اسكندرنامه
چنان كه گفتيم، نظامی‌ برروى «اسكندرنامه» واپسين منظومه‌ى خود، بيشتر كار كرده است. شاعر پير و ديرسال، همه‌ى تجربه‌ها و آگاهی‌هاى خود را يكجا جمع كرده و در خلق اين اثر دخالت داده است. براى جمعبندى و آزموده‌هاى خود، تمثال مناسب اسكندر مقدونى را برگزيده است. رابطه‌ى اسكندر با ارسطو، يعنى برجسته‌ترين نماينده‌ى فلسفه‌ى يونان باستان براى تمام مشرق زمين در قرون وسطا، امكان آوردن مباحث فلسفى فراوانى را در منظومه آسان می‌ساخت. 

همچنين رابطه‌ى اسكندر با هنرمندان و استادكاران نيز تعيين مناسبت نظامی‌ را به هنرهاى زيبا ممكن می‌نمود. خلاصه آن كه اسكندر مقدونى براى نظامی‌ اهميتى ديگر داشت. به كمك آن نظامی‌ موضوع چگونگى اداره‌ى كشور را كه در مباحث پيشين نتوانسته دقيقاً تشريح كند، اين جا به صورتى گسترده می‌آورد. اين مضمون پيش از نظامی‌، در ادبيات شرق و غرب وارد شده بود. شخصيت جهانى اسكندر كه به روزگار جوانى پيروزی‌هاى بزرگى به دست آورد، در آن زمان توجه مردمان را به خود جلب كرده بود.

به ضرس قاطع توان گفت كه افسانه‌ى اسكندر در سده‌ى چهارم پيش از ميلاد وجود داشته است.

پيش از انتشار اين افسانه‌ها نيز، شرح حال رسمی‌ اسكندر توسط «كلتارخ» و «آنسكريت» به قلم آمده بود، كه بعدها ماده‌ى خامی‌ براى اثر «پلو تارخ» (سال 120- 50 م.) شد. نوشته‌هاى پلو تارخ نيز بعدها در خلق رمان‌هايى درباره‌ى اسكندر در اروپا موثر افتاد.

ولى گرچه هواخواهان اسكندر و پيروان آنان به او افتخار می‌كردند، او را نام‌آور و پرآوازه می‌ساختند ولى دشمنان اسكندر- اشراف قبيله‌هاى مناطقى كه او تحت تصرف در می‌آورد- نيز داستان‌هايى به وجود می‌آورند كه هدف از آن، دفاع از شكست خوردگان و زايل كردن رسوايى شكست بود ولى اين كار در برابر آوازه‌ى پيروزی‌هاى اسكندر بی‌‌بهره بود. اين اشراف تلاش می‌كردند مقدونى بودن اسكندر را انكار كنند، و با افسانه‌هايى جعلى او را از قبيله‌ى خود می‌شمردند. او را خويشاوند همخون خود لقب می‌دادند. بدين گونه، بر اساس نظريه‌هاى افسانه سازان آن عهد، واقعيت فتح از بين می‌رفت.

و چنين انگاشته می‌شد كه اسكندر گويا زمين‌هاى نياكان خود را صاحب شده است. جلال و شوكت خاندان‌ها و اشراف نگه داشته می‌شد و نظم تئوكراتيك نيز تغييرناپذير برجاى می‌ماند. اين گونه افسانه‌سرايی‌ها در مشرق زمين زياد بود. مثلاً افسانه‌هاى نژادى سلطان محمود غزنوى را به ياد آوريم. طبق اين افسانه‌ها، گويا سلطان محمود از خاندان ساسانيان بوده است. 

كهن‌ترين اثرى كه در آن شرح حال واقعى اسكندر با افسانه‌هايى درباره‌ى او درآميخته، رمانى ديرين از يونان باستان است، كه احتمالاً به دست حكيم «الكساندر كاليسفه» نوشته شده است. بعدها اروپاييان او را «كاليسفه‌ى دروغين» ناميدند. اين اثر در سده‌ى نخست ميلادى نوشته شده و در سرتاسر جهان انتشار يافته است.

گمان می‌رود رمان از متن مصرى گرفته شده است. اين جا نيز اسكندر فرزند نامشروع «نكتابين» كاهن مصرى - كه به مدد سحر و جادو زن «فيليپ» پادشاه مقدونيه را فريب داده بود - است. اين رمان براى جامعه‌ى ايرانى جالب توجه می‌بود. اسكندر شيرازه‌ى سلطنت هخامنشيان «= آخه‌منيدها» را از هم پاشيد، و ضربه‌ى سخت به روحانيت مجوسان، زرتشتيان آن زمان فرود آورد.

از اين روست كه پارسيان و زرتشتيان او را «اسكندر گجسته» ناميده‌اند. جالب توجه كه «حمزه‌ي اصفهانى» (وفات در حدود سال 970 م.) در اثر «تاريخ سنى ملوك‌الارض و الانبياء» كه امكان بهره‌جويى از بسيارى از آثار تاريخى اشرافيت ايرانى داشت، هنگام بحث از اسكندر، از كارهاى خلاقه‌ى انسانى و تاسيس دروازه‌ى «اسكندريه» بحث می‌كند. 

ولى سخنان خود را چنين پايان می‌دهد: «اين روايات بی‌اساس است چراكه او ويران كننده بود نه سازنده!» در اثرى كه به زبان فارسى ميانه و بی‌گمان از سوى مغان زرتشتى نوشته شده، درباره‌ى اسكندر چنين آمده است «... اهريمن بدمينو خواست بر اين آيين سپاه كين آورد، اسكندر رومی‌ را كه در مصر می‌زيست براى ويرانى ايرانشهر و بنياد ستمگرى و بد آيينى بفرستاد.

او ايرانشاه را بكشت، شهر و كشور را ويرانه ساخت... موبدان و نگهبانان آيين مينوى و سروران و آزادگان (= اشراف و اعيان) ايرانى را نابود كرد. تخم كينه ميان آزادان و بندگان در انداخت. خود نيز مرد و به دوزخ رفت.»

ولى اين گونه تبليغ عدوات، مانع از آن نمی‌شد كه ايرانيان پيرامون دشمنان خود آگاهی‌هاى درستى به دست آورند. مردم ايران بعدها نيز با زيركى خاصى درباره فاتحان عرب و مغول مواد تاريخى جدى گرد آورند. اين است كه ترجمه‌ى اثر «كاليسفه‌ى دروغين» در سده‌هاى دوم و چهارم ميلادى به زبان پهلوى بسيار طبيعى جلوه می‌نمايد. 

مانند بيشتر آثار ادبى فارسى ميانه و پهلوى، اين ترجمه نيز اكنون در دست ما نيست. تنها روايت سورى كه در سده‌ى ششم ميلادى به وجود آمده، اكنون در دست است. از روى نام‌هاى خاص و شيوه‌ى كتابت برخى چيزها معلوم می‌شود كه اين روايت از روى ترجمه‌ى پهلوى برگردانده شده است. در برگردان سورى نمونه‌ها و آثار ايرانى بر جاى است. مثلاً نام‌هاى مللى كه عليه نكتانبه برخاستند، خود وثيقه‌ای قابل توجه است. در متن يونانى نام اين اقوام چنين آمده است: 

هندی‌ها، ائوونيم‌ها،[1] اكسيدراك‌ها،[2] ايبرها، كاونكان‌ها،[3] آيلپودها،[4] باسپورها،[5] باستان‌ها،[6] آزان‌ها و گاليب‌ها.[7] 

بسيارى از اين نام‌ها، موهوم و ساختگى است و آرايه‌هاى هلنى دارد. اما در روايت سورى، اين نام‌ها به شكل زيرين داده شده است: تورای‌ها، آلان‌ها، گوبربدايی‌ها، ميديايی‌ها، (= مادها)، عرب‌ها، ميديانيت‌ها، آذربايجانی‌ها، الينكايی‌ها، گالات‌ها، طبرستانی‌ها، گرگانی‌ها، و گالديی‌ها. درنگر نخست، توان گفت كه اين سياهه بی‌گمان بدور از تاثير هلنيسم است. مساله‌ى قابل توجه اين است كه بيشترين نام‌هاى اين سياهه از آن قفقاز و سواحل خزر است. تو گفتى نويسنده‌ى اثر شناخت بيشترى از اين سرزمين‌ها داشت.

روايت سورى، چندبار دوباره نويسى شده است، و بعدها در ادبيات عرب تاثير برجاى گذاشته است. در دوران عظمت خلافت اسلامی‌، در ادب عرب از متون سورى بيشتر استفاده می‌شد. حتى ريشه‌ى نام «ذوالقرنين» را در قرآن (سوره‌ى 18، آيه‌ى 82) بايد در افسانه‌هاى سورى جست. مفسران قرآن نزديكى آن را با جهات بنيادى افسانه‌هاى سورى يادآور شده‌اند. ابن خرداد به گويد كه در سال 4- 842 م. مترجمی‌ «سلام» نام به دستور خليفه‌ى عباسى به چين رفت كه بی‌گمان براى تحقيق درباره‌ى آگاهی‌هاى داده شده در افسانه‌هاى ياد شده صورت گرفته بود. اما اين داستان هيچ‌گاه به عربى برگردانده نشد. چرا كه می‌بينيم آثار بازپسين، به طوركلى از منبع، آگاهی‌هاى ناقصى داشته‌اند. 

انتشار و رسايى اين روايت را تقريباً چنين می‌شود بيان كرد:

تاريخ‌نگاران ساسانى به هنگامی‌ كه می‌خواستند از روايات پادشاهى نياكان ساسانيان، به ديگر سخن از «خداى نامه» سخن گويند، از ترجمه‌ى پهلوى اثر «كاليسفه‌ى دروغين» نيز بهره می‌جستند. تنها لقب «گجسته» براى اسكندر كافى نبود، از تسلط اسكندر بر ايران نيز می‌بايست سخن گويند. اين است كه، تاريخ‌نگاران راه كاليسفه‌ى دروغين را پيمودند. اگر راويان مصر، اسكندر را مصرى می‌انگاشتند، اشراف ايران نيز او را ايرانى‌الاصل پنداشتند و روايتى چنين ساختند كه گويا اسكندر فرزند خوانده‌ى فيليپ و پسر داريوش سوم هخامنشى باز برجاى ماند. يعنى او نيز «فر» - كه نگهبان تاج و تخت هخامنشيان بود- داشت، و می‌توانست بر تخت هخامنشيان تكيه زند. 

اين افسانه همين گونه به ادبيات عرب هم راه يافت و فردوسى نيز به همين گونه آن را در «شاهنامه» آورده است ولى هم از شاهنامه در می‌يابيم كه گذشته از اين روايت، برخى روايات بومی‌ نيز در ميان مردم رايج بوده است. چرا كه برخى جهات گزارش فردوسى نه در روايات عربى و اسلامی‌ و نه در روايات پيش از دوره‌ى اسلام‌پذيرى موجود نيست. مثلاً بنا به نوشته‌ى طبرى، اسكندر در «شهرزور» مرده است (نظامی‌ نيز اين روايت را حفظ كرده است)، مسعودى از ديدار اسكندر با «كيهان»، پادشاه هند سخن می‌گويد كه اين نيز باز با قصه‌ى نظامی‌ انطباق دارد. 

مردمان قفقاز نيز خود رواياتى در اين باره داشتند. در يك كتاب وقايع سالنامه‌ى ارمنى، نامی‌ از كاليسفه‌ى دروغين آمده است. موساخورنى از اين روايات بومی‌ نام برده است. به هر انجام، هنگامی‌ كه نظامی‌ انجامين وظيفه‌اش را آغاز می‌كرد با سنن تاريخى سرشارى رو در رو بود كه بويژه در قفقاز انتشارى وسيع داشت. 

مانند «خسرو شيرين»، نظامی‌ اين‌جا نيز با ياد از فردوسى و جبهه‌ای انتقادآميز به او، آغاز به سخن می‌كند:

سخنگوى پيشينه، داناى توس،

كه آراست روى سخن چون عروس،

در آن نامه كان گوهر سفته راند،

بسى گفتنی‌ها كه ناگفته ماند.

نگفت آنچه رغبت پذيرش نبود،

همان گفت كز وى گزيرش نبود.[8] 



نظامی‌ به راستى هم آنچه را فردوسى نخواسته، به زبان آورده است. به ديگر سخن، او براى حفظ نظريه‌ى سياسى خود، از گزارش‌هايى كه مناسب ديده، استفاده كرده است. 

حتى در گزينش وزن نيز می‌بينيم به روايات كهن و اوزان قهرمانى زمان نظر داشته است. و وزن متفاوت را كه تا آن زمان كمتر به كارگرفته می‌شد، انتخاب كرده است. شماى وزن را می‌توان چنين نشان داد:

- U / - - U / - - U/ - - U

گمان می‌رود كه نظامی‌ وظيفه‌ى گزارش روايت نوين اثر را در عهده داشته است. به هيچ روى نمی‌توان «اسكندرنامه» را نظيره‌ای بر «شاهنامه» انگاشت. نظامی‌ پيش از آغاز به كار، كار بزرگى انجام داده است. خود در مقدمه چنين می‌گويد:

اثرهاى آن شاه آفاق گَرد،

نديدم نگاريده در يك نورد. 

سخن‌ها كه چون گنج آكنده بود،

به هر نسختى در پراكنده بود،

ز هر نسخه برداشتم مايه‌ها،

برو بستم از نظم پيرايه‌ها.

زيادت ز تاريخ‌هاى نوى،

يهودى و نصرانى و پهلوى،

گزيدم ز هر نامه‌ای نغز او،

ز هر پوست برداشتم مغز او.[9] 



فردوسى اثر خود را بر بنياد نظريه‌ى ساسانيه طرح ريخته است ولى نظامی‌ كه در سرزمينى مسلمان و هم مرز با مسيحيان (= ارمنيان و گرجيان) می‌زيست، نيازى به رعايت اين سنت نداشت. و راهى ديگر براى رسيدن به جهان باستان يافت. بسيارى از موارد منظومه نشانگر آن است كه نظامی‌ فلسفه‌ى كهن يونان را نه به شكل ارسطوگرايى دوران خلافت اسلامی‌ بلكه به صورت شياع يافته‌ى آن در ديرها و صومعه‌هاى كهن ارمنيان و گرجيان فرا گرفته بود. خود از تاريخ صومعه‌ها نيز آگاهى فراوان داشت. اين ويژگى است كه منظومه‌ى نظامی‌ را ارزشى ديگر می‌دهد و آن را در ميان تمام آثار ادبى خلافت اسلامی‌ ممتاز می‌كند.

پيش از دادن خلاصه‌ى منظومه، بايد از سرآغاز آن سخن گوييم، چرا كه اين سرآغاز در استنساخ‌هاى گوناگون از منظومه، بيشتر تحريف شده است. هم از اين رو سبب تشتت آرا ميان نظامی‌ شناسان گشته است. 

منظومه از دو پاره تشكيل يافته است (پاره‌ى نخست مفصل‌تر از پاره‌ى دومی‌ است). هر دو پاره نيز سرآغازى ويژه‌ى خود دارد. پاره‌‌ى نخست را «شرفنامه» نام داده و از رسيدن اسكندر به شرف و آوازه و احترام سخن گفته است. 

اما پاره‌ى دوم، گاه «خردنامه» (كه سرآغاز كتاب نيز با همين كلمه آغاز می‌شود) و گاه «اقبالنامه» خوانده می‌شود ولى برخى تذكره نگاران، از جمله «حاجى خليفه» به پاره‌ى نخست نيز اين نام را داده‌اند كه ناشى از تصرف و دستبرد مستنسخان به اثر است. 

در برخى از منابع ديرين نيز، به نخستين پاره «برى» و به دومين «بحرى» نام داده شده است و اين، از آن روست كه در پاره‌ى دوم از سفر دريايى اسكندر سخن به ميان می‌آيد. پس از سرآغازى سنتى، نظامی‌ منظومه را با فصلى درباره‌ى موضوع اساسى آن شروع می‌كند. سپس قطعه‌اى كه از خواننده به دقتى خاص به اين داستان می‌طلبد، می‌آيد. در منظومه‌هاى پيشين، اين قطعه نبود. اين جا نشانگر آن است كه شاعر به اين داستان اهميتى بيشتر می‌داد. قهرمان نظامی‌ سه چهره دارد، فرمانرواست، حكيم، و نهايت پيغمبر است:

گروهيش خوانند صاحب سرير،

ولايت‌ستان، بلكه آفاق گير.

گروهى ز ديوان دستور او،

به حكمت نوشتند منشور او.

گروهى ز پاكى و دين پرورى،

پذيرا شدندش به پيغمبرى.

من از هر سه دانا كه دانه فشاند، 

درختى برومند خواهم نشاند. 

نخستين، درِ پادشايى زنم،

دم از كار كشورگشايى زنم.

ز حكمت برآريم آن گه سخن،

كنم تازه تاريخ‌هاى كهن.

به پيغمبرى كوبم آن گه درش،

كه خواند خدا نيز پيغمبرش.

سه در ساختم، هر درى كانِ گنج،

جداگانه بر هر درى برده رنج.

بدان هر سه دريا، بدان هر سه دُر، 

كنم دامن عالم از گنج پر. [10]

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید