1364 ـنجو ایل آذر آیی نین 24 ـنجو گونونه وصل اولان گئجه، حبیب ساهری ایتیردیک.

تصویر و عکس حبیب ساهر«. . . من با نام حبیب ساهر در سال 1344 آشنا شدم. او را نویسنده‌ی جوان و شهید مرحوم صمد بهرنگی به من معرفی کرد. او شش سال از من بزرگ‌تر بود. من در همین سال با او و اوختای تصادفی آشنا شدم. مقاله‌ی حسین مهدی ادیب آذربایجان شوروی آن زمان درباره‌ی کتاب کؤشن را در دو هفته‌نامه‌ی آدینه چاپ کرد. کتاب کؤشن را هم که در سال 1343 و به طور مخفی در قزوین چاپ شده بود، به من داد. من تقریباً همه‌ی شعرهای این مجموعه را حفظ بودم.

چند ماه بعد کتاب لیریک شعرلر را هم توانستم به دست بیاورم. آن را بیشتر دوست داشتم. شاعر، در آن جا هم بخشی با عنوان منظوم مکتوب خطاب به شهریار داشت که با مهر و شفقتی برادرانه و در عین حال گزنده سروده بود.[2] در آن سال جوانی نمی‌توانم بگویم که به ترکی مکتوب فقط این دو کتاب را دیده بودم، با آثار میر مهدی اعتماد، علی فطرت، محمد علی صفوت آشنا بودم، آثار نمایشی میرزا فتحعلی آخوندزاده را پیش پدر بزرگ مادری‌ام عباسقلی خان زرنه‌ای خوانده بودم. کتاب‌های چاپ باکو و آنکارا را هم مرتب و پی در پی تهیه می‌کردم و می‌خواندم. به کتابخانه‌های تربیت تبریز و ملی تبریز تقریباً هر روز مراجعه داشتم، و کتاب‌های ترکی عثمانی و ایران را می‌گرفتم و می‌خواندم. اما اعتراف می‌کنم که در شعرسرایی شدیداً تحت تاثیر خلاقیت ادبی حبیب ساهر بودم. سعی می‌کردم از او تقلید کنم و مثل او شعر بسرایم. هنوز هم که نزدیک پنجاه سال از آن زمان می‌گذرد، شکل صفحات و طرز قرار گرفتن اشعار و نوع حروف‌چینی آن‌ها در کتاب لیریک شعرلر جلوی چشمم است. این کتاب همیشه برایم مفتوح است. از نخستین شعر آن که از «غروب» حرف می‌زند تا شعر:

شفق‌لرده اوچان آخشام قوشلاری

بیزدن سلام دئیین گؤزل تبریزه

قاطار ایله گئدن وطنه ساری

آرخاداشلار بیر باش وورون دا بیزه

 

و شعرهای «آندرومدا»، «چینی فنجان» و غیره.

در کتابخانه‌ی تربیت تبریز با دو کتاب  سایه‌ها و شقایق از او که از نخستین مجموعه‌های شعر نو قبل از نیما به فارسی است، آشنا شدم. مجله‌ی شفق را هم گرفتم و خواندم و گام در ساهرشناسی و ساهرستایی گذاشتم. دو کتاب اساطیر و اشعار برگزیده از او را که به فارسی و دارای اشعار اساطیری، رومانتیک، انتقادی- اجتماعی و سیاسی بسیار گزنده در قالب‌ها و اوزان شعری مختلف بود، به دست آوردم. دیدم او قرآن را به ترکی، تورات و کلیله و دمنه را به فارسی منظوم کرده است. از تورات و کلیله و دمنه اقتباس‌ها و برداشت‌ها داشت ولی قرآن مجید را به ترکی ریتمیک، موزون و آهنگین برگردانده بود که بخش‌هایی از آن را بعدها یعنی در دهه‌ی هفتاد در هفته‌نامه‌ی سهند که با استفاده از امتیاز روزنامه‌ی اطلاعات انتشار می‌دادم، گنجاندم.[4]

خلاصه این همه ساهرپژوهی و ساهرجویی در سال 47- 1344 اتفاق افتاد. دانشجوی رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تبریز بودم و دل پری از سیاست ترکی‌ستیزی رژیم داشتم و یواش یواش وارد فعالیت‌های سیاسی می‌شدم . . . 

