دکتر ح. م. صدیق
در اوایل دههی چهل وقتی دانشجو بودم در دانشگاه تبریز، با نام « خاف» آشنا شدم و «مجد خافی» را شناختم و نام شهابالدین حافظ ابرو را که 70 سال عمر خود را در خدمت شاهرخ تیموری گذرانیده شنیدم. حافظ ابرو صاحب کتاب زبدة التواریخ و مجموعهی جغرافیای مفصلی است و تاریخ شاهرخ میرزا را هم به قلم آورده است. وی بر جامع التواریخ خواجه رشید الدین فضل الله همدانی هم ذیل نوشته و ظفر نامه را شرح کرده است.
ستایشی که وی از امیر تیمور و شاهرخ میرزا میآورد، برای من از این جهت مایهی تعجب بود که میدیدم در دانشگاه تبریز آنان که در خدمت رژیم سلطنتی پهلوی بودند، پیوسته به بدگویی از ترکان میپرداختند و دورهی «ایلخانیان» را از دورانهای «تسلط بیگانگان بر ایران» مینامیدند و آلرژی خاصی به امیرتیمور داشتند.
مجد خافی را هم ادیبی متبحر دیدم و روضهی خلد او را که در سال 1345 چاپ شد،تهیه کردم و آن سالها آن را با سراج المنیر که نسخهی خطی آن را در خانه داشتم و هر دو کتاب به تقلید ا ز گلستان سعدی نوشته شده، رو در رو مینهادم.
نکتهی جالب در زندگی مجد خافی برای من این بود که او هیچ یک از آثار خود را به هیچ حاکم و پادشاهی هدیه نکرده و به دستور هیچ زورمندی لب به سخن نگشوده است و ستایش وی از ترکان به خاطر غیرت و فضیلت آنان بوده است.
مجد خافی بنا به تحقیق مرحوم محمود فرخ میان سالهای 675- 680 هـ.. در خاف به دنیا آمده است. کتاب روضهی خلد را در مقابل از گلستان سعدی نوشته است. کتاب دیگری با نام کنز الحکمة دارد، جواهر اللغة هم از اوست.
اکنون از کتاب روضهی خلد سه چاپ موجود است:
1- چاپ مرحوم محمود فرخ که در سال 1345 به دست نشر زوار چاپ شد.
2- چاپ غیر معتبر عباسعلی وفایی در 1389، وی با اشتباهات زیاد دو نسخه از آن را با هم مقابله کرده است.
3- چاپ نهایی، از آن وحید سبز علی پور با همکاری سارا حسنی که آن را در 1392 با حواشی به قصد دادن منابع حکایات آماده سازی کرده است. کشف الابیات و فهرست اعلام هم دارد.
در روضهی خلد لطایف منظوم و منثور زیادی مسطور است. برخی از آنها را در این جا میآورم:
«تواضع و تکبر
دو چیز علامت بیخردی بود: یکی تواضع با فرومایگان و دیگر تکبر با هنرمندان:
مکن با مردم نادان تواضع،
که بر چشمش حقیر و خوار گردی.
نه با دانا تکبر زان که نزدش،
حقیر نفس و بیمقدار گردی.
روباه عاقل
روبهی در رهی دوان دیدم،
گفتم: از بهر چیستی مضطر؟
گفت: در هشر خر همی گیرند،
بر شما نیز واجب است حذر.
گفتم: ای روبهک مگر مستی،
خر و مردم چه مثل یکدیگر؟
گفت روبه که: نیستم من مست،
لیک هشیار نیستی تو مگر؟
کیست اندر زمانه کو داند،
فرق روباه و آدمی از خر؟
کرامات
دوستی میگفت: فلان بزرگ، گوسفندی بریان شده کامل میخورد و این از کرامات اوست! گفتم: اگر لقمهای از آن گوسفند به فقیری بدهد کرامات کرده است:
نیست از شیخ این کراماتی که او،
گوسپندی میخورد بر جا مقیم.
گر به درویشی دهد زان لقمهای،
باشد از وی این کراماتی عظیم.
خشت پخته
ظالمی فوت کرد. برای بستن سر قبرش خشت پخته میخواستند، پیدا نشد. رندی گفت: خشت خام بگذارید، امشب پخته خواهد شد!
از خاف تا به قاف
شخصی زنی بد اخلاق داشت. در مقابل جور زنش طاقت نیاورد و راه بیابان را در پیش گرفت و گریخت. در اندک زمانی به کوه قاف رسید:
بر خاطر من است که زیبا حکایتی،
در کودکی شنیدهام از مردمان خاف.
از جور زن کسی که بخواهد گریختن،
اندک مسافتی بود از خاف تا به قاف!»
* * * * * * * * * * * * * * * * *
از میان رجال خاف، بعدها فصیح خافی صاحب کتاب مجمل فصیحی را هم شناختم که از مورخان دوران تیموریان بود. او مدتی نیز همراه بایسنقر در تبریز اقامت داشته است و در اوجان در نزدیکی «بستان آباد» امروزی زندگی کرده است.
مجمل فصیحی در بردارندهی حوادث جهان اسلام از قرن اول هجری تا سال 845 هـ . است. این کتاب در سالهای اخیر در سه جلد در تهران چاپ شده است.
از لطایف موجود دربارهی مجد معروف است که:
«وی روزگاری به کرمان رفت و در آن جا وعظ میگفت و در گوشهای از مسجد میخوابید. چند روزی گذشته بود که فردی نزدیک میشود و میپرسد: «حضرت عیسی در آسمان چهارم، چه میخورد؟» مجد جواب میدهد:«زهی کریمان کرمان که نمیدانند من در این مدت در کرمان نان خشک هم پیدا نمیکنم بخورم، اما دغدغهی تناولات عیسی را در آسمان کرمان دارند!»
روضهی خلد 18 باب است. دارای 420 حکایت کوتاه و بیش از 2000 بیت شعر و حاوی لطایف و نکات بسیار.
خاف کجاست؟
منطقهی «خاف» در آن دوران از مشرق به بادغیس و هرات، از جنوب به بیابان کویر و فراه، از شمال به نیشابور و از مغرب به گناباد متصل میشد[1].
امروز «خاف» شهری است که از مشرق به مرزهای افغانستان، از مغرب به تربت حیدریه، از جنوب به قائنات و از شمال به تایباد متصل است و شهری است دارای ابنیهی تاریخی افتاده در گسترهای وسیع از دشت خاف که نزدیک 150000 نفر جمعیت دارد، شهری سنّی نشین دارای 25 مسجد و شعبهای از دانشگاه پیام نور، شهری از شهرستانهای استان خراسان رضوی که بخش اعظمی از صادرات سنگ آهن کشورمان را به خود اختصاص داده است.
دعوت به خاف
در روزهای عید، شخصی با لهجهی گرم مشهدی زنگ زد و خود را عطوفتی معرفی کرد و گفت: «از مشهد زنگ میزنم، از طرف «مؤسسهی خافشناسی» و کنگرهی امیرعلیشیر نوایی میخواهم شما را به مشهد و خاف دعوت کنم».
بهانه آوردم و قبول نکردم. چند روز بعد دوباره زنگ زد و دفعهی سوم اصرار کرد. بالاخره تسلیم شدم و پذیرفتم که یک روز میهمانشان باشم. بلیط فرستادند، عصر چهارشنبه 10/2/93 از تهران به مشهد پرواز کردم.
ورود به خاف
در فرودگاه مشهد، جوانی با لباس سفید خراسانی به استقبالم آمد و خود را معرفی کرد. احمد عطوفتی بود، متولد 1360 در خاف، هم سن یکی از پسرانم. فارغ التحصیل رشتهی فقه و حقوق از دانشگاه تهران و در حال حاضر دانشجوی ارشد حقوق خصوصی، وکیل دادگستری، مدیر عامل بنیاد خافشناسی موسوم به «عالم و آدم» و در حال تصحیح چند نسخهی خطی از آثار رجال خافی.
با هم همراه آقای پوریعقوب - دوست و همکار ایشان- به سوی خانهشان روان شدیم. خانم افسانهی امیری همسر جوان ایشان دارای تحصیلات دانشگاهی، دختری آراسته و برازنده به استقبالم آمد و خوش آمد گفت. بر روی مبل نشستیم، چایی و شیرینی آورد، میوه تعارف کرد. دقایقی گذشت. یک دفعه احساس کردم در خانهی یکی از پسرانم هستم و این عروسم است که شوق خدمت به او دست داده است.
چنان احساس خودی میکردم که راحت شروع به حرف زدن کردم:
- چند سال است ازدواج کردهاید؟
گفت: سه سال است.
گفتم: پس چرا هنوز سه نفر نشدهاید؟
احمد گفت:- میخواهم درس بخوانم.
من گفتم: - بچه اصلا مانع چنین کارهایی نیست، بلکه انگیزه فعالیت و غیرت بیشتر ایجاد میکند. خود من با سه بچه برای تحصیل به ترکیه رفتم و با پنج تا برگشتم.
همه زدیم زیر خنده . . .
احساس میکردم سالهای سال است این بچهها را میشناسم فقط پردهی زمان و مکان میان ما فاصله ایجاد کرده است. گویی در محلهی سرخاب تبریز، در خانهی پدری نشستهام. همان جایی که دوران کودکی را سپری کرده بودم. این حس را زمانی که در شهر اصفهان میان خانوادهی دوستان هستم، نیز دارم. خیابانهای اصفهان را دوست دارم. هر وقت به آن جا میروم حتماً سری به مزار صائب تبریزی نیز میزنم. شاید صائب تبریزی هم چنین حسی در میان مردم اصفهان داشته است که بعد از سفرهای مختلف و سیاحت بلاد گوناگون مجدداً در اصفهان رحل اقامت افکند و در همان جا روی در نقاب خاک کشید. در هر کجای ایران که صداقت، همدلی و یکرنگی وجود داشته است، همین احساس را داشتهام، حس کسی که در خانهی خود است، در وطن خود است، در شهر خود است:
یکی است ترکی و تازی در این معامله، حافظ!
اما ناگفته نگذارم که صائب پیوسته دور از تبریز احساس غریبی میکرد، مزارش هم امروز غریب افتاده است، کسی سراغش نمیرود!
بگذریم! با نان تنورییی که بر سفره بود، دست پخت خانم جوان کدبانو را با اشتها خوردم. ساعتی حرف زدیم و تلویزیون تماشا کردیم، خستگی سبب شد که قبل از ساعت 11 بخوابیم. هوای خاف برایم سازگار نبود، در اتاقم باد بزن روشن کردند، به سختی خوابم برد.
صبح سحر از خواب پا شدم. سفرهی صبحانه پهن شد، عین سفرهای که از بچگی دیدهام: پنیر لیقوان، مربای خانگی، نان داغ و . . . داشت. چه فرقی میان خانوادهی من با این خانواده که از ریشه فارس هستند وجود دارد؟ آیا باستانگرایان و شوونیستها و ترکیستیزان نیستند که در تلاشند میان ترک و فارس افتراق ایجاد کنند؟ شوونیسم فارسی، ویروسی است که از روزگار دیکتاتوری منحوس پهلوی اول وارد وجود بداندیشان پایتختنشین شده است. این ویروس روز بروز مسریتر میشود. زمانی که جوان بودم و در تبریز زندگی میکردم چندان با چنین پدیدهای برخورد نکرده بودم. وقتی قبل از انقلاب در دههی 50 به تهران آمدم متوجه شدم در جامعهی روشنفکری فضای خاصی حاکم است که سرسپردگان آن، به ایجاد فاصلهی طبقاتی و خطکشی میان انسانها و سبک و سنگین کردن آنها مشغولند. من که همیشه به زبان فارسی از طریق شاعران و عارفانش عشق میورزیدم، حساب این عده را از دیگر دوستانم در تهران جدا کردم و سعیام این بوده و هست که پادزهر لازم را برای مقابله با تیرهای مسموم باستانگرایان در اختیار داشته باشم و آن را به دیگر هموطنانم نیز تقدیم کنم. فاصلهی طبقاتی فقط اقتصادی نیست. اگر پدیدهی فاصلهی طبقاتی در فرهنگ یک کشور جا خوش کند میتواند به اندازهی نوع اقتصادیاش، بزه و ناهنجاری بوجود آورد. در بخش فرهنگی نیز دستهای فاسد و گروههای انحصار طلب وجود دارد. زمانی که گروههای مختلف فرهنگی از امکانات موجود در مملکت به صورت نامتساوی بهرهمند شوند و عرصه برای یک گروه مشخص و معین باز و برای دیگر افراد بسته باشد، شکاف طبقاتی حاصل میشود و بجاست که در بخش فرهنگ نیز واقعهی شوم «رانتخواری» یا «ویژهخواری» مورد تجزیه و تحلیل بیشتر قرار گیرد. رانتخواری فرهنگی چیست؟ اگر یک شهروند بتواند فعالیتهای فرهنگیاش را با تکیه بر روابط پشت پرده و تامین خواستههای فرهنگی گروهی خاص، پیش ببرد و به اهدافش نائل آید اما در جای دیگری از ایران، مثلاً یک استاد دانشگاه نتواند به آمال و آرمانهای فرهنگیاش دست یابد و با سنگ اندازیهای گوناگون و رد صلاحیت مواجه شود، همین نوعی از رانتخواری فرهنگی است که منجر به بروز شکاف طبقاتی میشود. از قبل از انقلاب که به تهران آمدم تا کنون، تمامی تلاشهایم در راستای از میان برداشتن این شکاف طبقاتی فرهنگی صرف شده است. از همان جوانی در بسیاری از عرصهها که فضای سنگین ترکیستیزی و تحقیر، علی الخصوص در تهران وجود داشت و برخی از ترک زبانان سعی میکردند اصالت خود را پنهان کنند، من و امثال من بلند شدند و حرفهایشان را بیمهابا بر زبان آوردند. سالهای سال، ادبیات فارسی را در دانشگاهها و مدارس با لهجهی ترکی درس دادم و فرزندان این مرز و بوم را عاشقانه علم آموختم. از این واقعه خرسندم. حالا که به این فرزندانم در خاف مینگرم احساس میکنم همانهایی هستند که روزگاری در کلاسهایم حاضر میشدند. هر جا میروم، حس معلمی دارم. خونم میجوشد که چیزی یاد بگیرم و یاد بدهم. در خاف، آموختنی فراوان است.
خلاصه، پس از صرف صبحانه همراه آقای عبدالمجید عصاری و با ماشین او از خانه بیرون آمدیم و به راه افتادیم. وی بر سر سفرهی صبحانه به ما وصل شده بود.
مجید عصّاری میگفت رتبه اول کنکور دانشگاه فرهنگیان و به عنوان پژوهشگر برتر کشور برگزیده شده است. دبیر ادبیات است و جواهر اللغة اثر مجد خافی را تصحیح میکند. کتابی است در 476 بیت و «نصاب عربی به فارسی» شمرده میشود.
به او توصیه کردم مقدمههایی را که بر «نصاب اعتماد»، «نصاب ترکی قشقایی» و «مشوق الصبیان» نوشتهام بخواند. قبول کرد و گفت که پس از تصحیح، نسخهای از آن را به من میفرستد که ببینم و نظر بدهم. از دیگر کتابهایش نیز یک نسخه به من هدیه کرد:
1-گزیدهی روضهی خلد (آسان نویسی).
2- گزیدهی مجمل فصیحی خافی.
3- نگاهی به زندگی فردوسی طوسی خافی. (عقیده دارد که زن فردوسی اهل خاف بوده است، دختر طاهر خافی، نامش رودابه.)
4-هفتاد رنگ از هفت اورنگ جامی.
5- گزیدهی دیوان شیخ احمد جام.
که همگی صبغهی کمک درسی نیز دارد و برای اعتلای دانش محصلان تدوین شده است.
به اتفاق، نخست به موزهی مردم شناسی خاف رفتیم. ساعت 9 بود و کارمندان بر سر کار. مسئول موزه استقبال گرمی کرد. پای صحبتش نشستم و سپس سالن موزه را گشتم. در چهار غرفه چهار حرفهی بومی مردم خاف باز سازی شده بود، کوزهگری، آهنگری، قالی بافی و ساخت آلات نوازندگی بومی همراه عکسهایی از آثار تاریخی خاف. در موزه، خانم منیره محمددادی که اصلیتشان از تربت جام است و در مشهد شاغل، آمد و به ما وصل شد. گویا قرار بود که همراه ما باشد.
خانم محمد دادی معلم ادبیات در تربت جام است.
پرسیدم: - از کجایی؟
گفت: - از زور آباد.
گفتم: - چرا زورآباد؟
گفت:« کلمه «رودابد» Rudabed که در شاهنامه در داستان جنگ افراسیاب به شهری گفته شده و آن را نزدیک سرخس نامیدهاند که دشت وسیعی است و برای جنگیدن مناسب بوده، همان زورآباد است.» میگفت:«نام شهر ما را اخیراً صالح آباد کردهاند،اما همان رودابد است که در نسخ متعدد آن را به شکل «زورابد» هم نوشتهاند و شهر ما که «زورآباد» نامیده میشود، تحریفی از آن نام است.
او برای به کرسی نشاندن نظر خود از سنایی هم شعری آورد:
ای چو ماهی نشسته در خرگاه
وز تو خرگاه چون سپهر از ما
دان که داریم عزم «زورابد» (= زورآباد)
منم و یک خر و دو سه همراه.
نظر این خانم این است که ضبط «رودابد» در شاهنامه غلط و صحیح آن «زورابد» است و نشانگر آن است که این شهر در گذشته از اهمیت و موقعیت اجتماعی خاصی برخوردار بوده است.
دربارهی کارهای علمی خودش به من این آگاهیها را داد:
1- دیوان علی نقی کمرهای با 3000 بیت که پایان نامه کارشناسی ارشد ایشان در دانشگاه آزاد نیشابور بود.
2- خلاصة الاشعار اثر ابو مجد تبریزی در قرن هشتم که آن را تصحیح کرده است. اما اخیراً دیده است که تصحیح یکی دیگر در مجموعهی ادبی بهارستان چاپ شده است.
گفت: - چه کار کنم؟
گفتم: - چه اشکال دارد، شما هم تصحیح خود را با مقدمه و پیوستها منتشر کن.
پیش من تاکید خاصی بر این مساله داشت که اثر یک شاعر تبریزی را تصحیح کرده است.