تاريخ انتشار: بهمن ماه 1387
كتاب حاضر ترجمهاي موزون و شعرگونه از گاثههاي زرتشت است كه شامل ترجمهي هفت «هات» در 144 صفحه و در اندازهي رقعي به همراه فهرست اعلام ميباشد.
اين كتاب، گنجینهای است كه در سن 21 سالگی (1345) از معدن دل و مخزن اندیشهی استاد دكتر حسین محمدزاده صدیق سر از پردهی ستر بیرون آورده و اكنون پس از 42 سال با امضای « ح. م. اَشاوَن» چاپ شده است.
خیال و احساس من چند وقتي است كه در تار و پود كلمات این كتاب در هم تافته است. واژههایش دِماغ را میپرورد و دل را نوازش میكند. واژههایی بكر همچون: خدایمند، جمكلاه، سگالش، دیرپای، ناماور، بهین منش، آگاهمند و . . .
نبوغ و شعور جوان بیست و دو ساله و عشق وافر به یادگیری زبان اوستایی دست به دست هم داد تا بتواند چنین سحرانگیز، كلمات را در هم بیامیزد و هوشها را برباید.
حسین نوجوان، از اواخر دورهي اول دبيرستان (دورهي راهنمايي امروزي ما) فراگیری زبان اوستایی و مطالعهی متون مربوط به آن را به صورت خودآموز آغاز كرد. در همین سالها، برای خویش نام مستعار «زرتشتر» را برگزیده بود. تخلصی كه بر روی مهر كتابخانهی شخصی خودش دیده میشد. او در همان دوران دبيرستان، كتابخانهای كوچك تهیه كرده و به هر كدام از آن كتابها شمارهی ثبتی داده بود. پس از آن كه در طی سالهای دبیرستان تسلط بیشتری بر متون اوستا پیدا كرد نام مستعار «اشاون» را اختيار كرد. در همان زمان جزوهي درسي خود را به زبان تركی و با الفبای اوستایی مینوشت. نوشتههایی كه كسی قادر به خواندن آن نبود. علاوه بر این، ذوق شعر و شاعری هم داشت و در مدرسه، او را به نام «شاعر» میشناختند. مطالعهی فراوان نیز به او كمك كرده بود تا كليددار نيكمنش گنجينهي واژهها باشد. اين سه ويژگي، همچون تار و پود در هم بافته شدند تا تنپوشي از خرد و دانايي را بر قامت كتاب آويختند.
او اندك- اندك در راستاي تحقيق و اظهار نظر در مورد متون اوستايي قلم در دست گرفت و نظريات خود را به صورت مقاله نوشت كه از آن جمله ميتوان به اولين مقالهي ايشان به نام «پژوهشي در باب ميترا و مهرگان» اشاره كرد كه در يكي از فصلنامههاي رسمي آن زمان چاپ شد. با گذشت زمان و افزايش تواناييها، در مسير نقد آثار پژوهشگران زبان اوستايي و تاريخ زرتشتيان، مقالات قابل تأملي نگاشت كه از آن جمله ميتوان به مقالهي «دربارهي كتاب اوستا، نامهي مينوي زرتشت» به نگارش «جليل دوستخواه» اشاره كرد. در بخشي از اين دستنوشته كه در سال 1345 نگارش يافته، چنين آمده است:
« امروزه ديگر شكي براي كسي باقي نمانده است كه هيچ كدام از بخشهاي اوستا (غير از گاثهها) از «زرتوشترا پسر پور شسب از خانوادهي سپيتمان» نيست و بلكه در دوران اردشير پاپكان و اخلافش از سوي موبدان به عنوان مجموعهي قوانين دين زرتشتي نگاشته شد و نيايشها و سرودهاي زرتشت با نام گاثهها نيز به آن الحاق گرديد.
گاثهها از قديميترين آثار مكتوب دنيا و كهنترين اثر فولكلوريك آذربايجان و به زبان متقدم آذربايجاني است كه به وسيلهي كسي كه در كنار درياچهي چئست (اروميهي كنوني) زاده شد - و مدتها در كوه ساوالان به تفكر پرداخت كه چگونه ميتواند جهان را دگرگون سازد و بالاخره در سن 40 سالگي رهبري مردم زادگاهش را به دست گرفت و به كمك و ياري آنان بر ضد ديوان وگرهمههايي كه ميخواستند با زور و قدرت و دروغ زندگي را بر تودههاي مردم تلخ سازند و هر دم سرزمين آنان را زير سم ستوران با شمشيرهاي آخته آغشته به خون ميكردند، قيام كرد - سروده و تدوين شده است.
سرودهاي گاثهها، يك كتاب مذهبي متشكل از چند فصل و سوره و آيه نيست، زرتشت در بستر اين سرودها، انساني است كه ميبيند و درد ميكشد، خشم و ستم و سنگدلي و گستاخي و زور را ميبيند، از مظلوميت شبانان و كشاورزان درد ميكشد، به آن همه بيعدالتي و عدم شادي اجتماعي اعتراض ميكند، ملت خود را به اتحاد و يگانگي دعوت ميكند، ميخواهد ريشهي ظلم و ستم و دروغ را به يكباره از جهان بركند، ميخواهد مردم خود را به آسودگي و خوش روزگاري برساند، ميخواهد به جاي زورورزان و ظالمان، نمايندگان حقيقي دادگر و عادل را بر مسند فرمانروايي بنشاند، ميخواهد طبيعت را وادار به عنايت كند، بر كوهها، آبها، دشتها، درهها، چارپايان حتي بر خورشيد تسلط بيابد، از همهي آنان براي بهتر كردن زندگي خود سود جويد و اين مظاهر رام نشدني طبيعت را با نغمات دلنشين و حماسههاي جان پرور خود رام كند، ميخواهد همهي آنچه را كه در طبيعت هست بر خدمت مردم و ملت خود بگمارد، ميخواهد در ميان ملل روي زمين تمام مظاهر دروغ و دروغپرستي و همهي آثار خرافهگرايي و موهومات كه بوسيلهي قشرهاي محدود اجتماعي آن زمان به وجود آمده بود، نابود شود و با يك قانون مترقي سه اصل پر ارجِ منش نيك، گويش نيك و كنش نيك، بتواند مردم را به سعادت برساند. او ميخواهد كه مردمش با مسلح بودن به اين سه سلاح برنده صفهاي طويل و نيرومندي در برابر دروغان و دروغپرستان و ديوان و بدان و تمام آناني كه چشم ديدن آفتاب را ندارند، بتازد و در اين مبارزه كه انجامش پيروزمندي آنهاست، آني باز نايستند.
او سرودهايي ميسرايد كه براي تمام تباهكنندگان جهان راستي، تلخ و ناگوار است و براي همهي مردم زحمتكش كه بر پيروزي آفتاب و روشنايي ايمان دارند و به اميد خوشروزگاري به مبارزه ميپردازند، خوشايند و گواراست. زرتشت در اين مبارزه، تمام نيروهاي طبيعت را به كمك مردم خود ميخواند، از تمام سيلها، بادها، آذرخشها، درياها، طوفانها ميخواهد كه بر سر دروغان ببارند و آنان را نابود كنند.
نيايشهاي زرتشت، همه خطاب به مظاهر و پديدههاي سودرسان طبيعت و منشها و خويهاي معنوي والا و در راستاي ايجاد زندگي معقول است.
زندگي زرتشت آذربايجاني را هالهاي از اساطير پوشانده است، اما نيايش و نغمات زيباي او با همان زبان و گويش و الفباي كهن اكنون در دست ماست.»
