جواد محقق، نشريه معلم

قسمت اول

 پیش درآمد

دکتر حسين محمدزاده‌ی صدیق را از طریق آثارش می‌شناختم و نوشته‌هایی از او را نیز با امضای «ح. م. صدیق» در سال‌های قبل از انقلاب خوانده بودم، اما او را، نه دیده بودم و نه می‌دانستم که معلم است. تا این که هشت سال پیش در یکی از ارودهای تابستانی مراکز تربیت معلم با هم آشنا شدیم و در خلال تدریس و داوری آثار دانشجو- معلمان شرکت کننده در جشنواره‌ی فرهنگی هنری مراکز تربیت معلم سراسر کشور، به انس و الفتی پایدار رسیدیم. آن چنان که پس از بازگشت به تهران، گاهی به تماس تلفني، یکدیگر را می‌دیدیم یا حال و احوال می‌پرسیدیم.

در آن سال‌‌ها، هنوز بازنشسته نشده بود و در مرکز تربیت معلم دارالفنون درس می‌داد. مردي بود میان بالا و درشت استخوان و زنده دل، با موهای پر پشت و محاسنی انبوه که به سفیدی می‌زد. چند سال بعد، بازنشسته شد و با تغییر محل کار و شرایط زندگی، اندک ارتباط‌های ما هم قطع شد. تا این که چند ماه پیش، در غروب یک روز سرد پاییزی، یکدیگر را در پیاده‌روي کتاب‌فروشی‌های جلوي دانشگاه تهران دیدیم و با وجود کار و عجله‌ای که داشتیم، ساعتی را به گفت‌ و گو گذراندیم.

قرار دیدار‌های بعدی و بویژه همین گفتگو را هم، در همان دیدار، قطعی کردیم. روز قرار، ساده و صمیمی به دفتر مجله آمد و سؤال‌هایم را با شور و حرارتی، که خاص خود اوست، پاسخ گفت. اندکی شکسته‌تر می‌نمود، اما هنوز کلمات با همان ته لهجه‌ی شیرین ترکی، تند- تند از دهانش بیرون می‌ریخت و حرف‌های گفته و ناگفته‌اش بی‌هیچ آدابی و ترتیبی روی نوار كاست می‌نشست. اقرار می‌کنم که با تجربه‌ی بیش از هفتاد مصاحبه‌ی مطبوعاتی، در تدوین متن نهایی این گفتگو به رضایت نرسیدم،‌ اما با تماس‌های مکرر بعدی و ایجاد مزاحمت و تهیه‌ی فهرست کامل‌تری از آثارشان، به اصلاح و غنی‌سازی گفتگو پرداختم. گر چه هنوز ناگفته‌هایش بسیار است، اما چه باک که به قول همسایه‌ها «ما یُدرک کُلّه، لا یُترک کلُّه»

آب دریا را اگر نتوان کشید،   

هم به قدر تشنگی باید چشید.

وگر نه «کفاف کی دهد این باده‌ها به مستی ما؟». حال، این شما و این هم محصول مصاحبت ما...

والسلام.

 

آقای دکتر، ضمن تشکر از تشریف‌فرمایی شما به دفتر مجله، تقاضا می‌کنم مختصری درباره‌ی خود و خانواده و تحصیلاتتان صحبت بفرمایید تا باب سؤال‌های بعدی باز شود.

بسم الله الرحمن الرحیم. این جانب در سال 1324 شمسی در محله‌ی سرخاب تبریز به دنیا آمدم. پدرم میر ‌محمود، نوه‌ی آقا میر‌علی سرخابی است که در زمان ناصرالدین شاه در محله‌ی سرخاب ساکن شد و مسجدی در آن جا بنا کرد که به نام خودش معروف است. ایشان پیش نمازی مسجد را هم به عهده داشتند و خانه‌ی ما هم هنوز در آن محله در جوار مسجد است. می‌دانید که محله‌ی سرخاب، تاریخ کهنی دارد و تعدادی از شاعران نامدار ایران و آذربایجان در مقبرة‌ الشعرای این محله دفن شده‌اند.

 

از قطران تبریزی و خاقانی شروانی و ظهیرالدین فاریابی و مرحوم ثقه‌الاسلام گرفته تا زنده یاد محمد حسین شهریار.

بله، فاصله‌ی خانه‌ی ما تا مقبرة ‌الشعرا چند صد متر بیشتر نیست. به هر حال، پدرم در سال 1327 به استخدام دولت درآمد و با وجود مخالفت‌‌های مادربزرگم مرا در دبستان خیّام ثبت نام کرد، اما محض خاطر او دستور داد که تابستآن‌ها هم به حوزه‌ی طالبیه بروم و دروس دینی بخوانم. من هم چند سال،‌ بعد از تعطیلی مدارس به مسجد جامع، که محل حوزه‌ی طالبیه بود، می‌رفتم و تحصیل مقدمات علوم دینی می‌کردم به طوری که در پایان دبستان، جامع‌المقدمات را هم تمام کرده بودم. در دوره‌ی دبیرستان هم این روند ادامه داشت. در آن سال‌ها توانستم بخشی از دروس اسلامی را در محضر آقا میرزا عمران و همچنین آقا میرزا غلامحسین هریسی بخوانم. در همان زمان پدرم مرا به مرحوم آقا علی‌اکبر وقایعی، معروف به مشکات تبریزی، معرفی کرد. ایشان پسری به سن خودم داشت که در قیام پانزده‌ خرداد در تهران به شهادت رسید. من پیش این بزرگوار کتاب عقد‌الفرید و گلشن راز شبستری را خواندم. مرحوم مشکات از بزرگان شهر ما بود و بنده به توصیه‌ي خودش پنج‌شنبه‌ها به مسجدش، که به مسجد میر آقا معروف بود، می‌رفتم و ضمن گرفتن درس، از منبرش هم استفاده می‌کردم. ایشان روحانی ساده زیست، متواضع و در عین حال پر جاذبه و با ابهتی بودند که معمولاً در پله‌های وسط منبر می‌نشستند و به جای حرف‌‌های عامیآن‌های که بعضی روضه‌خوآن‌ها آن زمان می‌گفتند، به مباحث کلامی و فلسفی می‌پرداختند.

 

چه سالی وارد دانش‌سرای مقدماتی شدید؟

در سال 1340، به خواسته‌ی پدرم وارد دانش‌سرا شدم و آن جا دیپلم به اصطلاح علمی گرفتم.

 

از معلمان و مدرّسان دوره‌ی دبیرستان و دانش‌سرا کسانی را به یاد ندارید که قابل ذکر باشند؟

چرا، یکی از دبیران خوب من در آن سال‌‌ها مرحوم علی اکبر صبا بود که بچه‌‌ها اسمش را دایرة‌المعارف متحرک عروض گذاشته بودند. ایشان دارای قدی کوتاه و موهایی کم پشت بودند و همیشه هم صورتشان را با ماشین می‌زدند؛ اما هیبت خاصی داشتند و در عین حال بسيار مهربان و ملایم بودند. آقای صبا را علاوه بر دبیرستان، گاهی در چای‌خانه‌ي حوزه‌ی طالبیه هم می‌دیدم که با طلبه‌ها بحث می‌کردند. یادم می‌آید که یک بار در کلاس از او پرسیدم شما با این همه معلومات، چرا در دانشگاه تدریس نمی‌کنید؟ خنده‌ای کردند و فرمودند: «من آن ورق پاره را ندارم!» از همان زمان فهمیدم نه همه‌ي مدرک‌دارها باسوادند و نه همه‌ی بی‌مدرک‌ها بی‌سواد.

من از کلاس هفتم شعر می‌گفتم. گاهی موضوع انشا را هم به نظم می‌نوشم. به طوری که در مدرسه بیشتر بچه‌‌ها شاعر صدایم می‌کردند و بعضی‌ها خیال می‌کردند این اسم واقعی من است. معلم ادبیات ما، آقای کاظم خوش‌خبر که از اهالی اَهَر بودند، بانی و باعث شکوفایی طبع شعر من شدند. یک بار شعری از سعدی را در یک روزنامه‌ی دیواری زیر عنوان غزل نوشته بودم. آقای خوش خبر مرا صدا کرد و گفت این را بخوان ببینم، خواندم و کلی تشویقم کرد. بعد قالب‌های شعر را برايم توضیح داد و خلاصه به من فهماند که آن شعر قطعه است نه غزل. بعد هم راهنمایی‌ام کرد که بروم و کتاب فنون ادبی را تهیه کنم و بخوانم. در سال دوم، دیگر انواع شعر را می‌شناختم و فنون عروض را هم می دانستم.

آقای خوش‌خبر مرد قد بلندی بود که عینک می‌زد و همیشه با متانت خاصی راه می‌رفت. من چونه مستحفظ یا به قول امروزی‌ها مبصر کلاس بودم، می‌دیدم که وقتی از دفتر مدرسه بیرون می‌آیند، پشت در کلاس می‌ایستند و دگمه‌ی کتشان را می‌بندند و بعد وارد می‌شوند. زنگ‌های درس انشای آقای خوش‌خبر سرشار از شعرهای شیرین و لطایف و ظرایف ادبی و بسیار آموزنده و لذت بخش بود، به خصوص که اهل انگیزه‌بخشی و ایجاد خلاقیت و تشویق و ترغیب هم بودند و من در سال‌های معلمی خودم همیشه سعی می‌کردم مثل ایشان تدریس یا رفتار کنم.

از معلمان خوب دیگرم یکی هم آقای فلاحی دبیر شیمی کلاس نهم بود که انسان جدی و پر کاری بودند. ایشان از ابتدا تا انتهای زنگ پای تخته غرق گچ می‌شدند و با انرژی و حرارت کم‌نظیری برای آموزش درس به بچه‌ها می‌کوشیدند. یادم هست که یک بار هم معلم نمونه شدند.

آقای جودی دبیر عربی ما در آن سال‌ها هم معلم خوبی بود. ایشان قواعد عربی را در اوزان حماسی به نظم در می‌آورد و ما با حفظ آن‌ها قواعد را به خاطر می‌سپردیم. البته من به دلیل تحصیلات حوزوی‌ام، مشکل خاصی در زمینه‌ي زبان عربی نداشتم.

 

بعد از دانش‌سرا چه کار کردید؟

چون شاگرد ممتاز بودم، مرا به شهرهای دیگر نفرستادند. به روستایی در اطراف تبریز، به نام «خانقاه» رفتم که در حاشیه‌ی قصبه‌ی هریس بود. دو سال آن جا تدریس کردم. در ضمن همان جا سال آخر دبیرستان را هم خواندم و امتحان دادم و در رشته‌ی طبیعی دیپلم گرفتم، ولی به دلیل علاقه‌ای که به ادبیات داشتم، در سال 1344 در کنکور دانشکده‌ی ادبیات فارسی دانشگاه تبریز شرکت کردم و خوش‌بختانه با رتبه‌ی بیستم قبول شدم. البته با سختی اجازه دادند درس بخوانم. چون مثل حالا نبود که معلم را برای ادامه‌ی تحصیل، تشویق هم بکنند. با زحمت بسیار سه روز روستا درس می‌دادم و سه روز هم در شهر درس می‌خواندم، آخرش هم در سال سوم به دلیل مخالفت اداره ناچار شدم یک سال مرخصی بدون حقوق بگیرم. البته چند سال بعد قانونی گذراندند که معلمان بتوانند مأمور به تحصیل بشوند.

 

در سال‌های دانشجویی فعالیت سیاسی هم داشتید؟ به خصوص با توجه به جوّ دانشگاه تبریز که...

بله، به همین دلیل هم شش ماهی ممنوع‌التدریس و تحصیل شدم و در سال 1348 هم حکم زندان برایم صادر شد. مرحوم پدرم در دادگاه تجدید نظر، که در تهران تشکیل می‌شد، تلاش کرد که شش ماه بیشتر زندانی نشوم و آن شش ماه را هم در زندان تبریز گذراندم. در نتیجه لیسانسم به جای 1348 در سال 1350 صادر شد. در ایام تدارک جشن‌های دو هزار و پانصد ساله‌ی شاهنشاهی هم با کمک بچه‌ها جزوه‌ای به صورت پلی‌کپی تهیه کرده بودم به نام «چهره‌ی کریه شاهان را بشناسیم» که ساواک فهمید من در آن دست داشته‌ام.

در ضمن مدتی هم با امتیاز روزنامه‌ی مهد آزادی، که صاحب امتیازش مرحوم سید اسماعیل پیمان بود، هفته‌نامه‌ای به دو زبان ترکی و فارسی به نام هنر و اجتماع منتشر می‌کردم که در شماره‌ی هفتم مأموران ساواک ریختند و همه را بازداشت کردند. مجموع این‌ها باعث شد که پنج سالی از خدمات دولتی محروم شدم.

 

در این مدت چه کار می‌کردید؟

ناچار به تهران آمدم. سال 1351 بود. سازمان رادیو تلویزیون کنکوری گذاشته بود تا نویسنده و تهیه کننده تربیت و استخدام کند. من هم شرکت کردم و قبول شدم. یک دوره‌ی آموزشی نه ماه هم گذراندیم. مدرکی معادل فوق لیسانس می‌دادند. اما دوره که تمام شد، صلاحیت من رفت ساواک و تأیید نشد. مدتی بعد در امتحان فوق لیسانس کتاب‌داری دانشکده‌ی علوم تربیتی شرکت کردم و قبول شدم، دو ترم که گذشت، باز ساواک مشکلاتی ایجاد کرد که نتوانستم آن را ادامه بدهم. البته همزمان با تحصیل، در مدارس ملی تهران تدریس می‌کردم. در ضمن در انتنشارات امیر کبیر کار ویراستاری انجام می‌دادم. چند کتابم را هم در همان سال‌ها چاپ کردم.

 

در تهران در چه مدارسی تدریس می‌کردید؟

بیشترین تدریس من در آن چند سال در هنرستانی بود که مرحوم مهندس عباس تشیّد تأسیس کرده بود. بچه‌های ایشان، آن سال‌ها در زندان شاه بودند و او به یاد بچه‌هایش از هیچ کمک به من دریغ نمی‌کرد. می‌گفت تو را که می‌بینم، یاد پسر خودم می‌افتم.

 

چه سالی محرومیت شما از خدمات دولتی به اتمام رسید؟

سال 1357، که رژیم شاهنشاهی آخرین نفس‌هایش را می‌کشید، نامه‌ای از دادگاه تجدید نظر تبریز برای من آمد که دوران محرومیت شما پایان یافته است و می‌توانید به سر کارتان برگردید، من هم چون آخرین محل خدمتم مشکین شهر بود، رفتم آن جا و بر اساس اعلام نیازی که آقای تشیّد کرده بود، برای تهران انتقالی گرفتم و تا سال 1358 دبیر رسمی همان هنرستان بودم و در یکی دو جای دیگر هم درس می‌دادم.

 

ظاهراً سال 1358 به ترکیه رفتید. اگر مایلید، درباره‌‌ی آن سفر هم توضیح بدهید.

در سال 1347 بنده مقاله‌ای با عنوان «سایالار یا کهن‌ترین سروده‌های آذربایجان» نوشته بودم که آن را برای شعبه‌ی ادبیات ترکی دانشگاه استانبول فرستاده بودم و دانشگاه برای من بورسیه‌ی تحصیلی فرستاده بود. تنها شرط استفاده از آن داشتن لیسانس بود که من هنوز آن را نگرفته بودم. سال پنجاه هم که لیسانس گرفتم، به دلیل همان گرفتاری‌هایی که گفتم، نتوانستم بروم. عاقبت سال 58 رفتم ترکیه، ولی مسؤولان دانشگاه گفتند زمان استفاده از آن بورس تمام شده است و اگر بخواهید این جا ادامه تحصیل بدهید، باید کنکور بدهید. یکی دو ماه تا زمان برگزاری کنکور مانده بود. ناچار همان جا ماندم و در سه درس زبان انگلیسی، زبان ترکی و ادبیات امتحان دادم. خوش‌بختانه با نمره‌ی عالی هم قبول شدم. بعد هم رشته‌ی زبان‌شناسی کهن ترکی را انتخاب کردم و دانشجوی مستقیم مرحوم پروفسور محرم ارگین مؤلف کتابِ معروف «پژوهش در حماسه‌های دده‌قورقورد» شدم. ایشان مرا مجبور کرد که دو ترم به خواندن درس‌های دوره‌ی لیسانس ادبیات ترکی بپردازم که در ایران نگذرانده بودم. گفت تو فارسی و عربی خوانده‌ای، پس عثمانی هم بخوان. دو ترم این‌ها را خواندم و بعد پیش ایشان تزی آماده کردم که موضوعش مقایسه‌ی تطبیقی دستور زبان ترکی آذری و فارسی بود. بعد که از آن دفاع کردم، اجازه دادند که وارد دوره‌ی دکتری زبان و ادبیات ترکی بشوم. من فکر کردم دیدم که با دکترای زبان ترکی، در هیچ کدام از دانشگاه‌های ایران قادر به تدریس نخواهم بود، برای همین دوباره امتحان دادم و وارد انستیتوی خاورشناسی شدم و رشته‌ی ادبیات تطبیقی ترکی، فارسی و عربی را انتخاب کردم که راهنمایم باز مرحوم محرم ارگین بود. سه نفر از استادان معروف ترکیه یعنی پروفسور تحسین یازیچی، پروفسور نهاد چتین و پروفسور فاروق تیمورتاش با دو نفر دیگر، در مقام استاد مشاور و اعضای هیأت ژوری، دفاعیه‌ی مرا از رساله‌ام با موضوع «زندگی و آثار میرزا آقا تبریزی» به ضمیمه‌ی متن رساله‌‌ی اخلاقیه و نمایش‌نامه‌ی حاج مرشد کیمیاگر شنیدند و بر آن مهر تأیید زدند.

 

آیا ضمن تحصیل در ترکیه، فرصتی هم برای تحقیق يا تألیف پیدا کردید؟

تا حدودی بله،  اولاً دو گویش کهن ترکی به نام‌های «اورخون»‌ و «اویغور» را یاد گرفتم. ثانیاً سه تا سنگ نوشته یا کتیبه‌ي ترکی به نام‌های «گول تیگین»، «تان یوقوق» و «بیلگه قاغان» را با آوانویسی، ترجمه و تدوین کردم که چاپ شد.

کار دیگرم در ترکیه تهیه‌ی رونوشتی از نسخه‌ی منحصر به فرد ديوان شاعری به نام حافظ مزیدزاده است که دست نوشت آن در کتابخانه‌ی سلیمانیه بود. همچنین تهیه‌ي چند نسخه‌ی دیگر از  آثار شیخ صفی‌الدین اردبیلی. در ضمن مجموعه‌ای از متون نظم و نثر ترکی را هم آماده کرده‌ام که ده جلدی می‌شود و چاپ جلد اولش شروع شده است.

 

یکی از دانشمندان ترک، که در ایران نسبتاً شناخته‌تر است، مرحوم عبدالباقی گولپینارلی است که بعضی از کتاب‌هایش به فارسی ترجمه شده است. من ده، دوازده سال پیش، مزار او را در گورستان ایرانیان مقیم استانبول در «سید احمد دره‌سی» زیارت کردم. می‌خواستم ببینم شما در ایام اقامت در ترکیه با ایشان هم ملاقاتی داشتید؟

من با ایشان از طریق آثارش از قدیم آشنا بودم. در ترکیه هم خیلی مشتاق دیدنشان بودم. چند باری هم برای درک محضرشان تلاش کردم. یک روز کتابدار کتاب‌خانه‌ی دانشگاه استانبول - که پاتوق من بود- گفت: «هر وقت پیرمرد قد بلندی را دیدی با عصایی که خیلی محکم به زمین می‌خورد یا پاهایی که خیلی با ابهت قدم بر می‌دارد، بدان که آقای گولپینارلی دارد می‌آید!» اما متأسفانه هیچ‌گاه ندیدمش. البته بعضی از استادان ترک به آثار ایشان، رغبت کمتری نشان می‌دهند. آن‌ها ایراد وارد می‌کنند. از جمله استادم مرحوم تحسین یازیچی غالباً ‌مرا از مراجعه به آثار ایشان باز می‌داشت. با وجود این من ایشان را دوست داشتم و آثارشان را هم می‌خواندم. زیرا مرحوم گولپینارلی مردی صافی ضمیر و درست اعتقاد و شیعه مذهب بود و پیوسته از معارف اهل بیت دفاع می‌کرد. دوست بزرگوارم آقای دکتر توفیق سبحانی عهد کرده است همه‌ي آثارش را به فارسی برگرداند که چند عنوانش چاپ هم شده است.

 

چه سالی به ایران برگشتید؟

آذر ماه سال 1362 برگشتم و یک راست به مرکز تربیت معلم شهید مفتح شهر ری اعزام شدم. در آن‌جا دستور زبان، تاریخ ادبیات و سبک‌شناسی درس می‌دادم. چهار سال بعد به درخواست حاج آقا ملکوتی به مرکز تربیت معلم دارالفنون در تهران منتقل شدم، اما هفته‌ای یک روز تدریس شهر ری را هم داشتم. این وضع سال‌ها ادامه داشت تا این که در تاریخ 1373 بازنشسته شدم. البته تدریس را همچنان ادامه دادم، آن هم در مراکز آموزش عالی و دانشگاه‌های تهران، تبریز ،‌ارومیه، همدان و... در ضمن در سال 1369 هم درس دو واحدی زبان و ادبیات ترکی آذری از سوی شورای عالی انقلاب فرهنگی تصویب شد که تدریسش در خیلی جاها به عهده‌ی من است. کتاب درسی آن را هم نوشته‌ام که در این کلاس‌ها تدریس می‌شود. در مقدمه‌ي کتاب دستور زبان ترکی سه تا از کتیبه‌های سالم پیش از اسلام در خراسان را، که ترکی باستان روی آن‌ها نقر و حک شده است، ترجمه و آوانویسی کرده‌‌ام. این کتیبه‌ها با الفبای «اورخونی»، که از چپ به راست نوشته می‌شود و دومین الفبای غیر تصویری ایرانی است، نوشته شده است و چهارده نشانه‌ی دو شکلی برای حروف صدادار دارد. یعنی در واقع هشت حرف با صدا در این الفبا نمایش داده می‌شود.

 

در ترکیه که بودید، به زیارت مزار مولوی هم رفتید؟

بله، یک بار به قونیه رفتم. واقعاً در هنگام ورود، حالت روحانی خاصی داشتم. فرهنگ مشترک اسلامی، مردم را در تمام منطقه با هم آشنا کرده است. شما اصلاً احساس غریبگی نمی‌کنید. همه دوست، همه برادر و خواهرند. می‌دانید که ما و آن‌ها از قدیم ارتباط داشته‌ایم. وقتی داشتم می‌آمدم، یکی از استادهایم به مزاح می‌گفت: «در گذشته پدران شما با اسب به آناتولی می‌آمدند و حالا پسرانشان با هواپیما به تهران بر می‌گردند!»

 

خاطره‌ای از آن ایام به خاطرتان می‌آید که بفرمایید؟

محل سکونت من در نزیکی مسجد معروف «فاتح» بود. استادم مرحوم پروفسور تیمورتاش خودش برای نماز جمعه به آن جا می‌آمد و به من هم گفته بود که بیا آن جا نماز بخوان. اولین باری که به مسجد فاتح رفتم، وقتی آن همه آدم را دیدم که دست بسته نماز می‌خوانند، من هم ناخودآگاه همان کار را کردم. مرحوم پروفسور، فوری نمازش را قطع کرد و گفت تو شیعه‌ای، دست‌هایت را باز کن. شأن تو این است که صادق باشی. این خاطره را هیچ‌گاه فراموش نکردم.

 

آقای دکتر، اولین کتابتان کدام است و در چه سالی چاپ شده است؟

اولین مقاله‌ام در سال 1344 با نام «میترا و جشن مهرگان» در ماه‌نامه‌ي آموزش و پرورش آذربایجان شرقی چاپ شد، ولی اولین کتابم فکر می‌کنم در سال 1351 در تهران چاپ شد، ترجمه‌ای است به نام «گفتاری درباره‌ی زبان‌های ایرانی رایج در آذربایجان» که شامل گویش‌های تاتی و تالشی و امثال آن است که در روستاهای منطقه‌ رواج دارد، با ذکر دیگر منابع مربوط به آن در کتاب‌خانه‌های ایران و جمهوری آذربایجان. در مقدمه‌ی این کتاب هم درباره‌ی نظریه «زبان آذری» کسروی بحثی کرده‌ام که خواندنی است.

 

اگر مایل هستید، توضیح بیشتری در این باره بدهید. به خصوص درباره‌ی چهره‌ی جنجالی کسروی.

می‌دانید که سید احمد کسروی یکی از دانشمندان پر مدعای روزگار ما بود. او در همه چیز ادعا داشت! در اقتصاد، فلسفه، دین، عرفان، تاریخ، ادبیات و حتی زبان‌شناسی. متأسفانه در هیچ یک هم موفق نبود.

 

به خصوص در آیینی که به نام «پاک دینی» آورد و ادعای پیامبری‌اش را داشت.

بله، اما تنها چیزی که ادعا نکرد، وقایع‌نگاری بود و اتفاقاً در همین یک رشته موفق بود. می‌دانید که کتاب تاریخ مشروطه‌ی او از منابع ارزنده‌ی بخشی از تاریخ معاصر ماست. کسروی زمانی که در خوزستان خدمت می‌کرد، به توصیه‌ی کنسول انگلستان مطالبی درباره‌ی زبان ترکی آذربایجان نوشت که در یکی از نشریات محلی منطقه چاپ و بلافاصله به انگلیسی ترجمه شد! دو سه ماه بعد دولت بریتانیا مدالی برای او فرستاد و کسروی عضو افتخاری انجمن سلطنتی زبان‌شناسی انگلستان شد که تا آخر عمر هم به آن افتخار می‌کرد و پشت جلد کتاب‌هایش می‌نوشت! بعدها که کسروی به تهران آمد، در سال 1323 آن مطالب را به نام «آذری یا زبان باستانی آذربایگان» در جزوه‌ای چاپ کرد.

 

مضمون آن مطالب چیست؟

آن مطالب بر اساس هفده بیت گیلکی منسوب به شیخ صفی‌الدین اردبیلی نوشته شده است. حتماًٌ مطلعید که شیخ صفی، شوهر بی‌بی فاطمه، دختر شیخ زاهد گیلانی است و بیست و شش سال داماد سر خانه‌ی او بود. طبیعی بود که در این همه سال به زبان همسرش هم تسلط پیدا کند و به آن زبان هم چیزهایی بگوید و بنویسد، از آن  جمله همین هفده بیت شعر است که منسوب به اوست. احمد کسروی، گیلکی بودن این شعرها را نفهمیده و آن را یکی از زبان‌های رایج آذربایجان به نام زبان آذری یا آذریه خوانده است. من در آن مقدمه نوشته‌ام که این چه زبانی بوده که از آن هیچ مدرک و سند دیگری باقی نمانده؟ نه کتیبه یا سنگ نوشته‌ای، نه شعر یا شاعری که لااقل چهار تا غزل به این زبان داشته باشد. جالب است که این سؤال کاملاً علمی در سال 1351 بعد از چاپ کتاب تبدیل به یک مسأله سیاسی شد و ساواک مرا احضار کرد و کتاب را هم جمع‌آوری کردند.

 

نظر روشن‌تر شما درباره‌ی کسروی چیست؟

من کسروی را یک اصلاح‌طلب نمی‌دانم. بلکه معتقدم او یک تخریب‌گر و یک تبهکار ملی است که در آخر هم به دست یکی از مردمی‌ترین افراد ملت به قتل رسید. کسروی به دلیل توهین به باورهای مردم و تحقیر عقاید ملت به منجلاب خدمت به بیگانگان فرو رفت و به ترکی ستیزی و سوء قصد به زبان فارسی پرداخت و به مخالفت با دین و آیین مردم، زبان‌سازی و دین‌تراشی پیشه کرد و در جهت اهداف رضاخانی گام برداشت ولی با همه‌ی استعداد و پشتکاری که داشت، راه به جایی نبرد.

 

کتاب‌‌های دیگرتان...

دومین کتابم «واقف، شاعر زیبایی و حقیقت» بود که آن هم در همان سال 1351 منتشر شد. مرحوم ملا پناه واقف در کسوت روحانیت بود و در زمان آقامحمد‌خان قاجار در قلعه‌ی شوشا زندگی می‌کرد و مشاور میرزا ابراهیم خان کلانتر حاکم منطقه بود. می‌دانید که ایران در آن زمان به صورت ملوک‌الطوایفی اداره می‌شد. هر منطقه خانی داشت که در امور داخلی مستقل بود، ولی از حکومت مرکزی فرمان می‌برد و به او مالیات می‌داد. قلعه‌ی شوشا جزو املاک ابراهیم خان بود که در زمان آقا محمدخان علیه او عصیان کرد. آن بیت معروف «ز منجنیق فلک سنگ فتنه می‌بارد/ تو ابلهانه گرفتی میان شیشه قرار» را آقا محمد خان در همین حادثه، به دنبال محاصره‌ی قلعه‌ی شوشا، با تیر به داخل قلعه فرستاد که ابراهیم خان هم از زبان ملا پناه واقف جواب داد که: «گر نگه‌دار من آن است که من می‌دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد».

بعد از شکست ابراهیم خان و کشتار وحشیانه‌ی اهالی قلعه به دست آقا محمد خان، حاکم جدید قلعه، ملا پناه واقف را به دار کشید. واقف ديوان شعری به زبان ترکی دارد و از پیشروان توجه به گویش عوام است و زبان مطنطن ادبی آن زمان را به زبان مردم کوچه و بازار نزدیک کرده است. در این کتاب فصلی را به زندگی واقف اختصاص داده‌ام و ماجراهای سیاسی زمان او را شرح کرده‌ام و در فصل دیگری به مباحث ادبی و معرفی آثارش پرداخته‌ام و در فصل سوم هم ترجمه‌ی فارسی نمونه‌هایی از اشعارش را آورده‌ام. این کتاب از کارهای خوب دوره‌ی ‌جوانی من است که چند بار هم تجدید چاپ شده است. سال 1351 دو ترجمه‌ی دیگر هم از من چاپ شد که یکی «درام نسیمی» اثر آشوروف و دیگری «ارمنستان در زمان تیمور لنگ» تألیف فوماتسوپی بود.

یک سال بعد هم کتاب‌‌ها در «شناخت هنر و زیبایی» اثر جعفروف، «نابغه‌ی هوش» نوشته عزیز نسین و «آثاری از شعرای آذربایجان» را منتشر کردم. «مقالات محمد علی تربیت» - نماینده‌ی فاضل و دانشمند آذربایجان در مجلس شورای ملی سابق- را هم از منابع گوناگون جمع‌آوری و با فهرست‌ها و حواشی لازم تدوین کردم که در سال 1353 منتشر شد. مرحوم تربیت زمانی که شهردار رشت بود، در آن شهر هم مانند تبریز، کتاب‌خانه‌ي ارزشمندی تأسیس کرد که هنوز هم به یادگار باقی است.

 

کتاب دانشمندان آذربایجان ایشان هم که معروف است.

بله، این کتاب نخستین بار در سال 1314 در چاپ‌خانه‌ی مجلس در تهران چاپ شد. کتابخانه‌ی رشت و کتابخانه‌ی تربیت تبریز از یادگارهای آن مرحوم است. چنان که می‌دانید، ایشان آدم کتاب‌ خوان و کتاب دوست و نسخه‌شناسی بود و نسخه‌های خطی بسیاری را رؤیت کرده است که نقل می‌کند.

در سال 1353 ده کتاب دیگر هم از من چاپ شد که عبارت بود از پنچ نمایشنامه اثر میرزا آقا تبریزی، عاشیقلار، قصه‌های روباه، قصه‌های کچل و شش ترجمه به نام‌‌های «دوقلو‌های ترک» نوشته‌ی جاهد اوچوق نویسنده‌ی ترک (برای کودکان) و «افضل‌الدین خاقانی شيروانی»، «قوسی تبریزی و میرزا شفیع واضح»، «از پیدایی انسان تا رسایی فئودالیسم در آذربایجان»، «نظامی، شاعر بزرگ آذربایجان» اثر برتلس و «آرزی و قمبر» که منظومه‌ای است از حبیب ساهر.

 

پس سال 53 سال بسیار لذت‌بخشی برای شما بوده است.

بله، در سال بعدش هم «مقالات فارسی آخوندزاده»، «مقالات فلسفی آخوندزاده»، «چیل مایدان» (برای کودکان)، «رند و زاهد» محمد بن سلیمان فضولی و دو کتاب از خاورشناسان روسی به نام‌های «مسايل ادبیات دیرین ایران» و «مسايل زبان‌شناسی در ایران» را منتشر کردم.

 

و سال بعد؟

سال 1356 هم کتاب انقلاب بورژوازی در انگلستان را ترجمه کردم و همراه دو کتاب تألیفیِ «ديدي از نوآوری‌های حبیب ساهر» و «هفت مقاله پیرامون فولکلور و ادبیات مردم آذربایجان» چاپ شد.

 

در سال 1357 هم تا آنجا که یادم می‌آید دو کتاب از شما چاپ شد. یکی درباره‌ی صمد بهرنگی به زبان ترکی و دیگری پیرامون نهضت حروفیه.

بله. البته کتاب «صمد بهرنگی منظومه‌سی» تولید سال 1347 بود و در همان ایام هم به تبع شرایط سیاسی کشور به صورت پلی کپی و نوار تکثیر شده بود و در سال 57 چاپ رسمی شد. علاوه بر این‌ها که شما نام بردید، کتاب «سایالار» (کهن‌ترینی سروده‌های ترکی) و مجموعه‌ی ترکی «کیچیک شعرلر» هم در همان سال منتشر شد.

 

به نظرم می‌آید که در دهه‌ی اول انقلاب اسلامی، آثار چندانی از شما به بازار نیامد.

بله. چهار سال اول را در ترکیه مشغول تحصیل دوره‌ی دکتری و نوشتن پایان‌نامه‌ام بودم. بعد هم که به ایران آمدم، ضمن تدریس در مرکز تدریس معلم شهید مفتح شهر ری و دیگر مدارس عالی تهران، به تهیه و تنظیم چند مجموعه به زبان‌های فارسی و ترکی پرداختم که عبارت بودند از: زندگی و آثار میرزا آقا تبریزی و «رساله‌ی اخلاقیه»‌ی ایشان و نمایشنامه «حاج مرشد کیمیاگر». البته چند مجموعه شعر ترکی‌ام با عناوین: «اوچغون داخما»، «باکی لوحه‌لری» و «یورد غزللری» در فاصله‌ي سال‌هاي 1358 تا 1363 چاپ شده بود. در سال 1369 ضمن چاپ کتاب‌های «سیری در اشعار ترکی مکتب مولویه» و «یوسف و زلیخا»ی فردوسی، به سفارش مسئول محترم و خوش فکر بنیاد بعثت یعنی حاج آقا اسلامی، شعبه‌ی زبان ترکی را در آن مؤسسه راه انداختم که طي چند سال بیش از سیصد عنوان کتاب به زبان ترکی، تألیف یا ترجمه شد که تعدادی از آن‌ها کار خودم بود. از جمله به تألیف و ترجمه‌ی دو مجموعه‌ی چهارده جلدی با موضوع «زندگینامه‌ی چهارده معصوم» (ع) و «چهل حدیث» از هر یک از معصومین (ع) توفیق یافتم که خدا را شاکرم. کتاب مختصر «عالمان شهید آذربایجان» را هم در همان سال‌ها تألیف و منتشر کردم.

 

با این همه، از نظر انتشار آثارتان دهه‌ی هفتاد، سال‌های پر بارتری برای شما بود. اگر چه ممکن است این آثار، محصول تلاش‌های دهه‌ی قبل باشد. لطفاً این آثار را هم فهرست‌وار نام ببرید.

کتاب‌هایی که در این دهه منتشر کردم عبارت است از: «ديوان فارسی» و «ديوان ترکی» حکیم سید ابوالقاسم بنایی، «شرح غزل‌های صائب تبریزی»، ترجمه‌ی «جزء آخر قرآن» به ترکی، «امام خمینی منظومه‌سی» (شعر)، ترجمه‌ی داستان «خیانت یهودا» (برای کودکان) و ترجمه‌ی کتاب «اصول عقاید» به ترکی (1371)، «چهل حدیث» فضولی شاعر، ترجمه‌ی «تشریح و محاکمه در تاریخ آل محمد» (ص)، «برگزیده‌ی متون نظم و نثر ترکی» (1375)، «گرامر ترکی» (1373)، «متون ادبی هنر»، «شیخ محمد خیابانی حماسه‌سی» و «قششقایی لوحه‌لری» (1377)، «مقالات ایران‌شناسی» دو جلد اول و دوم در یک مجلد (1378)، «آشنایی با رسالات موسیقی» شامل 44 رساله‌ی فارسی درباره‌ی فن موسیقی که در واقع ادامه‌ي جامع‌الالحان و مقاصدالالحان مرحوم تقی بینش است و در دانشگاه سوره تدریس می‌شود. «امثال لقمان» اثر مرحوم میرزا حسن رشدیه، «یادمآن‌های ترکی باستان»، «مقالات ایران‌شناسی» (دو جلد در یک مُجلد)، «فرزند ایل سرفراز» (شرح زندگی حکیم جهانگیر خان قشقایی)، مجموعه شعر «زنگان لوحه‌لری» (1379)، «نصاب اعتماد» اثر میرزا مهدی اعتماد تبریزی به زبان ترکی، «قارا مجموعه» (اشعار، کلمات، نصایح و مناقب شیخ صفی‌الدین اردبیل)، «حکیم ملا عبدالله زنوزی و مکتب زنوزیّه» و مجموعه شعرهای «تبریز یولاريندا»، «گوللر آچاجاق» و «اردبیل لوحه‌لری» (1380).

 

ظاهراً آثار دیگری هم زیر یا آماده چاپ دارید.

بله در سال 81 هم ان‌ شاء ‌الله «گلشن راز شیخ محمود شبستری» با ترجمه‌ی ترکی شیخ ولی‌الله شیرازی و «ديوان غریبی» اثر طبع منتشا اوغلو منتشر می‌شود.

 

از کتاب‌هایی که نام بردید، درباره‌ی چندتایشان توضیحاتی بفرمایید. اولی همان پنج نمایشنامه‌ی میرزا آقا تبریزی است که ظاهراً ماجرای مفصلی هم دارد.

در سال 1355، هنگام کاوش در نسخ خطی دانشگاه تهران، به نسخه‌ای برخوردم که به دست میرزا آقا تبریزی صاحب روزنامه‌ی ناله‌ی ملت نوشته شده بود که سه تا نشریه منتشر می‌کرد. می‌دانستم که چهار قطعه نمایش‌نامه به همت مرحوم پروفسور حمید محمدزاده در باکو منتشر شده که سه تای آن‌ها قبلاً به وسیله‌ی افراد مشکوکی در برلین با انتساب به میرزا ملکم‌خان با نام سه قطعه تیاتر چاپ شد. مرحوم پروفسور محمدزاده و مرحوم ابوالفضل حسینی ثابت کرده بودند که این نمایش‌نامه‌ها هیچ کدام مال میرزا ملکم نیست. یعنی دست خطی از میرزا آقا را از آرشیو آخوندزاده یافته بودند که برای او نوشته و نمایش‌نامه‌های خود را در آن اسم برده بود. من یک نمایش‌نامه‌ی دیگر او را هم از مرکز اسناد دانشگاه تهران پیدا کردم که به خط خودش بود و مجموع آن‌ها را به نام پنج نمایشنامه چاپ کردم. در واقع، میرزا‌ آقا تبریزی نخستین نمایشنامه‌نویس ایرانی است.

 

آقای دکتر، درباره‌ی قارا مجموعه‌ی شیخ صفی هم توضیح می‌دهید؟ آیا قارا این جا هم همان سیاه معنی می‌دهد؟

نه، قارا در این جا به معنی بزرگ است. می‌دانید که بسیاری از آثار بزرگان ما را در طول تاریخ دیگران جمع‌آوری و تدوین کرده‌اند و به دست ما رسیده است. از «اسرار التوحید» گرفته تا «نهج‌البلاغه» و «صحیفه‌ی سجادیه». در متون ادبی گاهی یک کتاب را با چند روایت متفاوت داریم که اتفاقاً همه‌ی آن‌ها هم کار خود مؤلف است و اشتباه نسخه‌نویس‌ها نیست. مرحوم علامه‌ی قزوینی در پاسخ سؤالی از سوی تقی‌زاده، به تاریخ 11 سپتامبر 1936، طی نامه‌ای به او می‌نویسد: «هیچ کاری نمی‌شود کرد. این سه گونه نگارش احتمالاً مال خود مؤلف است.» به هر حال بنده در سال 1347 هنگام مطالعه درباره‌ی شیخ صفی‌الدین اردبیلی از کتاب «تاریخ مختصر ادبیات آذربایجان» تألیف مرحوم پروفسور حمید آراسلی متوجه شدم که شيخ صفی،‌ اثری به نام قارا مجموعه دارد. بعدها در آثار مرحوم تربیت خواندم، شاردن که در زمان صفویه به ایران آمده، نقل کرده است که این کتاب در کتابخانه‌ی سلطنتی صفویه نگه‌داری می‌شده است و به هنگام سفر آن را باز کرده و از آن روایتی می‌خوانده‌اند.  من کنجکاو بودم که این کتاب را پیدا کنم. تا این که در میان بعضی از رسالات مرحوم پروفسور فاخر ایز، که تحت عنوان گزیده‌های نثر ترکیه، از سوی دانشگاه استانبول چاپ شده است، دیدم که توصیه کرده‌اند قارا مجموعه را یافته و مطالعه کنید. حدس زدم که این مجموعه، رساله‌های پراکنده‌ای در نقاط گوناگون است. به هر حال مطالعاتم را ادامه دادم و نتیجه‌ی کار، مجموعه‌ای در 175 صفحه شد که با همه‌ی تفاوت‌هایش در منابع اصلی، به احتمال قریب به یقین به قلم خود شیخ صفی، یا به قول یکی از همان نوشته‌ها شیخ صافی، است و پسرش صدرالدین آن‌ها را نقل کرده است.

در یکی از این رساله‌ها آمده است که: «از شیخ صفی‌الدین در تحقیق فلان آیه‌ی مبارکه پرسیدند، شیخ چنین فرمود...» بعدها چند رساله هم در جاهای دیگر پیدا کردم. حتی یک متن دو صفحه‌ای را از کتاب‌خانه‌ی شهرستان خوی پیدا کردم و خلاصه، جلد اول را تدوین، ترجمه و منتشر کردم و بقیه را هم دنبال می‌کنم.

 

داستان کتاب امثال لقمان مرحوم رشدیه چیست؟

می‌دانید مرحوم رشدیه، که از بنیان‌گذاران مدارس جدید در ایران است، تأکید زیادی به آموزش زبان خارجی نداشت. به همین دلیل در ایروان، تهران و تبریز سه زبان ترکی، فارسی و عربی را تدریس می‌کردند و چون کتاب درسی موجود نبود، خود مرحوم رشدیه سه جلد کتاب به نام‌های «وطن‌ دیلی» (زبان ملی)، «آنا دیلی» (زبان مادری)  و «امثال لقمان» را به خط خود نوشتند و به هر یک از معلمان نسخه‌ای دادند تا بر اساس آن تدریس کنند. من نسخه‌ای از امثال لقمان ایشان را چند سال پیش نزد خانواده‌ی آن مرحوم در تبریز یافتم که به خط نستعلیق بود. این کتاب را بعدها خود آن مرحوم چاپ سنگی کرده بودند. من آن کتاب را هم با مقدمه‌ای تجدید چاپ کرده‌ام.

 

کتاب نصاب اعتماد را هم بیشتر معرفی کنید.

این کتاب هم، از آثار مرحوم میر‌مهدی اعتماد تبریزی است. ایشان از مؤسسان مدارس جدید در آذربایجان بودند. مدارس اعتمادیه از زمان رضاشاه تا زمان پسرش دایر بود. بعد از کودتای 28 مرداد این مرد بزرگ از تبریز به تهران تبعید و تحت نظر قرار گرفت. از او آثار متعددی باقی مانده است، مثل «آیینه اخلاق»، که بیش از چهل بار چاپ شده است و نیز کتاب‌هایی در شرح احکام قرآن یا درباره‌ی احادیث و ادعیه. این مرد فاضل وارسته کتابی هم شامل هشت قصیده دارد که در واقع فرهنگ منظوم ترک به فارسی است. این کتاب را هم تصحیح و با مقدمه و فهرست لغات با نام «نصاب اعتماد» چاپ کردم.

 

در واقع شبیه همان «نصاب‌الصبیان» ابونصر فراهی، منتهی ترکی به فارسی است.

بله. همین طور است.

 

موضوع پایان‌نامه‌ی شما در دانشگاه استانبول چه بود؟

رساله‌ی پیش دکتری من بررسی تطبیقی دستور زبان فارسی و ترکی بود. می‌دانید که فارسی، زبانی ترکیبی است و ترکی بیشتر التصاقی است. در فارسی ما کلمه را با پسوند و پیشوند و میان‌وند تولید می‌کنیم، ‌در حالی که در ترکی پی‌افزوده‌ها هست که به ریشه‌ي ثابت یک واژه می‌چسبد و لغت می‌سازد. در فارسی اسم و ضمیر و صفت و موصوف، تصریف نمی‌شود ولی در ترکی برعکس. خلاصه مقایسه‌ای بین دو زبان ترکی و فارسی انجام دادم.

پایان‌نامه‌ی دکتری من هم درباره‌ی «زندگی و آثار میرزا آقا تبریزی» بویژه تهیه و تصحیح متن «رساله‌ی اخلاقیه»ي ایشان و مقایسه‌اش با دیگر کتب اخلاقی مثل «اخلاق ناصری»، «اخلاق منصوری»، «اخلاق کاشفی» و خلاصه مباحثی درباره‌ی اخلاق در ادب ایران و ترکیه، و نیز اخلاق در تمدن اسلامی بود که در سال 1362 از آن دفاع کردم.

 برچسب: مصاحبه‌های دکتر حسین محمدزاده صدیق

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید