند. در سال 5/1174 م.، آفاق پسرى به نام محمد آورد و در اوايل سال 1180 م.، وقتى نظامی سرگرم سرودن منظومهى «خسرو شيرين » بود، درگذشت. مرگ همسر محبوب او سبب شكست و دل رنجوريش شد. تمثال شيرين تا اندازهای، يادبادى از اين عشق نخستين او بود.
نظامی در منظومهى جاى گفتگو، دربارهى آفاق چنين ميگويد:
سبك رو چون بُتِ قپچاق من بود،
گمان افتاد خود كافاق من بود.
همايون پيكرى، نغز و خردمند،
فرستاده به من داراى دربند.
پرندش درع و از درع آهنينتر،
قباش از پيرهن تنگ آستينتر.
سران را گوش بر مالش نهاده،
مرا در همسرى بالش نهاده.
اگر شد تُركم از خَرگه نهانى،
خدايا، تُركزادم را تو دانى.
تركزاده، تنها فرزند او محمد است كه از پدر و مادر ترك زاده شده است. میبينيم كه غير از او فرزندى ديگر نداشت. نظامی مهر و عشق آفاق را به فرزندش محمد منتقل كرد. در منظومههاى خود، بارها نام او را میآورد. مهر پدرى سبب میشود كه با فرزندش بيشتر نزديك گردد. فرزند خود را نيز شريك تلاشهايش میكند و او را با تدابير ادبى و نيّات خود آشنا میسازد. وقتى محمد 14 سال داشت شيروانشاه به نظامی سفارش میكند كه منظومهى «ليلى و مجنون» را بر روى كاغذ آورد. نظامی گرچه از مضمون آن چندان خوشش نمیآمد، اما به تأكيد و سعى فرزند خود، سرانجام زيباترين نمونهى ادبيات آذرى را میآفريند.
از آنجا كه پسرش بیمادر و پرستار مانده بود، مجبور به انتخاب همسرى ديگر میشود. بار دوم، تقريباً در سال 1180 م. ازدواج میكند. نظامی از نام زن دوم خود به روشنى سخن نگفته است. تنها در بخش دوم «اسكندرنامه» اشارهای دارد كه میتوان دريافت نام او «گوهر» بوده است. نظامی با زن دوم خود تا سال 1188 م. زندگى كرد. پس از مرگ او، بار سوم ازدواج میكند. و هنگام پايان اسكندرنامه، يعنى در سالهاى 0093- 1201 م. زن سوم خود را نيز از دست داد.
بدين گونه سالهاى بازپسين زندگى خود را به تنهايى به فرجام آورد. ديگر وقت ازدواج گذشته بود. فرزندش نيز بزرگ شده بود و نياز به پرستارى نداشت. شايان دقت است كه نظامی، به خلاف عادت زمان خود، چند زن يكجا اختيار نكرد. بلكه به فاصلهى چند سال از هم و پس از وفات همسر اولى خود، زن ديگر گرفت. اين جهت، شايد از سويى نيز ناشى از ناداراى او و ناتوانى از نگهدارى و تامين وسايط مادى چند همسر میبود ولى به هر حال، نظرى دقيق نيست. چرا كه نظامی عقيدهى خود را دربارهى ازدواج، به صراحت بيان داشته است. در نظر او، زن، رفيقِ مرد است. اشرافيت فئودالى، زن را مانند مالى قابل فروش میانگاشت. ولى نظامی او را عشق و تكيهگاه زندگى میشمارد. به عقيدهى او، كسى كه چند همسر دارد، محروم از عشق است و هميشه تنها و مهجور است.
در بالا ديديم كه نظامی از سالهاى جوانى آغاز به كسب دانش كرد. قلب آتشين او به دنبال كشف رازهاى حقيقت بود. و براى اين حقيقت، در شبهاى دراز چشم بر هم نمینهاد و در نور ضعيف چراغ دست نوشتهاى كهن و رنگباخته را زير و رو میكرد و ورق میزد ولى چيزى كه میجست، در اين ورقها پيدا نبود.
آرزوى كشف حقيقت، او را به راهى عادى، راه همهى دلهاى آتشين و عاصى آن دوران كشاند. به ميان صوفيان و پيران طريقت رفت. متأسفانه در اينكه او چگونه به ميان دراويش راه يافت و سالها به دنبال مرشد گشت، هيچ گونه آگاهى نداريم، صوفىگرى در سدهى 12 م. با وقار خاص خود، و با خصومتى كه با عادات عوامانه و خرافهای قشرى بودن داشت، تا اندازهای نظر نظامی را تأمين میكرد.
ولى شگفتآور اينجاست كه نظامی از ميان همهى طرايق صوفيان تنها طريقتى را كه زحمتكشان و بینوايان شهر و روستا با جسارت از آن دفاع میكردند، پذيرفت. بنا به روايت نام پير اين طريقت «اخى فرج زنجانى» بود. دربارهى او چيزى نمیدانيم. در تذكرههاى صوفيان نيز مطلبى دربارهى او وجود ندارد. نام خود اين پير، تا اندازهای رابطهى او را با طريقتش ثابت میكند. واژهى اخى (: به عربى يعنى: برادر من) در دنياى منوّران شهر در مشرق زمين به پيران طريقتى به نام «اخيه» اطلاق میشد. «اخى» ها در عهده داشتند كه جريان «فتوة» را كه در عهد خلافت ميان هنرمندان شهر تشكيلاتى مخفى ايجاد كرده بود، دوام بخشند.
متاسفانه در پيرامون فعاليتهاى اخيه در سدهى 12 م. در آذربايجان اطلاعى نداريم، ولى توصيفات زيادى از ماهيت اين تشكيلات در آغاز سدهى 14 م. در دست داريم. سنتهاى اينگونه طريقتها را كه سالها حفظ شده و مدارك دست يافت ما آن را به آسياى صغير، يعنى تقريباً نزديك به قفقاز منسوب میداند، میتوانيم به اخیهاى گنجه نيز تا اندازهای مربوط سازيم. ابن بطوطه جهانگرد عرب، اين تشكيلات را چنين وصف میكند:
«در ولايت تركان، گنجه و سويهاى آن دستهى اخية الفتيان در هر شهر و ده و آبادى و قريه وجود دارند. «اخيه» جمع «اخى» ست كه به معنى «برادر من» است. اين گروه در غريبنوازى و اطعام و برآوردن نيازهاى مردم و دستگيرى از ستمديدگان و كشتن شرطهها و جلوگيرى از ظلم وستم بینظيرند. اخى در اصطلاح آن نواحى، كسى را گويند كه از سوى ياران خود و ديگر جوانان مجّرد، به عنوان پيشكسوت انتخاب میشود. اين طريقه را فتوت نيز مینامند. پيشكسوتها خانقاهى دارند به فرش و چراغ و ديگر لوازم. اعضاى وابسته به هر يك از گروهها آنچه را از كار و كاسبى خود به دست آورند، هنگام عصر تحويل پيشكسوت خود میدهند و اين وجوه صرف خريد ميوه و خوراك میشود كه در خانقاه به مصرف میرسد. اگر آن روز غريبى و مسافرى به شهر وارد شود، اين تُركان او را در خانقاه خود منزلى میدهند و مسافر تا هنگامی كه بخواهد آن شهر را ترك كند، مهمان آنان تلقى میشود... من در تمام دنيا، مردمی نيكوتر از اين تُركان نديدهام. هر يك از آنان قبايى بر تن و موزهای به پاي دارند و خنجرى به اندازهى دو زارع بر كمر بستهاند و كلاه پشمی سپيدى بر سر دارند كه از نوك منگولهای به اندازهى يك ذراع و عرض دو انگشت آويزان است. وقتى در مجلس مینشينند، كلاه از سر بر میگيرند و آن را در پيش خود میگذارند و از زير كلاه عرقچين زيبايى از ازدخانى يا پارچهى ديگر بر سر دارند... ما را رفتار آنان به غايت خوش افتاد و از كرم و بزرگواريشان در شگفت شديم...»[10]
اين توصيفها روشن میكند كه «اخيه»، مجمع كار عمومی صوفيان بوده است. ولى اين مهم است كه آنان علاوه بر وظيفهى تامين شغل و مخارج زندگى خود، كارهاى گستردهى ديگرى در عهده داشتند، چنين كه به نيازمندان كمك كنند، و در برابر سوء استفادهچيان و صاحب اختياران حكومت، از حقوق زحمتكشان دفاع نمايند. به ديگر سخن، اين تشكيلات با طرايق ديگر صوفيان كمتر ارتباط داشت. طريقتهاى دروايش به ايجاد منازل همگانى، تيمار از غريبهها و حتى مقاومت غير فعالانه و سستى و سهلانگارى در برابر حاكمان و ماموران حكومت اكتفا میكردند. فعاليتهاى اخیها در سدهى 12 م.، در آثار خود نظامی نيز انعكاس يافته است. در آغاز «ليلى و مجنون» در پارهى «ساقى نامه»، جهان بينى شاعر، حكايت از مناسبات او با معاصرينش دارد. دربارهى ضرورت آرام و ساكت نبودن، سرباز زدن از خدمت به صاحب منصبان و عشق به خدمت و كمك فداكارانه به مستمندان و ستمديدگان اندرزهايى میدهد و قطعهای بسيار جالب در موضوع زيانهاى خود پست داشتنها میآورد:
تا چند چويخ فسرده بودن،
در آب چو موش مرده بودن؟
چون گل بگذار نرم خويى
بگذر چو بنفشه از دورويى.
جايى باشد كه خار بايد،
ديوانگىيى به كار نايد.[11]
به نظر شاعر، تحمل هرگونه زور، نشانهى ضعف است. از هر فرومايهای نبايد اطاعت كرد:
پايين طلب خسان چه باشى؟
دست خوش ناكسان چه باشى؟
گردن چه نهى به هر قفايى؟
راضى چه شوى به هر جفايى؟
میباش چو خار حر به بردوش،
تا خِرمن گل كشى در آغوش.
نيرو شكن است حيف و بيداد،
از حيف بميرد آدمیزاد...[12]
در برابر زور و ستم، نبايد ناله و استغاثه كرد، بلكه بايد با همهى نيرو رو در رو ايستاد. مقايسهى اصطلاح «حربه بر دوش گير» با شرحى كه ابن بطوطه دربارهى اخيان تُرك گنجه آورده كه تيغ در كمر خود پنهان میداشتند، جالب توجه است.
- توضیحات
- دسته: مقالات و نقدها