از ديگر خصوصيات ح. م. اشاون - اين نوجوان پير و خردپيشه - ميتوان به شهامت وي اشاره كرد. شهامتي كه او را به اطاعت نابینا در برابر پيشكسوتان و محققين اين رشته - همچون آقاي ابراهيم پورداود- و پيروان آيين زرتشت وادار نكرد. بلكه با مطالعهي متون اوستايي و آثار پژوهندگان گوناگون و با اتّكاي به بنيهي علمي خويش، آن سخنان را در ترازوي سنجش قرار داد و به نقد آثار آنان پرداخت. نقدي كه پايه و اساس علمي داشت و به جنبههاي سليقهاي و اغراض شخصي مربوط نميشد. در جاي ديگري از مقاله چنين مينويسد:
«برخي از مؤمنان غير زرتشتي شروع كردند به درآوردن بغها، خودآفريدهها، ايزدها و خدايان از درون اوستا و زرتشت را مشرك قلمداد كردند و به قول آقاي صاحب الزماني «نتوانستند از جدول ارزشهاي زمان و مكان خود در هنگام بحث دربارهي تاريخ فاصله بگيرند و سنن يك جامعه را با مقياس جامعهي ديگري سنجيدند».
شايد توان گفت كه تا كنون (سال 1345 ) ترجمهي درست و علمي و دقيقي از اوستا به فارسي انجام نگرفته است و همهي آنچه كه چاپ شده، تفسير، برداشت و تحريف بوده است . . .
نگارش اوستاي آقاي دوستخواه در فارسي، شايد نخستين گامي است براي بازشناخت ترجمهي بجا و درست از اين سرودهاي كهن آذربايجاني انجام گرفته است. آقاي پورداود سرآغازي بر اين كتاب نوشتهاند و چنين وانمود كردهاند كه گويا اوستا را فقط سالخوردگاني كه ايشان در آغاز جلد نخستين يسنا ياد كردهاند، ميتوانند دريابند و اميد بستهاند كه جوانان پر شور هواخواه ايشان بتوانند در آينده، دست اهريمني دشمنان مدنيت كهن زرتشت را كوتاه سازند.»
در ميان نوشتههاي استاد، يادداشتي نیز هست كه آن را در سال 1346 نوشتهاند. اين يادداشت حاوي «افسانهي زردشت» است كه استاد، آن را هنگام آموزگاري در روستاي «مهرام» در آبان ماه 1346 از «فرخ رضوي آذر» شصت ساله از اهالي همان روستا، شنيده، ضبط كرده و به فارسي ترجمه كردهاند. زرتشت گرچه شخصيت تاريخي است، اما اين افسانه نشان ميدهد كه زندگي و مرگ او در ميان ايلات و روستائيان و كوهپايهنشينان آذربايجان در هالهاي از اسطورهها و افسانهها قرار گرفته است. متن افسانه چنين است:
«زردوش» zardush به هنگام تولد، خنده بر لب داشت. خندهي او باعث شادي و نشاط همه گرديد اما مغ بزرگِ دربار، موسوم به «داراسان»، شاه ايران را به واهمه واداشت. شاه، بسيار ترسيد و مكدّر شد و از مغ بزرگ، چاره خواست. مغ بزرگ گفت:«زردوش بتپرستي را برخواهد انداخت، بايد او را از ميان برداريم.»
شاه ايران- كه «ووشتاس» نام داشت- به سه تن از جادوگران دربار امر كرد تا زردوش را دزديدند، آوردند و در آتش انداختند. مادرش - كه به علت تولد بينظير پسرش «دوغدي» نام گرفته بود- وقتي او را در گهواره نيافت، دل نگران شد و به آتشگاه رفت. در آنجا زردوش را ديد كه در ميان گلهاي آتش، ميخندد و بازي ميكند.
شاه اين بار امر كرد دوباره زردوش را دزديده، در ميان گلهي بزرگ گاوها بياندازند تا زير پاي آنها له شود و از بين برود. اما گاو بزرگي كه در جلوي گله ميرفت، زردوش را ميان پاهاي خود گرفت تا از ضربات پاي گله مصون بماند. گله رد ميشود و ميرود و زردوش سالم ميماند. مادرش ميآيد او را سالم مييابد.
شاه ايران، بيشتر ترسید، در انديشه افتاد كه چگونه آيندهي خود را و بتپرستي را نجات بدهد. اين بار دستور داد زردوش را از گهواره بدزدند و در لانهي گرگها قرار دهند. جادوگران اين بار هم زردوش را دزدیدند و داخل لانهي گرگ انداختند كه اگر گرگها هم به لانه نيايند، كسي از سرنوشت اين كودك خبردار نشود و او در همان لانه از تشنگي و گرسنگي بميرد. اما وقتی گرگها به لانه وارد شدند و بوي انسان به مشامشان خورد، بيحركت ماندند. يكي از ماده گرگها او را شير داد و سيرش كرد.
چند روز بعد، مادرش زردوش را یافت و به خانه برد و از او مراقبت كرد و او را نزد استادان بزرگ فرستاد و آنان، او را تعليم دادند. وقتي بزرگتر شد، مادرش دختري به نام «خاواجه» را براي او به زني گرفت. زردوش پس از ازدواج، سالها دربارهي «نيكي و بدي» تفكر ميكند و براي دست يافتن به نتيجه، به كوه سبلان (= ساوالان) صعود ميكند و سالها در آنجا به تفكر ميپردازد و سرانجام به اين نتيجه ميرسد كه «نيكي هميشه نيكي است و بدي پيوسته بدي است.» و به مردم ميگويد كه قرباني كردن براي بتهاي منشأ خير - به خاطر ايجاد قهر به دشمنان - و قرباني كردن براي بتهاي منشأ شر - به خاطر ايجاد ترحم به دوستان- بيجاست. چون آنها عوض نميشوند و جهان را دو نيروي خير و شر اداره ميكنند.
روزي ميرسد كه اسب شاه ايران مريض ميشود و وقتي زردوش اسب را معالجه ميكند، شاه ايران او را به عنوان مغ بزرگ دربار تعيين ميكند. زردوش دختر خود را به شاه ميدهد و شاه را تابع افكار خودش ميكند و او را وادار به جنگ با بتپرستان مينمايد. در يكي از اين جنگها زردوش كشته ميشود، اما افكار او در ميان پيروانش ميماند. »
* * *
به هر انجام، نبوغ ح. م. اشاون نوجوان و شهامت وي در دستنوشتهها و مقالاتي از این دست، طلوع آفتاب ادبيات و زبانشناسي ايران زمين را نويد ميداد كه در همان سنين 20- 22 سالگي چنين پيرانه صفت ميانديشد و در خشت خام ميبيند آنچه را كه نميتوان در آينه ديد! آنچه را كه بعد از گذشت سالها، صحت خود را باز مينماياند.
زحماتش گرامي، راهش پر فروغ و وجودش از گزند به دور باد!
نمونهي دستنويس استاد در سال 1345 از مقدمهي «به سرودههاي زرتشت».
صفحهاي از دفترچهي دستنويس استاد در سال 1345.
اينك نمونهاي از برگردانْ سرودهي استاد را در زير ميآوريم:
ھات 1
- 1 -
مزدا!
ای مهر زندگي!
گاهِ نيايش و درود،
من از پي ستايش بهدادههاي تو،
با دست پر نياز،
فراز ايستادهام.
رو كردهام به سوي تو،
بهر سپند مينويت،
خواهان رامشم،
- به همه شادمانيات –
ارزان نما به او،
شادي و خرمي،
وندر پناه خويش بدارش.
اي اشا!
من خواستار آنم،
تا بهمن و گوشوروهن سودمند را،
با اين سرود مهر به دل شادمان كنم.
با اين نياز جاودانهي خود در نيايشم،
ياراييم نماي،
كه خشنودشان كنم.
- 2 –
مزدا اهوره!
اي آن كه بهر نيكوان تو گشايش دهي به كار!
بشنو نيايشم،
- به همه مهربانيات- .
هم بر جهان خاكي و
هم مينوي برين،
خواهان رامشم،
- به همه شادمانيت- .
آبادي دو جهان،
- كه خرّمي دل پاكدينهاست - ،
ارزانيام بدار،
به فرّ وَهومنا!
كاندر دلم نشانده به تو رو نمودهام.
اي در ميان مينويان پاك دلنشين!
با دستياري آذر نگاهبان،
ارزانيام نماي همه كشور برين.
- 3 –
اي راستين اَشا!
دل، مهر جاودانهي نيكي به جان خريد،
من، در پي ستايش بهدادههاي پاك،
اندر نماز و راز و نياز ايستادهام.
آذين زندگي و مهين پارساي را،
اندر نيايشم به نوآيين سرود خود،
با جان و دل به پاي همه ايزدان پاك،
دارم نياز جاودانه سرود و درود خود.
مزدا!
بزرگ خدا!
مينوي برين!
اي در ميان مينويان پاك و برترين!
ارديبهشت!
بهمن و اسپندِ پارساي!
آن گه كه خواستار ياوري و مهرتان شدم،
اندر پناه خويش مرا ياوري كنيد.
- 4 –
اي راستين اشا!
من با شكوه و مهر وهومن به پا شدم،
تا جان مردم داناي خويش را،
نيكو نگاهبان بُوَم.
آگاهم از فزوني پاداش كار نيك.
در بارگاه پاك اهورا،
به آيين راستين،
پاداش كار نيك،
- كز آويزشي جهد- ،
هست از همه نوازش دلجوئيانهاش،
فزون.
تا آن زمان،
كه تاب و تواني مرا به جاست،
باشم جهان را،
به سوي مهر رهنمون.
- 5 –
اي راستي!
اي بارگاه پر شكوه مهر!
روزي فرا رسد كه سراپردهات زنم،
بينم به چشم خويش شكوه و بزرگيت،
از شوق ديدنت بدرم جامه در تنم.
بشناسمت بسزا، بيكم و فزون،
آيم بسنده با ستايش تو گاه جستنم،
گيرم فراخ رشتهي جان را به سوختن.
مزدا اهوره!
چنان آتشي فروز،
روشن كنم مغاك تيرهي ديوان و بد دلان،
با اين سرود خود
- به شكوه وهومنا-
ميگسترم همه اهورايي در اين جهان.
- 6 –
مزدا!
به ياوري اشا و وهومنا،
زرتشت را ببخش پناهي هميشگي.
ارزانياش بدار يكي برزگروشي،
از اين سرود ساز سپاهي دژاستوار،
رامش ببخش زين همه گفتار پايدار،
تا آن كه در ستيزهي ابا دشمنان راه،
داد از ستمگران بستاند به چيرگي.
- 7 –
اي پايههاي آفرينش!
اي استوار اشا!
جان و روان آفرينش پررامش پدر،
جانباز راه راستين،
با خواهش و نياز به تو رو نموده است،
- همراه آرمهايتي پارساي- ،
ارزانيش بدار شكوه وهومنا.
مزدا!
پيغامبر به سوي تو رو كرده شادكام،
بشنو نيايشش،
- به همه شادكاميات - .
يارايياش نما كه سرودت روا كند.
- 8 –
اي برزگر!
اي در ميان مينويان پاك و پاكبين!
اي بهترين اهوره و دمساز بهترين!
زايد ز بهتر اين همه نيكي و بهتري.
خواهان بهتري توام،
اي بهتر از همه!
ارزان نما مرا همه نيكويْ دادهات،
آنسان بهين دهش كه گران مهر بخششست.
- فرّ وهومنا و منشپاكي است آن- ،
بر آن كه مهرورزي،
هم بر روان من كه سرودت روا كنم،
هم سوي نامور فرهشه اشتر دلير،
زين داده و بهين دهش پاك و دلپذير،
ميبخش با همه اهورايي،
تو، باز، باز،
اين مهر جاوادنهات،
- به فرت! –
جاودانه ساز.
- 9 –
مزدا اهوره!
اي در ميان مينويان پاك و برترين!
اي برزگر!
اي پايههاي آفرينش!
اي راستين اشا!
اي پاسدار جانوران،
اي وهومنا!
در جستجوي نيكره مهر زندگي،
«چندي به پاي رفتم و چندي به سر شدم»،
«از در درآمديد و من از خود به در شدم»،
«با يك نگه به ديدنتان ديدهور شدم»،
تا مهرتان به دل بنهادم، دگر شدم،
از دادههاي نيك شما بهرهور شدم.
اكنون نياز من،
به شما،
اي همه فروغ!
جز اين سرود مهر،
- كه از دل بخاستهست- ،
ديگر چه است؟
جز اين سرود مهر،
- كه با جان سرشتهام - ،
جز نودرخت پير،
كه در باغ زندگي،
با صد اميد بر لب جوتان بكشتهام،
جز آن كه راه ديو و ددان درنَوشتهام،
با خامهي رساي جوان چيستايتان،
در سه هزار پوست سخنها نبشتهام،
جز اين دگر،
چه است نيازم برايتان؟
اي پاك ايزدان!
اي خوش كه اين سرود من،
به جهان شادتان كند.
آنچه به دل بود مرا،
همه اندر زبان كند.
اي پاك ايزدان كه به مينو غنودهايد،
من خواستار آن نيام،
- به همه فر مينوي- ،
كازردهتان كنم به دل،
از اين سرود خود.
همه كامْ خفتهها،
در بارگاه مهر شما كامران بوَند،
ارزانيام كنيد همه مينوي برين،
مهر برترين!
- 10 –
مزدا اهوره!
اي مينوي برين!
اي در ميان مينويان پاك و پاكبين!
بشنو نيايشم،
- به همه مهربانيات- ،
اين بِه، سرودههاي پاك كه با جان سرشتهام،
من بهر تو به چه كس پيشكش كنم؟
ميدانم اين همه سخن و خواهش و نياز،
در بارگاه مهر پذيرفته ميشود.
در بارگاه پر فر تو،
اي فر و فروغ!
جز اين سخن چه بود كارسازتر؟
جز اين سرود مهر چه باشد سزاي تو؟
هم بهر دوستان تو،
- ما –
سود بخشتر؟
با اين سرود خود به تو رو كردهام.
به گوش،
بشنو نيايشم،
- به هم مهربانيات- .
اي مهر زندگي!
آن پاك راهها كه سزاوار بودهاند،
وان راهدانها كه تو نيكو شناختي،
با دستهاي پر نياز به تو رو نمودهاند.
هر آرزو كه هست به دلهايشان، بر آر،
كامران بكن.
با خواستهاي نيك به تو رو نمودهاند،
با دستهاي پاك اشا و وهومنا.
- 11 –
مزدا!
اي ياور گزين!
اي دوستار راستي!
اي مينوي برين!
من مهر جاودانهي نيكي خريدهام،
از زشتْ ديوها و ددان دل بريدهام،
در بارگاه دل به فروغت رسيدهام،
از شوق در تنم همه جامه دريدهام.
اكنون به ياريت،
ميگسترم سرود نوآيين خويش را،
ياراييم نما كه روايش كنم نكو،
چون باز باشم از اين كوشش و تلاش؟
نيكو بگسترم همه آيين راستي،
نيكو نگاهبان بوم اين راز را به دل،
من جاودانه سازم،
فرّ وهومنا.
من راستي بگسترم،
بشوم در ره اشا.
مزدا!
اي مهربانتر از همه آموزگار و يار!
برگو به من به نكو واژههاي خود،
برگو بسان زمزمهي آب جويبار،
بر گو من به گاه پگاه اي اميدگاه!
برگو چو زخمه،
برگو چو باد بامداد نوازش كنان بگو،
برگو!
برگو چگونه بوده است نخستين جهان تو؟
برگو به من: ز آغاز راستي، ز آغاز زندگي.
آگاه ساز مرا زين سخن همه،
آگاه ساز از اين راز برترين،
مزدا بغ بزرگ تو اي مينوي برين،
اي دور گزين!