نگاشته شده در سال 1347 در هفته نامه «هنر و اجتماع» كه دکتر حسین محمدزاده صدیق در سن 23 سالگي تمامي مطالب آن را تدوين و تنظيم ميكردهاند:
حبیب ساهر شاعر مردم
حبيب ساهر را بوسيلهي دو اثر با ارزش «ليريكشعرلر» و «كؤشن» ميشناسيم. اين دو كتاب علاوه بر این که برخي از آثار ارزندهي او را كه از بيست- سي سال پيش در مطبوعات آذري زبان چاپ ميشد در بر دارد، حاوي مقدار معتنابهي از اشعاري هم هست كه در سالهاي اخير سروده شدهاند. آنچه كه بيش از هر چيز توجه خوانندهي اين دو مجموعه را جلب ميكند، راه مستقلي است كه ساهر در شعر آذري ميپيمايد و كوشش دارد آن را هر چه هموارتر كند. اين راه را حسين مهدي - منتقد و نويسندهي فقيد آذربايجان- به موقع خود «خصوصيات شعر ساهر» نام داده بود.
اين خصوصيات، اينك پس از پيمودن سي سال راههاي هموار و ناهموار و سخت و سرشار، مكتبي بوجود آورده است كه اطلاق «مكتب ساهر» بدان پر بيجا نخواهد بود. استفادهي ماهرانه و هنرمندانه از اوزان و قالبهاي عروضي كه قرنهاست جسم و روح شعر آذري را تسخير كرده است و در آميختن قالبهاي لطيف عروضي با اوزان طبيعي هجايي، مهمترين ويژگي اين مكتب است.
ساهر به خلاف شاعران نامآور معاصر آذربايجان -كه به دليل این که وزن عروض با تكنيك زبان آذري سازگاري ندارد، آن را به طور كلي دور انداخته بودند و بسياري از آثار كلاسيك را هم سعي داشتند با جرح و تعديلهايي به قالبهاي هجايي نزديك كنند- خود را قادر ميبيند كه تابلوهاي جاندار از حيات اجتماعي خلق کند و انديشههاي عصر خود در قالبهاي شناخته شده و طبيعي و لطيف عروض[1] به دست دهد و با به خدمت گماشتن اين قالبها در اشكال تازه، در واقع سرسختانه ميخواهد وزن عروض را مغلوب قدرت و استعداد بكند. مثلاً قطعهی بسيار زيباي «نخند» را در نظر بگيريم:
نه قدهر آغلاسان، آغلا كي سنين آغلاييشين،
بو قارانليق گئجه ايچره اريييب محو اولاجاق،
نه سنين چينده بو گؤيلرده قيزيل گون دوغاجاق . . .
تا آن كه:
اونما يارديم بو سَمادان بو ياشيل چارداقدان،
سنه بو اؤلكهده قانون قارا بير داخما وئريب،
شاها يالديزلي سارايلارو ياشيل آسما وئريب،
يات بو ويرانه ده حسرتلره قاتلان ... گولمه!
گولمه سولسون اورهگينده آچيلان لالهلرين،
اؤل! كي سؤنسون او گونش رنگلي _ خوش زولفِ ترين ... الخ
حاصل كوششهاي صميمانه و هيجانانگيز سراينده در نماياندن صحنهها و چشماندازهايي حقيقي از حيات تودههاي عظيم زحمتكش، چنان مملو و سرشار و قوي است كه خواننده را تسخير ميكند و به هيجان واميدارد و محبتي عميق در دلش ميآفريند. و اين، زاييدهي قدرت سحرانگيزي است كه وي در استخدام كلمات مناسب و به كار گماشتن آنها در اوزان بديع و زندهی سرشار و تحرّك بخشيدن به واژههاي بيجان به كار ميبرد. اين توانايي شايد در كمتر شاعر آذري زبان معاصر (چه آن سو و چه اين سو) يافت شود. شعر «به دختر قاليباف» ميتواند بهترين شاهد اين مدعا باشد:
نزيك_ ايپك خالچالارين گول آچدي
اوتاغيندا هر گلينين _ هر بگين ...
بزه دينسه مجليسلري، دة گؤروم
زاوللي قيز! بو دونيادا وار نهيين؟
نه واختادك آج قارينلا ايشلهييب،
يورغون اللر صرف ائدهجك مين امك؟
ائشيديبسن بو مثلي باباندان:
رنگين اوچوپ، دوداقلارين گؤيهريب ...
گل، گونشلن. . . آچسين سولموش گوللرين ...
گل، قوش كيمي قاناد آچيپ اوزاقلاش!
قيزيل گونش اؤپسون ساري تئللرين ...
ترجمه: قاليهاي حرير تو خوابگاههاي دامادان و عروسان را مفروش كرد. اما مرا برگو ببينم، در اين جهان پهناور تو را چه دادند اي دختر تيره بخت ! _ تا كي ميخواهي به شكم گرسنه و با دستهاي خسته كار كني؟ نكند اين مثل را شنيدهاي از پدرت كه «خود عريان بگردي و ديگران را آذين ببخشي»؟ رخسارت چه زرد و لبانت كبود شده ... بيا خود را به آفتاب برسان ... تا گلهاي پژمردهات شكوفان شود ... بسان مرغ پر بگشا و به پرواز آي تا خورشيد، گيسوان طلاييات را بوسه دهد ...
و همين گونه است قطعهي بلند «نرگس» و منظومهي «رودخانهي نيل» و شعرهاي «آندرمدا»، «شاعر و بيگ»، «سايهي ماه»، «غروب مشتعل»، «خاطرات گذشته» و غيره كه زير سايهي اين توانايي آرميدهاند.
سود جستن از تداعي معاني و آگاهي از روانشناسي را، ميتوان يكي از علل زايش اين توانايي به شمار آورد. او هر چيز و حادثهاي را با تكيه به تداعي معاني، بهانهاي ميگيرد براي بيان خواستهاي خود. فرق يك شخص عادي با شاعر هم در همين است. شخص عادي نيز در فنجان چيني چايي ميخورد، مثلاً ساهر هم. اما دومي به برگ گل سرخ رنگي كه در دور و بر اين فنجان نقش بسته است، نگاه ميكند و بهیاد روزهاي درخشان و آفتابي خود ميافتد كه چسان خود را به ظلمت شب واسپردند، افقهاشان را تاريكي فرا گرفت و تباه گشتند و بهیاد خورشيدي ميافتد كه بهیكبار غروب كرد و مردم سرزمينش در تاريكي آواره و سرگردان ماندند وحكومت ظلمت به درازا انجاميد وحسرت به دل شاعر نهاد .
دردها و محنتهاي او در چنين تابلوها، چه بسا حبسيههاي مسعود سعد سلمان و حرف نظامي عروضي را دربارهي آنها به خاطر ميآورد:« وقت باشد كه من از اشعار او هميخوانم، موي بر اندام من بر پاي خيزد و جاي آن بود كه آب از چشم من برود.»
خواننده پيوسته خود را شريك غمهاي جانكاه او ميبيند و تصوير خويشتن را در چنين شعرها مييابد . حسرتها، آرزوها و اميدهايي كه در دل سراينده آشيان كرده است، در دل خواننده نيز لانه ميكند. خیزابگاه اين نالهها و فغانها، ظلمي است كه شاعر را از گردش در چمنزارهاي سرسبز وطنش بازداشته و به دست «غربت» سپرده است. در شعر«ديار غربت» ميخوانيم:
قارانليق ايچره گئدهركن، اؤلومله چارپيشاراق،
حيات چشمهسينه بير قدرده ياخلاشديق.
يازيق كي اسدي فنادان، قورو _ قارا يئللر،
يانيب، يانيب داتوز اولدوق . . . اوفوقلري آشديق.
ترجمه: در تاريكي ره سپرديم، با مرگ دست به گريبان شديم كه خود را به چشمهي آب حيات برسانيم! ولي افسوس كه بادهاي خشك و سياه از ديار فنا وزيدن گرفت و ما غباري شديم. از افق هم گذشتيم.
بيداد و خيرهرويي بيگانه او را واداشته است كه در هر جا با بيگانه و سرزمين بيگانه به نفرت و انزجار روبرو شود (مثلاً در شعرهاي «كوچهي باربد»، «شبهاي تابستان تهران» و غيره). از سويي هم باعث گشته كه شاعر به مردم وطنش و به همهي مردمي كه سرنوشتشان با سرنوشت خلق او آويزشي دارد، در دل خود محبتي عميق بپرورد. و اين محبت، سبب شده است كه او عليرغم دوري و فاصلهاي كه از سرزمين خود دارد، پيوسته متوجه آنجا باشد و تمام حوادثي را كه در آنجا ميگذرد زير چشم بدارد . مثلاً شعر بلند «خشكسالي در مغان» كه در حقيقت كتاب گويايي از حوادث سالهاي اخير وطنش است.
در اين تابلوهاي حقيقي و مهيّج، شاعر هميشه اميدوار است و ايماني سخت به امید، صبر، تحمل و ساهري دارد و اميد را «شراب كهنهاي ميداند كه اگر آن را به اين جهان تاريك راه نبود، كسي به دنبال چشمهي زندگي نميگشت و مرگ، آواز نشاط را در گلو خفه ميكرد».
اوميد اگر بو قارانليق جاهاندا اولمازسا،
كيم آختاراردي حياتين شفقلي چشمهسيني؟
حياتين عشقي اگر اولماسايدي خاطيرده،
اؤلوم كسهردي سئوينجين گؤزل وشن سسيني.
اين شاعر اميدوار كه به درجهي لياقت و ارزش خود وقوف كامل دارد، پيوسته از این که او را از مردمش جدا كردهاند و مجال و امكان به جا نگذاشتهاند كه مردم او را از نزديك لمس كند، مينالد و در اين «انزوا» از شخصيت خود دفاع ميكند. در شعر بلند «به خواجه حافظ شيرازي» چنين ميگويد:
لذت دويماز كور اولانلار گؤزهلدن،
اؤلولره تاپار عجم ازلدن ...
مزارليقدير بو يئر، ايتلر هورهرلر،
صنعتكاري سورگونلره سورهرلر.
شاعيرلري زيندانلارا آتارلار،
سولارينا آجي زههر قاتارلار.
اونلار اوچون سونرا توربه تيكرلر،
بسلهيرلر اوندا گؤي اوت، گول چيچك.
ترجمه: ... كوران چه لذتي از زيبارويان درك خواهند كرد؟ و عجبا كه عجم از اول مردهپرست است! اينجا يك گورستان است، هنرمند را نفي بلد ميكنند ... شاعران را به محبسها مياندازند، زندگي را بر آنان تنگ ميسازند و پس از مرگش، كاخ بر مزارش پي ميافكنند، و در اطراف آن گل و سنبل و گياه ميكارند!...
اين انزوا و ناآشنا ماندن چنين شاعري را در چه بايد جست؟ بيشبهه در محيطي كه شاعراني قافيهساز، آن چناني پرورده است كه روي مجموعههاي «شعر»يشان كلمهي «چاپ بيست و چندم» به چشم ميخورد، دلقكاني كه در پي نام و نان، در خدمت اين و آن درميآيند و اين منفذ تنگچشميشان و تاري كه دورشان تنيده شده است و محبوسيتهايي كه در مقياسهاي تنگِ محيطشان به چشم ميخورد، باعث ميآيد كه چندين منزل خود را از شاعري كه تار و پود هنرش متعلق به خلق است، عقب ببينند.
ساهر با چشمهاي تيزبين خود، شاهد اين قيافههاي كاذب و دروغين است. او از ميان آثار شاعران معاصر آذربايجان به خصوص به «حيدربابايا سلام» سرودهي محمد حسين شهريار توجهي خاص دارد.
شاعر، چند شعر و منظومهي بلند در وزن و پاسخ منظومهي فوق ساخته و طنزي قوي در آنها به كار گرفته است. مثلاً در «حوادث دهكدهي ما»، «خاطرات مكتب»، «نامهي منظوم» و غيره كه در آنها مانند ديگر جاها، مستقيماً از كسي يا چيزي بد نميگويد بلكه با قدرت ويژهي خود چهرهي واقعي هر چيز و هر كس را مينمايد و خواننده را به تفكر و استنتاج واميدارد.
در منظومهي بلند «نامهي منظوم» دست سرايندهي «حيدر بابا» را ميگيرد و سرزمينش را ده به ده و كوي به كوي ميگرداند. او را در زمستان، بهار، تابستان و پائيز ميبرد به دهكدهها كه از نزديك، زندگی مشقت بار مردم را لمس كند. «دهكدههايي كه در طويلهها دختران جوان، بيمار افتاده و خفتهاند، در كنار تنورها عروسان جوان با رنگ زرد در رخسارشان به سرخي آتش خيره ميشوند. در سرچشمهها، زنان از خانه رانده شده، اشك بر گونه ميسايند. دهكدههايي كه در كنار مسجدهاي زرنگارش، دخمههاي سياه و دودگرفته و پست جلوهگرند. مردمش تابستانها در كشتزارها جان ميكنند و زمستانها از سرما تلف ميشوند و منصور خانهاي پولداري كه شاعر خشكنابي به ستايش او برخاسته است، اندك داراييِ فرزندان آنان را هم از دستشان ميگيرند و مساجدي با فضاي روشن بنا ميكنند.»
زبان اين قهرمان شعر امروز آذري گاهي چنان گيرا و جذاب و سرشار از تشبيهات و توصيفات بديع و زيبا و ملهم از طبيعت ملموس است كه عنان از كف دل خواننده ميربايد. زيرا در اين موارد شاعر، كلمات را به گونهاي در قالبها ميريزد كه حرفي و كلمهاي كم و زياد به چشم نميخورد.
مثلا جايي مادر خود را چنين توصيف ميكند:[2]
آنام منيم اورتا بويلو بير خانيم،
سياه ساچلي «بايات» سويلو بير خانيم،
دئيهر - گولر، هايلي- هويلو بير خانيم.
زنجيرهلي كولهجهلر گئيهردي،
«نوش آفرين» ناغيلينن دئيهردي.
هر سوز باشي خومار باخيب گولردي،
زلفو توكوب، باشين آستا ديهردي،
قيش گئجهسي باياتيلار سؤيلردي،
روحا اوخشار اينجا سسي واريدي،
كؤنولونده شعر هوسي واريدي.
آنا دير كي يارديم ائدهر شاعيره،
ناققيش وورار سويوق- قارا بير يئره،
ايلهام وئرهن بلكه اودور ساهيره،
آنالارين قوجاقلاري جنت دير،
بو دونيادا دوغما آنا نعمتدير.
اين سه خط در منظومهي بسيار زيباي «خاطرات مكتب» قرار دارد كه در جايي از آن باز به تلويح و طنز خطاب به شاعر «حيدر بابا» چنين ميگويد:
من اؤزومدن داستان دئمك ايستهمم،
قضو- قدر، چرخي- فلك ايستهمم!
دوشمانلاردان يارديم- ديلك ايستهمم . . .
بير شاعيرم «گئجهلري ياتمايان»،
اؤز شعریني قيزيل پولا ساتمايان.
ترجمه: من از خود داستان نميبافم، و به قضا و قدر و چرخ و فلك هم باور ندارم و به در دشمنان به گدايي نميروم و از آنان ياري نميجويم ... شاعري هستم شب زندهدار كه شعر خود را به پول سياه نميفروشم.
در جاي ديگري از همين منظومه، از شعر نوي فارسي سخن ميگويد و پاسداران آن را سخت محترم ميدارد:
يئني شئعير بار وئرهركن خزاندا،
خوراساندا، ايصفاهاندا، تهراندا.
آنماز اونو كيمسه بوتون ايراندا.
كيمسه اونا مرمر توربه تيكديرمز!
توپراغيني قوجاقلاماز ياشيل «رز».
ترجمه: شعر نو، به هنگام خزان در خراسان، اصفهان و تهران بارور ميشد. اما در تمام ايران كسي آن را درنمييافت. هيچ كس گور او (اشاره به نام « تقی رفعت» كه در بندهاي پيشين آمده است) را به مرمر مفروش نميكند و بر سر مزارش «رز» نميكارد!
به هر انجام، ادبيات امروز ما ساهر را درخشانترين چهرهي خود شناخته است. بيگمان او سالهاي درازي هم خواهد زيست و زبان و ادبيات ترکی آذري را غنا خواهد بخشيد و شاعران جوانمان را دستگير خواهد بود كه روزهاي آفتابي و درخشان و سرشاري براي مردم سرزمين خود بينند.
[1] حساب زبان ترکی و فارسي كه اولي از گروه زبانهاي پيوندي و دومي از دستهي زبانهاي تركيبي است، از هم جداست و بنابراين، جملهي اخير نبايد اين توهم را ايجاد كند كه مثلاً نگارنده عقيده دارد كه قالبهاي كلاسيك نميبايست در «شعر امروز فارسي» كنار ميرفت. زيرا شعر نوي آذري خصوصياتي ديگر دارد و شعر امروز فارسي ويژگيهايي ديگر.
[2] كؤشن، ص 85.