در سال 1346 و بعد از آن با مجله‌ی خوشه که در تهران و به سردبیری احمد شاملو چاپ می‌شد، مکاتبه می‌کردم و برای آن‌ها پیرامون فولکلور و ادبیات آذربایجان مقاله و مطلب می‌فرستادم. نخستین معرفی و نقد بر کتاب‌های صمد بهرنگی را در همین سال نوشتم و در آن جا چاپ شد. دو قصه‌ی قارا آت و چیل مایدان را در همین سال در آن مجله به چاپ رساندم. پنج شعر زیبا از حبیب ساهر را هم به فارسی ترجمه کردم و به شاملو فرستادم. او به طرز قابل توجه و برجسته‌ای ترجمه‌های این پنج شعر را – بدون آوردن متن ترکی – چاپ کرد. آن ترجمه‌ها را هنوز هم می‌پسندم و خودم برمی‌گردم و بارها می‌خوانم. در سال 1350 که کتاب نمونه‌های شعر معاصر آذربایجان را به فارسی انتشار دادم، این پنج شعر را در آن جا گنجاندم. آن پنج شعر چنین است:[5]

روشنایى‌ها در آب

بيرون «باغ مئشه»[6] پشت كوه‌هاى «سارى داغ»،

بامدادان، خورشيد، خون می‌‌زايد!

با اشعه‌ى خود می‌‌پراكنَد-

شفق‌ها در برگ و روشنایى‌ها در آب.

 

خورشيد سرخ، جادويى ازلى،

كه آتش‌ها و توفان‌ها از اوست.

خونمان نشانى از اين آتش دارد،

كه به توفان‌هامان رهنمون می‌‌شود . . .

 

مكانمان «ديار آتش»، روزگارمان آتشين،

و حياتمان سرشار از آتش و خون است.

تا خون از آتش سرشار نباشد دل را گرمایى نبخشد،

و تا آفتاب نسوزد، گل دهن باز نكند . . .

 

راهم ده

بگذار در روى آب بلغزد،

برگ‌هایى كه از شاخه‌ها جدا می‌‌شوند.

بگذار خرمن باغ و باغچه،

پراكنده و تار و مار شود.

 

سرسبزى بهار،

و اين سيه خاك‌هاى سرد؟

خارهایى كه در اين دشت‌ها می‌‌رويند،

آيا گلى به آغوش خواهند كشيد؟

 

شراب زهرآگين دهر را بنوش،

بگذار جگرها و لبانت آتش گيرند!

بگذار دست پرهوس مرگ،

شاخه‌ى سبز عمرت را بشكند.

 

آسوده دل بگذار تا پرنده‌ها بروند . . . صدايشان مكن،

كه راهىِ ديارهايى مرموزند.

راهم ده نازنينم . . . شب است،

شب است . . . نگاهم مدار . . .

 

كابوس

بنگر چگونه كابوس بيگانه سايه بر سر ما افكنده است،

همچو مرگ، سايه‌ى يك مرگ!

اين زبان هرچه شيرين باشد،

باز در گوش ما غريو ارباب و نهيب جلاد است . . .

 

خون‌ها جارى كند و خانمان‌ها براندازد،

و شمر ستمكارش نتوانى خواند.

چرا كه با كدامين كس آن مايه‌ی‌ گستاخى هست،

كه او را «بالاى چشمت ابروست.» گويد!

 

اين كابوس بى‌آن كه ترس‌آور باشد،

از ديد انسان‌هاى ساده برادرى است . . .

اما، روز پتكى است بر سر ما،

و شب، سنگى است زير پايمان!

 

چشمه‌هايمان خشكيد و گلزارهايمان پژمرد،

و بهار سرسبزمان به خزان گرائيد .

پرده بر خورشيد شنگرفى فرو افتاد،

و ظلمت شب، پگاه را مجالى نداد.

 

مخند

هرچه خواهى بنال كه ناله‌ات،

در ظلمت بيكران اين شب محو خواهد شد.

و مپندار كه در آسمان تارت خورشيدى زرين طالع شود!

 

دل اين شب، سنگى را می‌ماند،

و فغانت زير پرده‌ى سياه آسمان نابود می‌شود،

و تنها دل من است كه آن را پذيرا می‌آيد.

 

از اين آسمان و از اين سبزْ بوته‌ها انتظار چه دارى،

جايى كه دخمه‌اى سياهت داده‌اند،

و شاهکان را كاخ زرنگار و آسمان نيلگون!

 

در اين ويرانه به درد و حسرت بخواب و مخند!

مخند تا لاله‌هاى دلت بپژمرد!

بمير تا فروغ گيسوان معطرت خاموش شود.

 

هرچه خواهى بنال كه ناله‌هايت،

در ظلمت بيكران اين شب محو خواهد شد!

و كسى نخواهد پرسيد كه در اين ظلمات اين ناله‌هاى حزين چيست.

 

پيك اميد

پنجره را بستم . . .  روشنایى‌هاى ماهتاب،

بيِكبار در اتاق تاريكم خفه شد.

صدف‌هاى كهكشان راه مرا مفروش كرد،

و شكوفه‌هاى آرزويم به زردى گرائيد.

 

آواى ظريف و موزون صدها مرغ آرزو،

در ظلمت مرموز كشتزارها محو شد.

زمزمه‌ى آب‌ها و نواى پر نوازش بادها ديگر به گوش نيامد،

و در خلوت جنگل صداهاى ناآشنا طنين افكند.

 

می‌خواهم پنجره را بر روشنایى شب ببندم،

شايد آتشى كه در دلم زبانه می‌كشد جاودان شود.

پيك اميدى كه مرا در اين تاريكى جست و جو می‌كند،

شايد راه پر شفق آرزوها را پشت سر نهاده باشد.

 

تا زمانى كه شب‌هاى پر ستاره به نيستى گرايند،

بگذار در اعماق تاريكى، دل تنهايم نفس خود را بشنود.

ترانه‌ى پرفسون اين جهان دون خواهد رسيد،

بگذار اندكى هم گوش به نواهاى ديگر دهم . . .

 

در ديار غربت

در ديار غربت از كوه‌هاى مه‌آلود گذشتيم،

و بى‌آن كه خسته شويم، راه‌هاى ناهموار را درنوشتيم . . .

 

آفتاب نيمروزان تنمان را سوخت،

و نسيم سرد بامدادى جانمان را لرزاند.

هم گرما و هم سرما را به جان خريدار شديم،

ولیكن پريشان خاطرى، ما را از پا درآورد.

 

در آن دورها، واحه‌اى، در آغوش راهى پر گرد و خاك،

ما را صدا زد و بال‌هاى زمرّدينش را بگشود.

همچو سايه‌ها رفتيم،

تا از افقى زرين، خورشيد بدرخشيد.

 

در تاريكى ره سپرديم، با مرگ دست به گريبان شديم،

كه خود را به چشمه‌ى حيات رسانيم!

ولى افسوس كه بادهاى خشك و سياه از ديار فنا وزيدن گرفت،

و ما غبارى شديم و از افق‌ها هم گذشتيم.

 

پيغام

اي پرندگان شامگاهى كه شفق را می‌شكافيد!

درود من را نثار تبريز كنيد.

شماها كه دسته- دسته سوى وطن روانيد،

رفقا! به خانه‌ى من نيز سرى بزنيد.

 

درب چوبى شكسته‌ام را بگشائيد،

ببينيد مادرم از سفر برگشت؟

فرزندانم غم دير سال را فراموش كرده‌اند؟

يا آنكه باز مرگ است و گرسنگى؟

 

مگذاريد خانه‌ام ويرانه‌ى نم گردد،

باد صبا را بر آن راه دهيد،

تا خورشيد شنگرفى تسخيرش كند.

و شما بنفشه‌ها و نرگس‌ها را بپائيد.

 

افق ما در سياهى مه و دود نشست،

و غربت برايمان دوزخى ساخت.

باد خزان، باغچه‌ام را تاراج كرد.

رفقا! ديگر چه‌ها گويم بر شما . . . 

 

روزهاى گذشته

آن روزها

كه پيچك‌ها از فراز ديوار باغمان

شكوفه افشان بودند،

و خورشيد بهاران،

نور بر كوهساران می‌لغزاند؛

 

آن روزها

كه آب‌ها از پرده‌هايى حرير،

زمزمه كنان می‌گذشتند،

تو نغمه می‌سرودى و

در صداى لرزانت آهنگ درد انگيز

جدایی می‌لرزيد.

 

آن روزها

هنوز نيلوفرهاى اروميه نپژمرده بود،

من جوانى تازه سال بودم،

و تو دخترى چهارده- پانزده ساله.

 

آن روزها

تازه در چشمان بزرگت

فروغ پايدار عشق موج می‌زد.

با يك نگاه گونه‌هايت رنگ می‌باخت!

 

و نمی‌توانستم گفت:

«دلارام من، لختى بدين سوى نظر كن!»

خوب يادم است، يك سحر-

در انگورزاران سبدها پر كرديم،

و سالى ديگر، باده‌ى وصل نوشيديم،

و ماه بر جام بلورينمان نشست.

 

ولى، اروميه‌ي بى‌خزان را خزان زد . . .

چراغ فروزان دانش را خاموش كردند . . .

داوودى‌ها پژمردند، تو نيز . . .

ديگر كسى سراغى از تو نداد . . .

 

علاوه بر مجله‌ی خوشه به مجله‌ی امید ایران هم که توسط علی اصغر ضرابی مدیریت می‌شد، مقاله و شعر می‌فرستادم و حتی صفحه‌ای با عنوان «شعر و ادب آذری» را به طور مستقل در آن مجله اداره می‌کردم. این مربوط به سال 1345 است. من مطالب هر هفته را تنظیم و پست می‌کردم، ضرابی با طراحی جالب و زیبایی مطالب را چاپ می‌کرد. او، اصلاً اهل تبریز بود. در این صفحه از حبیب ساهر شعر گذاشتم. با مجلات فردوسی، پست ایران و نگین هم ارتباط داشتم و مرتب مطلب می‌فرستادم که در میان آن مطالب، همیشه حبیب ساهر اولویت داشت.

در تبریز صمد، آدینه را در روزنامه‌ی مهد ازادی انتشار می‌داد و من با احمد بنی احمد صاحب هفته‌نامه‌ی عصر تبریز که نام آن را به عصر نوین برگردانده بود، وارد مذاکره شدم که ضمیمه‌ای ادبی انتشار دهم. او، دو صفحه از هفته‌نامه‌ی خود را در اختیار من گذاشت که با عنوان ادبیات در عصر نوین چند ماه مطالب فارسی و ترکی انتشار دادم و اشعار ساهر را هم در آنجا ‌آوردم.

در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تبریز نیز فعال بودم، انجمن دانشجویان آن روزگار در آنجا که توسط فرج سرکوهی رهبری می‌شد، از من دعوت کرد که در سالن اجتماعات دانشکده‌ی کشاورزی دانشگاه تبریز سخنرانی کنم. موضوع سخنرانی‌ام «شعر و ادب و فولکلور آذربایجان» بود. گرچه این سخنرانی سبب شد که از سوی ساواک شناخته بشوم، اما تاثیر قابل توجهی در معرفی حبیب ساهر داشت.

 

نکته‌ی گفتنی درباره‌ی املای کتاب‌های ساهر این است که ما جوانان آن روزگار، این املای سنتی را نمی‌پذیرفتیم. می‌خواستیم ترکی طوری نوشته شود که خواننده به راحتی بخواند، بویژه آن که کسی در هیچ آموزشگاه و مدرسه‌ای ترکی نخوانده بود و اصلاً داشتن کتاب ترکی، یک رفتار سیاسی محسوب می‌شد. من و صمد تصمیم گرفتیم تغییراتی در املای سنتی کلمات ترکی بدهیم. در سیستم الفبای موجود چند حرف باصدای ترکی وجود نداشت. مانند ای/ I ، اؤ/ Ö ، اۆ / Ü و کسره یعنی ائـ / E . ما تصمیم گرفتیم این حروف را هم با استفاده از امکانات موجود وارد سیستم بکنیم. در مباحثات مربوط، شهید علی رضا اوختای هم با ما دو تن شرکت می‌کرد. در میان دوستانی که در اطراف من و صمد بودند، من با او بیشتر جور بودم، هر دو شعر می‌گفتیم و اهل ادبیات بودیم. او لیسانس حقوق گرفته بود و در خوی معلمی می‌کرد، من هم داشتم لیسانس ادبیات می‌گرفتم و در هریس معلمی می‌کردم. چند کار ادبی مشترک هم با هم انجام دادیم، از جمله بازنگاری مثنوی ثعلبیه که اخیراً محمد داوریار آن را چاپ کرد.

من شعرهای حبیب ساهر را با همین املای جدید می‌نوشتم. او خودش در کتاب‌ها و حتی نامه‌هایش املای سنتی دهه‌ی 1320 را حفظ می‌کرد. نسل قبل از من همه این طور بودند، محمد علی فرزانه، گنجعلی صباحی، بولود قاراچورلو سهند نیز به املای سنتی می‌نوشتند. ما می‌خواستیم نوگرایی کنیم.

من ساهر را اول بار در تهران و در تابستان سال 1347 ملاقات کردم. در تیرماه سال 1347 با پدرم به تهران آمدم که در دادگاه نظامی رژیم، محاکمه شوم. دادگاه بدوی در تبریز تشکیل شده بود. سرهنگ نوزاد نامی در اطاعت از جلادان ساواک من را به 6 ماه زندان محکوم کرده بود.

. . . آدرس منزل ساهر را داشتم، شماره پلاکی در خیابان نمازی یادداشت کرده بودم. پرسان پرسان رفتم و پیدا کردم. خانه‌ی ویلایی دو طبقه بود. زنگ زدم و خودم را معرفی کردم، خودش آمد و در را باز کرد و مرا داخل برد. دو ساعتی پیش ساهر نشستم. از دفترش شعری به من می‌خواند و دفتر را به دستم می‌داد و می‌گفت:«اوخو گؤروم نئجه اوخویورسان!»

من از این امتحان‌ها سربلند بیرون آمدم، خوب و بی‌غلط خواندم، خوشش آمد، دو سه شعرش را داد رونویسی کردم. من جرأت نمی‌کردم که بعضی اشعارم که همراهم بود برایش بخوانم. بسیار محجوب و کم‌حرف نشسته بودم. از خانواده‌اش کسی پیش ما نیامد . . . »


[2] متن شعر منظوم مکتوب.

[4] به عنوان نمونه، ترجمه‌ی سوره‌ی الرحمن در ادامه آمده است.

[5]  ح. م. صدیق. آثاری از شعرای آذربایجان، تهران، بابک، 1353. (چاپ جدید: تهران، تکدرخت، 1388، ص 13- 23.

[6] محله‌اي در تبريز.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید