نظامی چند سال آخر زندگیش را صرف سرودن اسكندرنامه كه از لحاظ حجم بزرگترین اثر اوست، كرد. این اثر كه به دو بخش شرفنامه و اقبالنامه تقسیم شده، بیشتر از دیگر آثارش، مورد رضایت خود اوست. شاید از این روست كه نظامی این اثر را در دوران ناتوانی و پیری و ضعف جسمانی خود سروده و رنج بیشتری در تصنیف آن كشیده است. خود نظامی به این مطلب اعتراف میكند و بیشتر پژوهشگران نیز بر آن تأكید دارند ولی این تنها یك جهت مسأله است. به نظر ما دلیل اساسی خرسندی نظامی از این اثر، نخست این است كه او اسكندرنامه را فقط به خواست خود و بی آن كه سفارشی از كسی دریافت كند، سروده است. دوم آن كه در تصنیف آن از دانش و معلومیات و مشاهدات و تجربیاتی كه در درازنای زندگی هفتاد سالهی خود اندوخته بود و نیز از دریای فرهنگ تركی آذربایجان آزادانه بهره جسته است.
نظامی در آغاز اثر، «سبب تصنیف كتاب» را بیان داشته است. این قطعه ارتباط او را با كار خلاقه و این را كه معنا و مفهوم زندگی را فقط در كار و تلاش میبیند، آشكار میسازد. این هنرمند سترگ كه جوانی فروهشته است، بهار زندگانی را خزان كرده است؛ قد سروش خمیده شده و گونههای گلگونش به زردی گراییده است، تاب و توان نیز از دست داده است. سرش هر آن احساس سنگینی میكند. اما دلش دریاوار میجوشد و میخروشد. خواب را دیدگانش آشنا نیست. او خود را به فراموشی سپرده است، و با تنها آرزویی كه دارد؛ دم میزند: اثری دیگر تصنیف كند، «شمعی نو برای پروانهها بیفزود، نهال درختی بارور را بر خاك بنشاند.»
اسكندرنامه در میان همهی منظومههای نظامی، اثری است كه بر اساس سوژهی پیچیدهای تصنیف شده است و زمینههای وسیع اندیشگی را احاطه كرده است. پیرامون اسكندر، پیش از نظامی آثار زیادی به وجود آمده بوده است. تمثال این جهانگیر مقدونی كه با سرعتی بینظیر در تاریخ، بسیاری از سرزمینهای شرق و غرب را فتح كرد، در ادبیات شفاهی اقوام مختلف تصویر شده بود. روایاتی فراوان دربارهی سفرهای جنگی و ماجراهای او موجود بود. علاوه بر اینها، رمانهای «كالیستنسن دروغین»ی یونانی و «نكتانبس» ی مصری و «داستان اسكندر» در شاهنامهی فردوسی، آوازهی بیشتر داشتند.
از بحثی كه در مقدمهی اسكندرنامه آمده، معلوم میشود كه نظامی همهی آثاری را كه دربارهی اسكندر به زبانهای تركی، عبری، نصرانی و پهلوی نوشته شده بود، خوانده بود و مطالب زیادی اندوخته بود. تصنیف اثر در موضوعی كه دهها شاعر از آن سخن گفتهاند، البته كار سادهای نیست. چرا كه نظامی برای خلق اثری خود ویژه، میبایست «بر مسایل گفته شده خط زند و مرواریدهای ناسفته در طرز هنر خود بچیند.»
شاعر پس از مطالعهی همهی منابعی كه در دسترس داشته، به این نتيجه رسیده است كه تصنیف اثر دربارهی اسكندر، در معنای پرواز دادن مرغ خیال برای طرح همهی مسایلی است كه در طول حیات اندیشیده است و سخن گفتن از آمال و آرزوهای خویش است.
نظامی همهی آثاری را كه تا زمان او دربارهی اسكندر نوشته شده بود، سه دسته میكند. برخی او را فرمانروایی جهانگشا، بعضی همانند فیلسوفی صاحب تدبیر و عاقل و بسیاری دیگر بسان پیغمبری توصیف كردهاند. نظامی نیز تصمیم به جمعبندی این سه كیفیت میگیرد و باز در جائی به آفرینهی هنری فردوسی اهمیت میدهد و آن را شایستهی اعتناء و انتقاد میداند و میگوید:
سخنگوی پیشینه، دانای توس،
كه آراست روی سخن چون عروس.
در آن نامه كان گوهر سُفته راند،
بسی گفتنیها كه «نا گفته»ماند.
اگر هر چه بشنیدی از باستان،
بگفتی، دراز آمدی داستان.
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود،
همان گفت، كز وی گریزش نبود.
دگر از پی دوستان زله كرد،
كه حلوا به تنها نشایست خورد.
نظامی میگوید كه نه تنها وظیفهی شرح كار و زندگی اسكندر بلكه وظیفهی خلق یك اثر هنری را بر عهده دارد. در این مورد، بالاخص سخن گفته است. میگوید كه اگر همهی روایاتی را كه در مورد اسكندر آمده « از آرایهی سخن خالی كنم، خواهم توانست همه را در چند بیت بگنجانم.» شاعر برای اثبات این ادعا، سر تا سر زندگی اسكندر را در صد بیت به رشتهی نظم در میآورد.
نظامی میگوید كه ویژگی اساسی یك اثر ادبی و هنری والهسازی آن است. وگر نه كسی به آن توجهی چندان نخواهد داشت ولی این والهسازی نیز در نظر نظامی حدود و اندازهای دارد. یعنی صحنههای خواه رومانتیك و خواه غیر واقعی اثر، میباید معقول و قانع كننده باشد، و این نیز فقط بسته به مهارت و هنروری شاعر یا ادیب است.
در اسكندرنامه به برخی تمثالهای رومانتیك و حتی غیر واقعی و اعجابانگیز برخورد میكنیم. شاعر این تمثالها را چنان با زندگی و تفكر بیكرانهی انسانی وابسته كرده است كه به مثابهی حوادث واقعی تاریخی، بعدها در ادبیات شفاهی و روایات تركی آذربایجان انعكاس یافتند.
نظامی، اسكندر را همانند یك شخصیت تاریخی، فرمانروای مقدونیه، پسر فیلیپ تصویر میكند و بدین گونه بر افسانههای ساخته شده در مصر و ایران خط بطلان میكشد. در اینجا او، نه پسر داریوش دوم، شاه ایران، و نه پسر نكتانبس كاهن مصری است، و نه یتیمی است كه در ویرانه یافت شده و توسط فیلیپ به فرزندی پذیرفته شده است. اسكندرِ نظامی از تعلیم و تربیت شایانی برخوردار است و در پیش نیكو ماخ، فیلسوف یونانی تحصیل كرده است و با پسر او ارسطو همدرس و در همهی عمر با او دوست و رفیق بوده است. این گونه آغاز، برای نظامی حایز اهمیت است. چراكه فرمانروای فاتح و ایدهآل كه به مثابهی متفكر برجسته در سیمای پیغمبر تصویر میشود، میباید جزو علمای سرشناس زمان خود باشد.
با همهی این وصفها، نظامی كه همیشه در آرزوی خلق سیمای فرمانروای ایدهآل بود، در اثر انجامین خود نیز به این مطلب اهمیت داده است و قهرمان خود را با صفات نیكی كه خود میخواسته زینت داده، به ایدهآل رسانیده است.
اسكندر در آثار نظامی به مثابهی فرمانروایی خردمند، دانا، دادگر و هوادار و حامی بزرگ دانش و هنر تجسم یافته است. او در عین حال كه پناه ستمدیدگان و مظلومان است در برابر ستمگران و ظالمان نیز رفتاری بیامان دارد. حتی كشورگشاییها و جنگهایش در راه احقاق حق و عدالت است و این در واقع پاسخی به بداندیشان فاسدالاخلاقی بود كه اسكندر را «گُجسته» مینامیدند.
اسكندر در تاریخ پیش از هر چیز، جهانگشاست ولی اسكندرِ نظامی در هر یورش جنگی خود، میتواند حق به جانب باشد. نخستین سفر جنگی او توجه و رغبت خواننده را جلب میكند. این سفر به خاطر غصب خاك دیگران و در اسارت نگه داشتن ملتها نیست، بلكه به خاطر نجات مصریان ستمدیده از زنجیر بردگی زنگباریان غارتگر و متجاوز است. اسكندر كه خود را نیرومند حس میكند، در عین حال میكوشد با تمام نیرویش جلوگیر جنگ و ستیزها باشد و اختلافها را با صلح و آشتی حل كند. توتیانوش، ایلچی اسكندر كه پیش پادشاه زنگبار اعزام شده بود، پیغام او را به شاه میرساند اما شاه زنگبار، ایلچی را میكشد و خونش را در تشتی میریزد و مینوشد و به این ترتیب، اسكندر را وادار به برداشتن جنگافزار میكند.
تابلوی منظرهی جنگ مغلوبه در عین حال كه از زیباترین تابلوهای هنری از جنگ در ادبیات مشرق زمین است، فاقد طنطنه و رجزخوانی فاتحانه است. اسكندر پیروزمند، میدان جنگ را از نظر میگذراند و هنگامی كه اجساد كشته شدگان افراد دشمن را میبیند:
به عبرت در آن كشتگان بنگریست،
بخندید پیدا و پنهان گریست.
كه چندین خلایق در این دار و گیر،
چرا كشت باید به شمشیر و تیر؟
نظامی نه تنها مبارزات حقطلبانه در راه كسب آزادی را تقدیر میكند بلكه در عین حال آنها را یك وظیفهی شریف میداند. جنگ اسكندر با دارا، شاه ایران، مانند چنین مبارزهای تصویر میشود. نظامی علت این جنگ را این گونه توجیه میكند كه در زمان فیلیپ پادشاه رعیتنواز و صلح پرور و عادل، دارا با تهدید یونانیان به حمله به كشورشان، آنان را وادرا به پرداخت خراج كرد. اسكندر پرداخت این خراج را برای خود و كشورش، مایهی خفت میشمرد و میخواست از این كار سرباز زند. از سوی دیگر دارا شاه ایران، ایلچیان خود را به یونان اعزام میدارد و اسكندر را تهدید میكند و خراج میخواهد. اسكندر تحمل این تهدید را نمیكند:
برو! بانگ زد شهریار دلیر،
كه نتوان ستد غارت از تند شیر.
زمانه دگرگونه آیین نهاد،
شد آن مرغ كو خایه زرین نهاد!
اسكندر از دارا میخواهد كه به ملك خود خرسند باشد و او را در كشور خود راحت گذارد. اما دارا این شاهنشاه خودخواه و بدآیین و بدكیش، او را تهدید به جنگ میكند و وادارش میسازد كه تدابیر تدافعی ببیند.
این منظومه، علیرغم آن كه در دوران پیری سروده شده، زیباترین نمونهی هنروری و سخنوری است. غالب ابیات منظومه تا حد یك ضرب المثل پرمعنا و حكمتآمیز است. حادثهها در طرحی بدیع و زیبا دنبال میشوند. رمزها و كنایهها و معماهایی كه در گفتگوی دارا و اسكندر از آنها استفاده میشود، تفأل اسكندر با آینه و كبك، تصویر مجالس مشاوره و سخنان پرمغزی كه در آنها رد و بدل میشود، همه و همه رغبت خواننده را به خواندن اثر بیشتر میكند. تشبیهات، استعارهها، كنایهها و مجازاتی كه در هر بیت با هنرمندی و مهارت داده شده، انسان را به شور و وجد میآورد. همراه با این منظرهی هنری و زیبا و سحرانگیز، ایدهآلهای والای انساندوستانهی شاعر، طراوت و تازگی ویژهای به اثر میبخشد.
شاعر از داستان اسكندر و دارا سود میجوید تا عقاید خود را دربارهی برتری عدل و نتایج تلخ ظلم بیان كند. نیروهایی كه در این منظومه رو در روی هم میایستند، از نظر شماره و توانایی با هم برابر نیستند. دارا كه جنگ را آغاز كرده، برای زیر و زبر ساختن یونان، 900 هزار سپاهی گسیل میدارد اما اسكندر قشونی فقط مركب از 300 هزار نفر دارد. تنها برتری او به دشمن، دادگری و رعیتنوازی اوست. او متكی به مردم است. نظامی به نیروی مردم باور دارد، پیروزی و فتح فرمانروای عادل را نیز در گرو این اتكا میداند و از زبان فیلسوفان به اسكندر خطاب میكند كه:«جوانمرد پیوسته با كس بود.» اسكندر بردبار و خونسرد است، دارا سراسیمه و عجول است.
اگر اسكندر طرفدار حق و عدالت است، دارا تمثیل بداندیشی، ستم و زورگویی است. اگر اسكندر در هر كاری نیاز به مشورت با خردمندان دارد، دارا مغرور و متكی به رأی خود است و مشاوره را رد میكند. حوادث منظومه، خود بر اساس شرح تضّاد این سجایا و غلبهی سجایای خوب بر بد پیریزی شده است. نیروی اسكندر و ضعف دارا نیز از این كیفیتهاست. شاعر از زبان فیلسوفانی كه در مجلس مشاوره نظر خود را به اسكندر میگویند، این كیفیتهای ناهمگون را چنین ارزشگذاری میكند:
تو بادادی ، او هست بیدادگر،
تو میزان زور، او ترازوی زر ...
بدان بد كه از جمله شهر و سپاه،
ز نیكان ندارد كسی نیكخواه.
جریان جنگ بر این گفتهها صحّه میگذارد. این جنگ، خونینترین و دهشتانگیزترین جنگ است. در آغاز، هزاران انسان جان میبازند. شاعر فلاكتی را كه این جنگهای بیمعنا نصیب انسانها میكند، میفهمد. كسانی را كه به خاطر مشتی خاك، جهان را به دریای خون بدل میسازند، سرزنش میكند. نظامی در سرتاسر اثر اندرزهای گهربار خود را ادامه میدهد.
آن چیست كه انسان، اشرف مخلوقات و آرایهی كاینات را وحشی صفتانه به جان همنوع میاندازد و سبب این همه خونریزیها و كشتارها میشود؟ اندیشمند انساندوست بزرگ، با مثالهایی گوناگون و دلایلی انكار ناپذیر، به این سؤال، تنها یك پاسخ میدهد: شهوت ثروتمند شدن، طمع و تنگ نظری. شاعر افرادی را كه تا مرحلهی ددمنشی تنزل كردهاند، به مثابهی دشمنان زندگی و انسانیت مذمّت میكند و خواننده را به بیزاری از این گونه افراد فرا میخواند:
از این دیوْ مردم كه دام و ددند،
نهان شو كه هم صحبتان بدند.
پی گور كز دستبانان گم است،
ز نامردمیهای این مردم است.
همان شیر كو جای در بیشه كرد،
ز بد عهدی مردم اندیشه كرد.
مگر گوهر مردمی گشت خورد،
كه در مردمان مردمیها بمرد.
شاعر داوریهای فلسفی خود را با مثالها و دلایلی كه از منظومه استخراج میكند، به ثبوت میرساند. دو تن از سرهنگان ایران كه غلبهی اسكندر را نزدیك میبینند، نان و نمك زیر پا مینهند، به دارا زخمی كاری و مرگآور میزنند و پیش اسكندر میروند و به خاطر «خدمتها »ی خود، انعام طلب میكنند. نظامی این حكایت ضمنی را برای اثبات دست یافتن انسان طمعكار و جاهطلب به هر گونه جنایتی، آورده است. دارای ستمگر و ظالم به این دو سرهنگ بیش از هر كس دیگر اعتماد داشت و طبق نظر آنها با مردم رفتار میكرد.
آمدن اسكندر بر سر دارا كه در حال احتضار بود و گفتگو با او مؤثرترین و عبرتآمیزترین بخش منظومه است. در این جا اسكندر با همهی احساس و عاطفه، نجابت و فروتنی، به مثابهی تمثال فرمانروای ایدهآل نظامی تظاهر میكند. اسكندر به هنگام مشاهدهی «دارا»ی زخمی كه واپسین دقایق زندگی را پشت سر مینهاد، انگار خود مسبب این فاجعه باشد، میخواهد با مرگ دست و پنجه نرم كند و انسانی محتضر را نجات بخشد. حس كینه و عداوت در دل او، تبدیل به شفقت میشود. رفتار اسكندر حتی در لحظهی مرگ در دارای مغرور مؤثر میافتد. او پس از گفتن وصیتهای خود به اسكندر، جهان را وداع میگوید.
نظامی، رفتار رئوفانهی اسكندر را با دشمنان مغلوب خود در دیگر بخشهای اثر نیز در درجهی اول اهمیت قرار میدهد و از آن نتایج تربیتی و اخلاقی میگیرد. اسكندر پس از پیروزی، رفتار محبتآمیز پیش میگیرد و به ایرانیان رأفت و شفقت روا میدارد. او بنا به وصیت دارا، سرهنگان قاتل را به سزای اعمال خود میرساند. به اعضای خانوادهی دارا احترام میكند و با دخترش «روشنك» ازدواج میكند. اسكندر پس از این پیروزی است كه به این نتیجه میرسد كه ظلم و ستم پیش از همه، بدبختی و فلاكت را نصیب ظالمان و مستبدان می كنند. او در مناسبات خود با رقیب، عدالت و انصاف را رهبر خود میكند. شاعر از زبان قهرمان خود ، چنین مینویسد:
ز پیشانی پیل تا پای مور،
نیاید ز من بر كسی دست زور...
ز خلق ار چه آزار بینم بسی،
نخواهم كه آزارد از من كسی.
در این سخنان كه از زبان اسكندر نقل میشود، به طور كلی در این بخش منظومه توان گفت كه وظایف اساسی فرمانروایی ایدهآل را پیش چشم میآورد. این وظایف سترگ نه تنها برای شرایط قرون وسطایی، برای اعصار دیگر، حتی قرنهای آینده نیز مهم و مترقی است.
نظامی در این جا مسالهی جالب توجه و تازهای نیز مطرح میكند كه در آثار پیشینش به آن بر نخوردهایم. آن نیز نقش دولت در شكلپذیری كار و زحمت انسانهاست. در اسكندرنامه به تكرار از این مطلب سخن رفته است. اگر اسكندر در جنگ با اشراف ایرانی، وعده میدهد كه قشون را به جنگاوران، رمهها را به چوپانان، كشتزاران را به كشاورزان واگذارد؛ پس از نشستن بر تخت، دربارهی ضرورت اینكه هر كسی باید به اندازهی قابلیت خود كار كند و زحمت بكشد، نطق میكند، جالبترین جهت این مسألهی مهم كه نظامی آن را به میان میكشد، در این است كه اسكندر توجه و مراقبت دولت از سالخوردگان، بیماران و نیز كسانی را كه نمیتوانند مخارج معیشت خود را تأمین كنند، ضروری میداند:
بپیچم سر از رایگان خوارگان،
مگر بیزبانان و بیچارگان.
چو دارد تنومند كار آگهی،
نخواهم كه باشد ز كاری تهی.
چو بینم كسی را كه او رنج برد،
كه با خرج او دخل او هست خرد،
در آن خرجش اومیدواری دهم،
ز گنجینهی خویش یاری دهم.
اسكندر گر چه ایران را فتح میكند اما به توصیهی ارسطو در «این خانهی بیگانه» زیاد درنگ نمیكند. به كشور خود باز میگردد و به عنوان با ارزشترین غنایم چند «كتاب» همراه خود میبرد. در نخستین بخش اسكندر نامه، همراه تصویر صحنهها و سفرهای جنگی، تدابیر اسكندر از نظر ارزش اجتماعی و اخلاقی آن، حایز اهمیت است. مسافرت او به بابل، ارمنستان، آبخاز و حمله به هندوستان و چین از این جهت شایان دقت است. در سفرهای مصر و ایران او به یاری شمشیر پیروز میشود ، اما در سفر به ولایتهای دیگر در سایهی خردورزی خود غلبه مییابد.
یكی دیگر از شیرینترین بخشهای شرفنامه، منظومهی نوشابه است. ماجرای سفر اسكندر به اندلس و دیدارش با زن فرمانروایی به نام «قدافه»، از روزگاران باستان در مشرق زمین رایج بود و فردوسی نیز در شاهنامه به شرح این روایت پرداخته است. نظامی برای خلق منظومهای زیبا از تاریخ كهن سرزمین خود، تصمیم گرفت از این روایت استفاده كند. توان گفت كه وی در سرودن این منظومه، به داستان شیرینِ مهین بانو نظر داشته است و میخواسته آن را به نوعی تكمیل كند.
«نوشابه»ی نظامی، فرمانروای «بردع» كهن(= هروم) است. سراینده، این دختر افسانهای آذربایجانی را با نجیبترین كیفیات و خصال انسانی تجسم بخشیده است. نوشابه دختری با عصمت و با حیاست كه چون طاووس زیبا، بسان آهو جلد و زرنگ، فرشتهخو و با اراده، یك تُرك اصیل است. هنرمند سترگ به هنگام تصویر سیمای او باز به سنتی پاك و شایسته كه ناشی از افكار پیشتاز و مترقی تركانهی اوست، بر میگردد و بعد خلاف بینش مرتجعانهی دربارستایان آن عهد، از نیروی خرد پر تحرك زن و نقش عظیم وی در راه تأمین آسایش و سعادت برای انسانها، سخن میگوید.
در سرزمینی كه نوشابه بر آن فرمان میراند، دیگر زنان نیز در كارهای مهم دولتی شركت دارند. همهی كارهای درباری وی، در دست زنان است. مردان، فقط به كار دفاع از كشور گماشته شدهاند. در سایهی دادگستری و كیاست نوشابه، بردع به زیباترین و آبادترین شهر جهان بدل میشود، شاعر دربارهی این شهر كه در آن زمان «هروم» گفته میشد، چنین میگوید:
خوشا ملك بردع كه اقصای وی،
نه اردیبهشت است بیگل، نه دی.
تموزش گل كوهساری دهد،
زمستان نسیم بهاری دهد،
بهشتی شده بیشه پیرامنش،
مگر كوثری بسته بر دامنش...
ز تیهو و دراج و كبك و تذرو،
نیابی تهی سایهی بید و سرو.
گرایند بومش به آسودگی،
فروشسته خاكش ز آلودگی،
همه ساله ریحان او سبزشاخ،
همیشه در او ناز و نعمت فراخ...
علفگاه مرغان این كشور اوست،
اگر شیر مرغت بباید، در اوست،
زمینش به آب زر آغشتهاند،
تو گویی در آن زعفران كشتهاند،
خرامنده بر سبزهی آن زمی،
خیالی نبیند، به جز خرمی.
شاعر وطندوست با استفاده از یك افسانهی تاریخی، وضع بردع را در آن روزگار و ویران شدن این شهر زیبا را به دست اشغالگران بیگانه با مهارت مجسم میكند:
كنون تخت آن بارگه گشت خُرد،
دبیقی و دیباش را باد برد.
فرو ریخت آن تازه گلها ز باد،
وز آن نار و نرگس برآمد غبار.
به جز هیزم خشك و سیلاب تر،
نبینی در آن بیشه، چیز دگر.
شاعر در آرزوی آن است كه جلال پایمال شدهی سرزمینش دگرباره زنده شود و معتقد است كه این امكان پذیر نیست مگر در سایهی عدالت، صلح و امنیت. در داستانها و آثاری كه پیش از نظامی دربارهی اسكندر نوشته شده، در مورد حملهی او به آذربایجان اشارهای نرفته است و یا آن كه تنها از این گفتگو شده كه او آتشكدهها را ویران ساخت و مردم را وادار كرد از آتش پرستی رویگردان شوند. اما نظامی در این خصوص مطالب تازهای پیش میكشد. اسكندر پیش از آن كه به خاك آذربایجان گام گذارد، تعریف نوشابه و فرمانروایی او را میشنود.
نظامی به هنگام رسیدن اسكندر به بردع، از آبادی و زیبایی این شهر كه سبب بهت و حیرت وی شد، سخن میگوید. دیدار اسكندر و نوشابه، به منزلهی منظومهای است كامل و مستقل كه در این اثر گنجانده شده است. در اینجا قهرمان مورد مهر شاعر، از نظر خردورزی و ذكاوت و قدرت، با شاهان دیگر برابر نهاده شده است. برتری نوشابه فقط در این نبود كه او اسكندر را كه در جامهی ایلچیان به دربارش آمد شناخته و پارچهی حریری را كه چهرهی وی در آن رسم شده بود، نشان داد. در شاهنامهی فردوسی، این حكایت ضمنی در جریان دیدار اسكندر با قدافه آمده است، و چندان تأثیری نیز بر خواننده ندارد.
در اثر نظامی، خود ویژگی تمثال نوشابه، در تركیب و چند وجهی بودن آن است. او از یك سو دلبری شوخ و نازنین، و از سوی دیگر جهانگشایی رجزخوان، همانند اسكندر است ك هچونان فرمانروایی عادل تلاش میكند او را از جنگهای خونین باز دارد. دربارهی او در اثر چنین می خوانیم:
زنی از بسی مرد چالاكتر،
به گوهر ز دریا بسی پاكتر.
قوی رای و روشن دل و سرفراز،
به هنگام سختی رعیت نواز.
این خصوصیات او هنگام گفتگو با اسكندر نمایانتر میشود. نوشابه از اسكندر دوستانه استقبال میكند و با فروتنی میگوید:
میاندیش و مهر مرا بیش دان،
همین خانه را خانهی خویش دان.
تو را من كنیزی پرستندهام،
هم آنجا، هم اینجا، یكی بندهام.
و در برابر شاه مقدونی كه از نیرو و زر و زور خود سخن میراند، همچون پهلوانانی كه به خود و به نیروی خویشتن باور داشته باشند، چنین پاسخی میدهد:
اگر چه زنم، زن سیَر نیستم،
ز حال جهان بی خبر نیستم.
منم شیر زن، گر تویی شیر مرد،
چه ماده، چه نر، شیر وقت نبرد.
چو برجوشم از خشم چون تند میغ،
در آب آتش انگیزم، از دود تیغ.
كفلگاه شیران برآرم به داغ،
ز پیه نهنگان فروزم چراغ.
وقتی اسكندر مردانگی، ذكاوت و حكمرانی نوشابه را میبیند، خرافههایی را كه دربارهی زنان گفتهاند، به یاد میآورد و بیاختیار میگوید:
زنی كو چنین كرد و اینها كند،
فرشته بر او آفرینها كند.
نوشابه در سایهی تدابیر خردمندانهی خود، نه تنها سرزمین خویش را از غارت اسكندر مصون میدارد ، بلكه از او نیز برای خود دوستی بزرگ میسازد. عامل مهمی كه اسكندرنامه را از همهی منظومههای حماسی پیش از خود ممتاز میكند و به آن جاذبهی هنری ویژهای میدهد، جوش و خروش و شور و هیجان رومانتیك آن است.
«شبلی نعمانی» دانشمند نامآور هند كه حكایات ضمنی این اثر را با داستانهای مشابه آنها در شاهنامه مقایسه كرده است، میگوید:
«شما قبل از هر چیز نگاه كنید كه یك فكر و یك واقعه و یا یك موضوع و یك مضمون را هر دو در رشتهی نظم كشیدهاند و معهذا بین آنها از حیث انسجام و بندش الفاظ چقدر تفاوت و فرق است. چستی تراكیب نظامی، بلندی قافیه، استحكام و تمامیت فقرات و جملات، شكوه الفاظ به پایهای است كه گویی شیر غرّش میكند. در مقابل آن كلام فردوسی به نظر گویی پیری با لحن سرد و افسرده گفتگو میكند.»
اسكندرنامه نه تنها از جهت ارزش هنری بلكه در عین حال از لحاظ وسعت، گوناگونی، تازگی و ضرورت مسایلی كه سراینده در اثر آورده است، بیش از هفت قرن است كه نسلهای انسانی را واله ساخته است. اگر به مطالب نسبتاً كم حجمی كه در آن از سفر اسكندر به دربند، هندوستان، تبت، چین و صحاری قیبچاق سخن میگوید، نظر افكنیم، شاعر همچون بحرالعلومی پیش چشم مجسم میشود. شرح زندگی و گذران مردمان این سرزمینها، اخلاق، عادات، خویها و سنن آنان، اوضاع جغرافیایی اقلیمی و نام خصوصیات گیاهان و جانوران وحشی، چنان ظریف و دقیق آمده است كه انسان در برابر وسعت دایرهی آگاهیهای وی واله و حیران میشود.
شاعر از عادات و سنن، شایستگیها، تواناییها و هنر هر خلقی - خواه اندك خواه انبوه - سخن گفته است. با توجه به این ویژگی است كه میگوییم اسكندرنامه مسایل بیشتری را كه حتی از صدها كتاب نمیتوان آموخت، پیش روی ما مینهد.
سفر اسكندر به چین در شرفنامه، از نظرگاه جهانبینی شاعر، بسیار جالب و حایز اهمیت است. در این جا از ویژگیها و سجایای شایان دقت چینیان بحث میشود. خاقان چین، در خردورزی، حاضر جوابی و هوشیاری برتر از اسكندر است. خاقان نه تنها جلوگیر جنگی احتمالی میشود، در عین حال مردم خود را از پرداخت جزیه و خراج نیز میرهاند. نظامی تدبیر و هوشیاری او را چنین توصیف میكند:
سركردهی مقدونی از خاقان چین كه در جامهی ایلچیان به اردوی او آمده بود، خراج هفت ساله می خواهد. خاقان در پاسخ میگوید كه:«من خرسندم، به شرط آن كه زندگی هفت ساله آیندهی مرا كتباً تضمین كنی.» اسكندر از این جواب خوشش میآید، و به خراج یك ساله قانع میشود. خاقان مهلتی یك روزه میستاند تا فردا خراج بیاورد و بر گردد. ولی بامدادان با لشگری گران به سوی اردوگاه اسكندر میرود. رومیان از دیدن قشون، هراسان میشوند و به گمان این كه چینیان معاهده را زیر پا نهادهاند و به ستیز آمدهاند، به آنان حملهور میشوند. در همین لحظه خاقان پیش میآید و نشان میدهد كه در اندیشهی نبرد نیست و از آن رو با خود قشون آورده كه تسلیم او، حمل بر ناتوانی و ضعف نشود. چرا كه او برای دفاع از كشور خود مجهز است. اما از آنجا كه ستارهی بخت اسكندر را روشن میبیند، راضی به پرداخت خراج و جلوگیری از قتل و كشتار شده است. اسكندر كه از این رفتار عاقلانهی خاقان خوشش آمده بود، از اندیشهی خراج گرفتن از چین باز میگردد و به عنوان میهمان و دوست به دربار خاقان میرود.»
نظامی از فرهنگ سرشار و باستانی چینیان با احترام یاد میكند. از مهارت بیمانند آنان در موسیقی و رقص و از برتریی كه در مناظره و مسابقهی نقاشی و پیكرنگاری بر هنرمندان یونانی و رومی دارند، سخن میگوید:
خاقان چین، سه هدیهی گرانبها به اسكندر تقدیم میكند: اسبِ سواری، بازِ شكاری و كنیزی زیبا. همین كنیز را قلم نظامی، دختری به چندین هنر آراسته تصویر میكند. او، هم بسیار زیبا، هم خوانندهای ماهر، و هم پهلوانی شكست ناپذیر است. اسكندر نیز فقط به خاطر همین خصلت نهایی، او را نمیپسندد و به مجالس خود دعوت نمیكند و به پیش كنیزان خود میفرستد و به فراموشی میسپارد.
ناگفته نگذاریم اسكندر كه در پایان منظومه، از هر جهت ایدهآل نویسنده است، دربارهی زنها، اندیشههای محافظهكارانه و منفی دارد. به نظر او، زن برای حرمخانه آفریده شده است. او باید از زندگی اجتماعی كناره گیرد. اما نظامی، چنان كه میدانیم، به تمامی، دشمنِ چنین طرز اندیشه است. از این رو، پی در پی و با دلایلی مستدل، این جنبهی منفی خصلت قهرمان خود را افشاء میكند و میكوشد نقش زنان را در جامعه، و قدرت آنان را در پیروزی بر هر دشواری ثابت كند. این گفتهی ما را، توصیف تمثالهای زن نظیر «نوشابه»، «روشنك»، «ماریا قبطی»، «كنیز چینی» و جز اینها كه در اسكندرنامه آمده، تأیید میكند. اما اسكندر در مناسبت به زن، توان گفت «خرافه پرست» است. او هم به جهت طرز تفكر خود، و هم با برخی كارهایی كه در صحاری قیبچاق از او سر زد، حاضر به حفظ عزّت زن نیست. بیگمان، نظامی كه پوچی و بیمعنایی اندیشههای اسكندر را دربارهی زنان به ثبوت میرساند، میكوشد در معاصران خود تأثیر كند و مناسبات آنان را نسبت به زن دگرگون سازد. و نیز در این اثر، او چند همسری را تقبیح میكند و مردان را به قناعت به یك همسر و اجرای عدالت فرا میخواند. علیه عادت زشت و دیرینهی بردهداری شاهنشاهی بر میخیزد.
یكی دیگر از حكایات مشهور اسكندرنامه، مبارزهی فرمانروای یونان با روسهاست. این حكایت از جهتی دنبالهی داستان نوشابه است. تنها از لحاظ آن كه چهرههای جدید - مانند پهلوانهای روسی و كنیزهای چینی - وارد حكایت میشوند، تمثال نوشابه حالت فرعی مییابد. شاعر، قهرمان خود را در این جا نیز همانند سركردگانی كه در راه حق و عدالت میستیزند، تصویر میكند.
اسكندر كه از هجوم روسها به آذربایجان و ویرانی بردع و دزدیده شدن نوشابه آگاه میشود، برای خلاصی او به سوی سرزمین روسها میتازد. ماجراها، در ادبیات مشرق زمین عادی مینماید ولی در این حكایات به برخی پذیرههای فلسفی در نظامی برمیخوریم كه مقصود از آنها، گنجاندن حوادث زمان خود در شرح وقایع تاریخی به نیروی متضاد قهرمان خود است.
نظامی به افسانههایی كه دربارهی قبایل قدیمی روس موجود بود، اشاره میكند و از زندگی بدوی آنان در جنگلهای انبوه و وحشتزا در زمان اسكندر سخن می گوید. خصوصیت آنان كه در تصویر نظامی، خواننده را حیران میكند، آن است كه این قبایل قادر به اتحاد در برابر هجومهای بیگانگان و دفاع از سرزمین خود هستند. وقتی از نزدیك شدن اسكندر به خاك خود خبر میگیرند، بر میخیزند. سركردهی آنان «قنطال» نام، سپاهی گران متشكل از هفت قبیله فراهم میبیند. بر روی تپهای بلند میایستد و سپاهیان اسكندر را كه به زر و زیور آراسته بودند، نشان میدهد و توصیه میكند «از این لشگر آراسته كه شایستهی مجلس عشرت است» و «همه كارشان شرب و مالشگری/ نگشته شبی گرد چالشگری» نترسد. روسها به قنطال اعلان آمادگی میدهند:
چو روسان سختیكش سخت مغز،
فریبی شنیدند از این گونه نغز.
كشیدند سرها كه تا زندهایم،
بدین عهد و پیمان سرافكندهایم.
در آغاز نبرد، نام آورترین پهلوانان اسكندر از معركه بیرون میشوند. كنیز چینی كه در این جنگها و ستیزها شركت میكند، شجاعت نشان میدهد اما اسیر روسها میشود.
نظامی این نبرد را نیز به خاطر این كه خون بیشتر ریخته نشود، به نفع اسكندر پایان میدهد. اسكندر، پهلوان روس را كه اسیر كرده بود، آزاد میكند. در مقابل، روسها هم كنیز چینی را به اردوگاه وی تسلیم میدارند و بدینگونه نبرد به نتیجه میرسد. اسكندر، روسها را شكست میدهد و نوشابه را آزاد میسازد.
در این جا باید به ویژه این مطلب را ناگفته نگذاریم كه به صلاحدید اسكندر، نوشابه با «دوالی» ملك و فرمانروای «آبخار» ازدواج میكند و به خاطر آباد كردن سرزمین خود، به بردع بر میگردند. این ایده برای عهد نظامی، در دفاع از سرزمینهای خود و مقابله با هجومهای اشغالگران از مسایل جدی و حیاتی آن عهد بود كه نظامی بر روی آن تأكید میكند.
در اقبالنامه، دومین بخش اسكندرنامه شاعر به تحلیل مسایل علمی و فلسفی میپردازد. اقبالنامه، با بازگشت اسكندر به یونان، مشورت او با علماء و دستور ترجمهی یونانی كتابهایی كه با خود آورده بود، آغاز میشود. نظامی در كلیهی منظومههای خود، دانش را عاملی میداند كه سبب والایی مقام و شكوفایی استعداد ذاتی انسان میشود. در این جا نیز اسكندر را به مثابهی دانشدوست بزرگی نشان میدهد و نیز از این رو او را فرمانروای ایدهآل به شمار میآورد كه در دربار او انسانها به سبب دانش و شایستگیهای خود انگشتنما میشوند و تقرب حاصل میكنند:
اشارت چنان شد ز تخت بلند،
كه داناست نزدیك ما ارجمند.
نجوید كسی بر كسی برتری،
مگر از طریق هنرپروری.
ز هر پایگاهی كه والا بود،
هنرمند را پایه بالا بود.
در اقبالنامه، خود اسكندر، دانشمندتر از حد یك فرمانروا همانند اندیشمند و پیغمبری توصیف شده است. در این بخش از اثر، ما اسكندر را به جای میدانهای نبرد در حلقهی دانشمندان، فیلسوفان، پیرمردان بیدار دل، زنان دانا و چوپانان و كشاورزانی كه با كاردانی و كمال خود، از دیگران ممتازند میبینیم. توان گفت كه سر تا سر زندگی و تلاش اسكندر وقف آموزش اسرار كاینات و مرگ و زندگی شده است.
در این وادی، نظامی خود نیز همچون اندیشمندی والا قدم میگذارد. آمدن قطعاتی نظیر مباحثات حكیم هرمز با هفتاد فیلسوف، گفتگوی افلاطون و ارسطو و نتایجی كه از این بحثها گرفته میشود، نشانگر آن است كه نظامی یارایی آن را دارد كه از مسایلی ظاهراً بسیط و ساده انتخاب موضوع كند و تابلوهای هنری زیبایی خلق نماید. نظامی در حكایت سقراط و اسكندر و گفتگوهای مشهورترین فیلسوفان یونان دربارهی كاینات، دانش ژرف فلسفی خود را به نمایش میگذارد.
شرح اندیشههای ارسطو، والیس، بلیناس، سقراط، فرفوریوس، هرمز و افلاطون پیرامون منشاء كاینات، پیدایش ستارگان و آغاز زندگی بر روی خاك و جز اینها، در شناخت جهانبینی این اندیشمند سترگ، كمك شایانی به ما میكند.
نظامی در اقبالنامه، چهرهی فیلسوفی اندرزگو دارد. او میكوشد با امثله و حكایات حكمتآمیز، انسانها را با روحیهای انسانی و نجیب پرورش دهد و احساس تلاش در راه سعادت انسانها را در آنان بیدار سازد. در «خردنامه»های این اثر، شاعر به زبان ارسطو، افلاطون و سقراط، مقام و وظایف انسانیت را تشریح میكند.
در این اندرزنامهها كه از زبان دانشمندان بزرگ نقل میشود، مناسبات متقابل انسانهای وابسته به همهی گروههای اجتماعی و تابعیت این مناسبات به كار همگانی و برای ناموس بشری، افكار و اندیشههای پاك و بیآلایشی القاء میشود. شاعر مسایلی بیشمار را كه ناشی از جهات گوناگون زندگی و نیازهای پیچیدهی طبیعت انسانی است، پیش میكشد و راهحلهای آنها را مینمایاند.
نظامی در اثر خود، بحث از برخی مسایل جالب جغرافی، هیأت، نجوم، هندسه و شیمی را نیز كه در آن زمان چندان تكامل نیافته بودند، به میان میكشد. یكی دیگر از مسایلی كه نظامی را به تفكر وا میدارد، مسالهی مرگ و امكان جلوگیری از آن است. اندیشههای خود را در این خصوص در پردهی افسانههایی كه دربارهی اسكندر آمده است، میریزد و او را همچون شخصیتی متصوَّر میسازد كه به زندگی جاودان میاندیشد. ولی در پایان شرفنامه است كه سفر او به ظلمات در پی آب حیات و دیدار از «شهر جاویدان» با شكست روبرو میشود. اسكندر و نیز نظامی كه صورتگر این چهرهی اوست، در برابر قطعیت مرگ تسلیم میشوند. شاعر نتیجه میگیرد كه همهی انسانها، صرف نظر از مقام و مرتبهی آنان، محكوم به مرگ هستند. زندگی جاویدان، همان عمر معنوی انسان است كه هر كسی میتواند با كارهای نیك و خدمت به بشریت به دست آورد.
رسیدن اسكندر به مقام پیغمبری را، نظامی به مثابهی نقطهی پایان این تكامل معنوی مینمایاند. شاعر از آنجا كه توانسته است سیمای این فرمانروای آرمانی را كه همهی ایدهآلهای او را در خود تجسم بخشیده بیافریند، با خرسندی چنین میگوید:
سكندر كه آن پادشاهی گرفت،
جهان را به این نیكنامیگرفت.
نه زان غافلان بود كز رود و می،
بدو نیك را بر نگیرند پی.
به كس بر، جُوی جور نگذاشتی،
جهان را به میزان نگه داشتی.
اگر پیرزن بود و گر طفل خرد،
گه دادخواهی، بدو راه برد.
جاودانگی و شكوه سیمای اسكندر، در دادگری و نزدیكی او به مردم و دلجویی از فقراست اما باز میبینیم كه او همچون یك فرمانروای ایدهآل نمیتواند نظامی را خرسند كند. ایدهآل شاعر، تركیبی والاتر، مترقیتر و با دادتر میخواهد، در چنین تركیبی دارا و نادار، خدایگان و بنده، حاكم و محكوم، ستمگر و ستمدیده، محلی از اعراب ندارند. انسانها آزاد و سعادتمندند. به نظر شاعر، در چنین جامعهای نیازها بر آورده میشود، درد و غم دین و دنیا، دل انسانها را ترك میگوید، جهان بهشتی میشود، هر كس برای خیر همگانی كار و تلاش میكند و جامعه نیز غمخوار و تیماردار اعضاء خود است. عداوت و كینه رخت بر میبندد، انسانهایی كه چون برادرانی مهربان با هم میزیند، بر جنگها و جدلها نقطهی پایان خواهند نهاد و خونهای ناحق دامن دنیای آزاد را لكهدار نخواهد ساخت.
شاعر انسان دوست بزرگ، فقط با این آرزوهای آزادمنشانه، دورنمای كشوری را با چنین نظامی به دست میدهد. اسكندر هنگام بازگشت از سفر شمال، راه به سرزمین آبادانی میبرد كه كسی نمیشناخت. آب و هوای خوش و عطرآمیز این دیار، انسان را شیفته و واله میكند. شاخههای درختان از پرباری سر بر زمین نهاده بودند. كشتزارها بیكران و پهناور بودند. در هر سو گلههای بزرگ گوسفندان و گاوان و اسبان میچریدند. در این دیار از نگهبانی و باغبانی و محافظ و چوپان نشانهای نبود. اسكندر در سر تا سر عمر خود چنین دیاری ندیده بود. او برای شناخت سلطان این دیار با چند تن از فرزانگان همراه خود، به شهری كه دورا دور دیده میشد، رفت.
اسكندر از چشمهساران، گلزارها و چمنگاهها گذشت و به شهری كه آرمانشهر نظامی است رسید. برای او پیش از همه شگفتآور این بود كه این شهر بهشت آسا و مرفه، نه دروازهای، نه قلعهای و نه مستحفظی داشت. دكانها و انبارهای شهر، سرشار از نعمتهای گوناگون بود. اما فروشندهای دیده نمیشد. هر كس آزادانه وارد مغازهها میشد و آنچه نیاز داشت برمیداشت و میرفت.
مردم شهر با احترام از اسكندر استقبال كردند و او را به كاخی آراسته با گوهرهای گرانبها رهنمون شدند و سفرهای سرشار از نعمت الوان پیش روی او گستردند. اسكندر به چیزهایی كه در عمر خود ندیده بود، خیره میشد و لذیذترین خوراكیها را میخورد. سخن آغاز میشود. دربارهی این دیار جادویی و اسرارانگیز پرسشهایی میكند. ریش سفیدان شهر چنین پاسخ میگویند:
ندارد ز ما كس ز كس مال، بیش،
همه راست قسمیم در مالِ خویش.
شماریم خود را همه همسران،
نخندیم بر گریهی دیگران.
ز دزدان نداریم هرگز هراس،
نه در شهر شحنه، نه در كوی پاس.
ز دیگر كسان ما ندزدیم چیز،
ز ما دیگران هم ندزدند نیز.
نداریم در خانهها قفل و بند،
نگهبان نه با گاو و نه گوسفند.
خدا كرد خردان ما را بزرگ،
ستوران ما فارغ از شیر و گرگ.
اگر گرگ بر میش ما دم زند،
هلاكش در آن حال بر هم زند.
گر از كشت ما، كس برد خوشهای،
رسد بر دلش تیری از گوشهای.
بكاریم دانه گه كشت و كار
سپاریم كشته به پروردگار.
نگردیم بر گرد گاورس و جو،
مگر بعد شش مه كه باشد درو.
به ما زانچه بر جای خود میرسد،
یكی دانه را هفتصد میرسد.
چنین گر یكی كار و گر صد كنیم،
توكل بر ایزد، نه بر خود كنیم.
نگهبان ما هست یزدان و بس،
به یزدان پناهیم و دیگر نه كس.
سخن چینی از كس نیاموختیم،
ز عیب كسان دیده بر دوختیم.
گر از ما كسی را رسد داوری،
كنیمش سوی مصلحت یاوری.
نباشیم كس را به بد رهنمون،
نجوییم فتنه، نریزیم خون.
به غمخواری یكدگر غم خوریم،
به شادی همان یار یكدیگریم.
قریب زر و سیم را در شمار،
نیاریم و ناید كسی را به كار.
نداریم خوردی یك از یك دریغ،
نخواهیم جو سنگی از كس به تیغ.
دد و دام را نیست از ما گریز،
نه ما را بر آزار ایشان ستیز.
به وقت نیاز آهو غرم و گور،
ز درها درآیند ما را به زور.
از آن جمله چون در شكار آوریم.
به مقدار حاجت به كار آوريم.
دگرها كه باشیم از آن بینیاز،
نداریمشان از در و دشت و باز.
نه بسیار خواریم چون گاو و خر ،
نه لب نیز بربسته از خشك و تر.
خوریم آنقدر مایه از گرم و سرد،
كه چندانِ دیگر توانیم خورد.
ز ما در جوانی نمیرد كسی،
مگر پیر، كو عمر دارد بسی.
چو میرد كسی، دل نداریم تنگ،
كه درمان آن درد ناید به چنگ.
پس كس نگوییم چیزی نهفت،
كه در پیش رویش نیاریم گفت.
تجسس نسازیم كاین كس چه كرد،
فغان برنیاریم كان را كه خورد؟
به هر سان كه ما را رسد خوب و زشت،
سر خود نتابیم از آن سرنوشت.
به هر چه آفریننده كردهست راست،
نگوییم كه «این چون و آن از كجاست؟»
كسی گیرد از خلق با ما قرار،
كه باشد چو ما پاك و پرهیزگار.
چو از سیرت ما دگرگون شود،
ز پرگار ما زود بیرون شود.
والاترین ایدهآل زندگی و خلاقیت نظامی این گونه جامعهی آزاد و سعادتمند است و به ضرس قاطع توان گفت كه شاعر داهی، گذر بشریت به چنین جامعهای را درك كرده و به آن امیدوار بود.
اسكندرنامه جای والایی در مرده ریگ سراینده دارد. نظامی این منظومه را با تصویر صحنهی مرگ اسكندر و فیلسوفان یونان باستان كه ممثلان اندیشهی اجتماعی و فرهنگ بشری بودند، پایان میبخشد. به نظر شاعر، این تنها نبوغ انسان و دستاورد آن: آثار علمی و هنری است كه جاودانه زندهاند و احساسها و تفكرات انسانی را حیات ابدی ارزانی میدارند. اسكندرنامه و دیگر سرودههای نظامی نیز از چنین آثاری به شمار است.
نزدیك هشت قرن است كه اسكندرنامه در میان ماست. نظیرههای گوناگونی بر آن نوشته شده، روایات فراوانی از آن در ادبیات شفاهی عامه رواج یافته است. در عین حال، جامعهی خوشبخت و آزادی كه والاترین ایدهآل اسكندرنامه است، ایدهآل اساسی انسانهای همروزگار ما نیز هست و میلیونها انسان را برای مبارزه در راه صلح و سعادت بشریت بسیج میكند. هنرمند سترگ از جاودانگی خود و مكان خویش در دلهای انسانها چنین دورنمایی میدهد:
پس از صد سال اگر گویی: كجا او؟
زهر بیتی ندا خیزد كه: ها، او!
حالا با نظامی 800 سال فاصلهی زمانی داریم. در درازنای این مدت، دگرگونیهایی در طبیعت و اجتماع رخ داده است. بناهای باشكوه و شهرهای كامروا ویران شدهاند، تازهها رخ نمودهاند، رودها بستر خود را دیگر كردهاند، فرزند انسانی از مرحلهی نخستین تشكیل فئودالیسم به بعد، راه تكاملی بس دراز پیموده است. نظامی با دُها و نبوغ خود در روزگار ما نیز به معنای واقعی كلمه زنده است.
نظامی نه تنها به عنوان سیمای اندیشمند و والای زمان خود تا عصر ما زیسته است، بلكه آثار جاودانی او تا آیندههای دور نفوذ دارد، از دلهای نسلهای جدید انسانی خبر میدهد، آرزوها و خواستهای آنان را پر و بال میبخشد و راه ترقی و سعادتشان را روشن میسازد.
دهها و صدها هنرمند برجسته كه هر كدام فخر ملتی و مردمی دیگر بودند، در اطراف این خورشید نبوغ دُها كه در سدهی 12 م. در فضای آذربایجان آن عهد درخشید، گرد آمدند و با الهام از گنجینهی جودت طبع او، در تكامل ادبیات جهانی نقش مؤثری بازی كردند. نظامی در رسای شعر و ادب ملل خاور زمین و رشد و تكامل ایدههای مترقی و پیشرفته در قرون وسطا و دیگر دورههای تایخ مقامی برجسته یافت. همین ویژگیها و كیفیتهاست كه داستانسرای گنجه را در ردهی هنرمندان و شاعران كمنظیری كه زندگی جاوید یافتهاند، در آورد.
نظامی، به راستی شاعر مردمی است. همپای حیات مردم، زنده است ولی همیشه برای مردم شرایط مناسب ستایش از فرزندان خود و زنده نگه داشتن یاد آنان، فراهم نبوده است. تاریخچهی حیات معنوی 800 سالهی نظامی گنجوی، این مدعا را به ثبوت میرساند. نظامی فرزند ملّت نابغهای است كه برای دیگر ملّتهای روی زمین ارزشهای معنوی میآفریند. این تُرك آذربایجانی، برای فارسی زبانان دنیا آثاری آفرید كه بتواند تا قیام قیامت مضامین والای آن را سرمشق زندگی خود قرار دهند و به حیات معقول دست یابند. هر فارسی زبانی باید به بزرگداشت او و ملّت او قیام کند و در این راه سر از پا نشناسد.
دیدگاهها
مقاله بسیار تحسین برانگیزی بود
ایا می توانم اطلاعات دیگری در زمینه ی اسکندر نامه و یونگ بدست آورم.
اگر در این زمینه بتوانید مرا یاری دهید بسیار سپاسگزارم.
ایام به کامتان
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا