به یاد استاد ناظر
بیوک ملایی
عقل ورق ورق بگشت، عشق به نکته یی رسید / طائر زندگی برد دانه زیر دام را
نغمه کجا و من کجا، ساز سخن بهانه ای است / سوی قطار می کشم ناقه بی زمام را
وقت صریح گفتن است، من به کنایه گفته ام / خودتو بگو کجا برم هم نفسان خام را
استاد زنده یاد، ناظر شرفخانهای، از زمرهی متفکران متعدی بود که شعر را نه برای سرگرمی، تفاخر و طبع فروشی بل برای برای بیان اندیشه، به خدمت گرفته بود. و به قول اقبال لاهوری، ساز سخن را بهانهای قرار داده بود تا با استفاده از ابزار صور و خیال، راهی پیش پای راهیان ره گم کرده در وادی حیرت باز کند و با آفرینشهای ادبی، موجبات تسلای گرفتاران هیاهوی جهان مدرن را فراهم سازد.
او دلداده اندیشه بود و دلباخته معنویت. همیشه در وادی جستجو بود و رهرو خستگی ناپذیر راه حقیقت. مدح نگفت. صله نگرفت. مجزگویی پیشه نکرد. سربر آستانی جز حق ننهاد. "رسول"ی بود رعا از هرچه پلیدی و پلشتی و رسالتش شاعری خوشگو بودن و انسانی خوشخو بودن. آری به قول شهریار شیرین سخن: گؤزل لرین آخئرا قالمئشئ ایدی.
تواضعی داشت برخاسته از عمق فهم، و اراده ای استوار از آگاهی. سراسر آثارش بوی تعقل و عشقورزی میدهد و دلبستگی به زبان مادری و محبت به زادگاهش آذربایجان، ترجیع بند اکثر ابیات اوست. اندیشمندی که در دوران دانشجویی به نقد "جادوگری در اسلام" پرداخت، درمیانسالی به فهم عمیق زبان و ادبیات ترکی، فارسی و عربی توفیق یافت. آموزههای دینی را در حدّ اجتهاد آموخت. و با استعانت از مطالعات وسیع در فولکور، تاریخ و ادبیات زبان ترکی دست به آفرینش آثاری اصیل زد. آثارش سندی بر این مدعایند که این شاعر نوآور، همیشه عاشق آموختن بود و راهی وادی دانایی. اندیشمندی که تا آخرین نفس با بخش ناپیدای هستی مأنوس بود و در پی آفتابی ساختن وجهی از این جهان ناپیدا برای جانهای جستجوگر. و نوشتن کتاب "جادوگری در اسلام" در دوران دانشجویی و سرودن اشعاری با جانمایه فلسفی در دوران میانسالی و پیری، نشانهای است بر اینکه تدبر و تعقل در سرشت این عارف دلداده، یک دغدغهی دیرینه بوده است. نوشتهی ذیل تلخیص مقدمهای است از نگارنده بر کتاب صدرالاشاره استاد "ناظر" که به بهانهی اربعین آن عزیز سفر کرده بازنشر میشود. روحش شاد و یادش ماندگار. بیوک ملایی
.خلاصه:
از روزی که نخستین انسان گام بر عرصهی این جهان رازناک و پرابهام نهاده، همیشه از خود پرسیده است: من کیستم؟ از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟ / به کجا می روم! و به قول عارف سوته دل، ابولقاسم نباتی: نه ایدیک، نه یئرده ایدیک؟ نَیه گلمیشیک جهانه / بونو درک قیل فیکیرلش، سن اؤزون آماندئر ای دل؟
حسّ حیرت و ذوق پرسشگری، انسان را در طول تاریخ به جستجوی جواب برای سؤالات عدیده واداشته و همین حرکت ذهن انسان از پرسش به سوی پاسخ، زمینه ساز اکتشافات، اختراعات، تألیفات، ابداعات و خلق آثارصنعتی و هنری شگفت انگیزی شده است. ولی یافتههای انسان در عرصهی مادیات و مافیزیک هرچقدر عمیقتر و وسیعتر باشد، در قیاس با دنیای مجهولات، در حدّ هیچ است. بنابراین زندگی حرکتی است بی پایان که با سؤال آغاز می شود، با پیگیری پاسخ ادامه می یابد و با نقد و تحلیل یافتهها، جانی دوباره می گیرد.
انسانها در حدفاصل دو نقطهی تولد و مرگ که نامش زندگی است، همیشه در پی ساختن بتهای ذهنی خویش به نام حقیقتند، زمانی به تحسین و تبلیغ آن بتها می پردازند و پس از چندی با تبرهای تازه یافتهای به نام علم، به شکستن اصنام پیشین می پردازند. لذا زبانحال بشریت درمانده از درک وجه ناپیدای هستی این سروده را زمزمه می کند که:
هزاران سال با فطرت نشستم / به او پیوستم و از خود گسستم
ولیکن سرنوشتم این سه حرف است / تراشیدم، پرستیدم، شکستم.
آری، کمال مطلوب انسان حقیقتی است که همیشه آن را پی جوئی می کند و به هر چیزی که می رسد، آن را با حقیقت مطلوبش اشتباه می گیرد. و این پی جوئی مدواوم نامش زندگی است. به شرطی که برپای ایستادگی بر پرستش بت دیروزی پامال نشود. چون ابهام و علم ناتمام، تنها بستر رئالیسم حیات است.
کاوشی درباره نیمهی پنهان هستی
میرفندرسکی[1] میفرماید:
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی / صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
صـورت زیـرین اگـر بـا نـردبـان معـرفت / بررود بالا همان با اصل خود یکتاستی [2]
تمامی انسانها در نگرش به جهان هستی در خصوص تعیین دامنه وجودی آن به دو دیدگاه رسیدهاند. 1. نگرش مادیگرایانه به مقوله هستی است که کرانهی هستی را محدود در مادیّات میداند.
- نگاه معناگرایانه به آن.
جهان بینی معناگرایانه، نه تنها کرانهی جهان هستی را تا به بیکرانگی گسترش میدهد، بلکه جهان مادّی را همچون کوهِ یخ، تنها بخش ناچیزی از عالم ماوراء دانسته و بر این باور است که:
زمین در جنب این نه سقف مینا / چو خشخاشی بود در روی دریا!
ببین تا تو از این خشخاش چندی! / سزد گر بر بروت خود بخندی! [3]
شهریار شیرین سخن نیز در شعرنامهی "سلام برانیشتن" در خصوص نسبت عالم فیزیک و متافیزیک اینچنین به داوری مینشیند:
انیشتن ناز شست تو! / نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست؛
اتم تا میشکافد جزء جمع عالم بالاست. / به چشمِ مو شکافِ اهلِ عرفان و تصوّف نیز،
جهان ما حُبابِ چینِ رویِ آب را ماند. / منِ ناخوانده دفتر هم که طفلِ مکتب عشقم،
جهان جسم موجی از جهان روح می دانم؛ / أصالت نیست در مادّه.... [4]
و برخی پا را فراتر نهاده، از اصالت معنا گذشته، دنیای رئال را انکار کرده و واقعیّت دنیا را در حدّ یک حُبابِ رویِ سرابِی دانسته اند که یک فرد بدمست و خراب در خواب میبینند:
دنیا چو حبابی است و لکن چه حباب / نه بر سر آب بلکه بر روی سراب!
آنهم چه سرابی که بینند به خواب / آن خواب چه خواب؟ خوابِ بد مستِ خراب! [5]
حال ما متعلّق به هر مشرب و مکتبی هم باشیم، ناگزیر به این امر معترفیم که سکّهی هستی، دارای دو روی پیدا و پنهان، مادّی و معنوی و به بیان قرآنی غیب و شهادت است. و واقعیّتِ دو وجهی بودن این جهان را در تمامی ذرّات و کُرات بعینه میتوان دید. این نظام همچون دو روی یک سکّه در ذات این جهان بیکران ساری و جاری است.
در جهان بینی قرآنی هم،همه هستی به دو بخش محسوس و نامحسوس تقسیم میشود: در این نوع نگرش به بخش پیدای جهان، شهادت و به نیمهی ناپیدای آنّ غیب گویند. در این جهانبینی، مرزهای عالمِ شهادت تا بدانجا گسترده میشود که با حسّ باصره بتوان دید، با سامعه بتوان شنید، با شامّه بتوان بویید، با ذائقه بتوان چشید و با لامسه بتواند لمس کرد.
قرآن ضمن تأکید بر وجود جهان مادّی، ما را از تنگنای قفس مادّیگری بیرون میکشد و با گشودن افق وسیعتری به نام جهان غیب، دامنهی هستی را تا مرزهای بینهایت میگستراند. از دیدگاه قرآنی جهان آخرت، جنّ، فرشته، جنّت، جحیم، لوح محفوظ، کرسی، عرش، ضمیر ناخودآگاهِ مطرح در علم روانشناسی و... ذات الهی، بخشی از عرصه پنهانِ جهانِ هستیاند.
با توجه به معانی متعددی که در قوامیس برای کلمه غیب ذکر شده است، در کلّ می توان معانی این واژه را به شکل زیر جمع بندی کرد:
- "غیب" چیزی است که ذاتاً قابل رؤیت نیست و دیده نمیشود. (نامحسوسها)
- چیزی که قابل رؤیت است ولی چون در دوردست هست، دیده نمیشوند. (باطن ذرّات و کرانهی کرات)
- گذشته و مسائل گذشته، آینده و مسائل آینده که خارج از چهارچوب حال هستند. چون زندگی انسان، دمی است بین دو عدم (که دیروز و فردایش مینامیم).
- به عالم خیال که وجود غیرمادّی دارد نیزغیب گفته میشود. چون دیده نمی شود مگر به چشم خیال
- و به جائی یا کسی که جلوی چشم نیست، غیب و غائب گفته شده، چون دیده نمیشود.
در اصطلاح علمای تفسیر، غیب به معنای چیزی است که برای بشر مجهول است و با احساس و عقل مستقل، قابل شناخت و فهم نیست. و تنها راه شناسائی آن تأسّی و اعتماد به قول انبیاء و کتب آسمانی است. پس با این وصف، غیب به معنی عالم لاهوت، جبروت و ملکوت است در مقابل عالم ناسوت یا همان جهان شهود. لذا به مرتبه احدیّت غیب الغیوب و غیب مطلق گویند.
شهادت به معنای گواهی دادن، حضور داشتن، دیدن و حاضر بودن است و گاه معنای اسم مفعولی دارد. و در این حال عالم شهادت یعنی عالم ناسوت که قابل فهم با حواسّ پنجگانه باشد. باید دانست که مرزهای عالم غیب و شهادت نسبت به انسانها متغیرّ است: مثلاً: جهانِ فرد عالم نسبت به جهان شخص عامی بسی فراختر میباشد. فرد مؤمنی که به عالم غیب ایمان دارد، جهان را بسیار وسیعتر از فرد مادّیگرا میبیند. همچنین محدودهی انسان آشنا به عرفان، خیلی گستردهتر از دنیای فرد غیر عارف است. و نیز از دید ادیان، حوزهی درک انبیا از جهان بسی فراختر از مرزهای محدود جهان در باور دیگر انسانهاست، یا کلّ جهان هستی در نزد خداوند شهود مطلق است و هیچ غیبی نسبت به خداوند، موضوعیّت ندارد.
امّا این الله که در عرفان و فلسفه به آن "واجب الوجود"[6] یا "علة العلل"[7] گویند در رأس کُلّ هستی، سلسله جنبان و عامل ایجاد و قوامِ وجودی تک تک موجودات است. ذات او قابل درک نمیباشد ولی صفاتش در همه جا ظهور و بروز دارد. لذا از وجهی غائب است و از وجه دیگر در همه جا حاضر. چنانچه عبرت نائینی میفرماید:
چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست / عالـم همه آیـات خـدا هسـت و خدا نیست
ما پرتـو اوییم و هـم اوییم و نه اوییم / چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست
در آینـه بیننـد اگـر صـورت خـود را / آن صـورت آیینه شمـا هسـت و شما نیست
هر جا نگری جلوهگه شاهد غیبی است / او را نتوان گفت کجـا هست و کجا نیست [8]
چون محصور شدن در مکان و زمان از ویژگی های ذاتی موجود مادّی است. حال آنکه خداوند وجودی غیرمادّی است. و مثل روح که در همهی ذرّات وجودی ما حضور و بروز دارد، ولی منحصر و محبوس در بخشی از اجزا و اعضای بدنمان نمیباشد. او در دل تمامی ذرّات حضور دارد بیآنکه محدود و محبوس در آن ذرّات شود. و نیز خارج همهی اشیاء است بی آنکه از آنها دور و یا با آنها بی رابطه باشد. "لیس فی الأشیاءِ بوالجٍ و لا عنها بخارجٍ" [9] البتّه در جهانبینی عرفانی نه تنها خداوند در رأس هستی است، بلکه هستی غیرخدا هیچ نیست. به قول حافظ:
هر دو عالم یک فروغِ رویِ اوست / گفتمت پیـدا و پنهان نیز هم [10]
پس با این نگرش، همهی جهان همچون کتابی هستند که أعراض هستی، مانند إعراب این کتاب و جوهرهی هستی، همانند حروف آن است که معانی مورد نظرِ خالقِ کتاب، در پس پردهی این نوشتهها پنهان میباشد. و چهرهی خداوند نیز به عنوان آفرینندهی هستی در پس پرده و نقابی از هستی پوشیده شدهاست. شیخ محمود شبستری در این مقام میفرماید:
به نزد آنکه جانش در تجلّی است / همه عالم کتاب حقّ تعالی است.
عرض إعراب وجوهر چون حروف است/ مراتب همچوآیات وقوف است. [11]
و وجود نقاب در عین حال که پردهای بر چهره ذات ازلی است در همان حال تجلّی حضور و بروز ذات اوست. به قول عراقی:
حجاب روی تو هم، روی توست در همه حال / نهانی از همه عالم زبسکه پیدایی
عروس حسن تو را هیچ در نمی یابد / به گاه جلوه، مگر دیده تماشایی [12]
پس ذات خدا در خور دریافت حواسّ پنجگانهی انسان و حتّی درک عقلانی او نیست. البتّه نه فقط درک ذات خداوند بلکه شناخت ذات همهی ذرّات و کرات نیز در چهارچوب فهم و درک انسان نمیگنجد. و بهرهی ما از شناخت هر موجودی، تنها شناسایی ماهیّت آن است و نه وجود و ذات آن. حال آنکه ماهیّات، أعراض وجودند نه خود وجود!!! مگر سهم ما از شناخت ذات ذرّات و کرات جز شناخت از عوارضی است که از این ذرّات و کرات، ظهور و بروز دارد؟ و درست به همین دلیل است که ما نمی توانیم ذات خدا را وصف دقیق کنیم. و به قول سنائی غزنوی:
نتوان فکر تو کردن که تو در فهم نگنجی / نتوان وصف تو گفتن که تو در وهم نیایی
احدٌ لیسَ کَمثله، صمدٌ لیسَ لَه ضِدّ / لِمَنِ المُلک تو گویی که مر آن را تو سزایی [13]
آری ذات خدا قابل تعریف به حدّ و رسم منطقی نیست. و درشناسایی او تنها به واژهسازی و تصویرپردازی روی میآوریم. به قول حاج ملّا هادی سبزواری:
مُعَرّفُ الوجودِ شرحُ الإسمِ و لیسَ بالحدِّ و لا بالرّسم [14]
تعریف وجود در چهارچوب حدّ و رسم منطقی نمیگنجد. و در این مهمّ تنها به لفّاظی بسنده میشود. چون وجود، أمری بدیهی است و أمر بدیهی نیز بی نیاز از تعریف میباشد. لذا فلاسفه برای ارائهی تعریف برای چیزی آن را به جنس و فصل تقسیم میکنند. مثلاً در تعریف انسان میگویند: انسان حیوان ناطق است. در این جمله حیوان یک کلّی فراگیر از انسان است و ناطق هم یک کلّی مترادف با انسان. حال آنکه برای تعریف و تجزیهی وجود، جنسی (معنای أعمّ از وجود) و فصلی (معنای مترادف با وجود) وجود ندارد که بتوان با کمک آنها خدا را در دایرهی یک جملهی تعریفی گنجانید؟ لذا ذات خدا قابل تعریف نیست. ولی با عنایت به پدیدهای عالم هستی که نقابی بر چهرهی وجودی خدایند، میتوان حضور او را در همه جا و همه چیز دید. آری، هو الظّاهر و الباطن. بنابراین:
مفهومُه من أعرفِ الأشیاء / و کُنهُه فی غایةِ الخفاء[15]
در نگرش اغلب الهیون، جنّ یکی از مظاهر عالم غیب است. برخی بر این باورند که این موجود پنهان از دیده ها، در عرصه های مختلف تاریخ و زندگی روزمره انسانها ایفای نقش می کند و وجودی مؤثر دارد. یکی از عرصه های حضور پررنگ جنّ در زندگی انسانها، عرصه جادو و جادوگری، است.
در مورد چیستی جنّ نظرات مختلفی ذکر شده است. مثلاً ابن سینا در رسالهی حدود میگوید: موجود زندهی هوایی ناطق (دارای قدرت اندیشه) و دارای جرم شفاف است که به اشکال گوناگون میآید. از دیدگاه میرداماد، جنّ موجود جسمانی نیست. بلکه مجرّد و ماهیّتاً مخالف نفوس بشری است. و متعلّق به اجساد ناریّه و هوائیّه است. و قادر به تصرّف در این عالم میباشد. تهاتوی معتقد است: جنّ از ارواح مجرّده است و میتواند در عنصریّات تصرّف کند. ممکن است ملائکه، جنّ و شیاطین در بعضی احوال بر بعضی دیدگان مشهود و مرئی شوند. برخی متکلّمین را عقیده بر این است که اجسام لطیفهای چون ملائک، جنّ و شیاطین حیات عَرَضی دارند. آنها قادرند به شکلهای مختلف درآیند. گاه مرئی شوند. وگاه نا مرئی.
قرآن در آیات و سور مختلفی وجود جنّ به معنای نوعی از مخلوق پنهان از حواسّ ما را تصدیق کرده است. در اکثر فرهنگها نیز اعتقاد به جنّ، پری، دیو و غول شایع بوده و هست. امّا امروزه به خاطر برخی شیّادیها، جادوگریها و عوام فریبیها، شکّ در وجود جنّ بالا گرفته است. و بعضی از اصلاحگران عصر جدید در جهان اسلام نیز در صدد تاویل وجود جنّ بر آمدهاند. مثلاً سِر سید احمدخان هندی بر آن است: جنّ در قرآن عبارت از اعراب بدوی و بیفرهنگ و إنس به معنی اعراب شهری و مدنی میباشد. و یا شیخ محمد عبده، جن را عبارت از میکرب میداند.
جنّ در داستانهای عامیانهای چون هزار و یک شب هم حضور دارد. در عرف فارسها به جنّ، از ما بهتران و در میان ترکها "بیزدن یئیلر" میگویند. در ایران، بعضی از ناخوشیهای جسمی و روحی را منسوب به جنّ میکنند و به شخص آسیب دیده از جنّ، بیمار جن زده یا جنّی گویند. از دید این مردم جنّ زدگی، نوعی بیماری خطرناک میباشد. و گروهی از دعانویسان، تعویذسازان، اهل افسون، جادوگران و طلسم سازان، مدّعیاند که می توانند برای محافظت از آدمها طلسمات، حرزها و دعاهای خاصّی به مشتریان دهند و پولها به جیب زنند.
إگوست کُنت[16] معتقد است که تمامی دانش بشری را میتوان به دو گروه تقسیم کرد:
1.علمی ( قابل آزمون و شهود در آزمایشگاه)
- غیرعلمی ( غیرقابل اثبات در آزمایشگاه) که به آن ماوراء علم نیز گویند.
موضوع ماوراء علم مجموعهی شگفتیهایی فراتر از علم انسان میباشد. این علوم متعلّق به حوزهی پژوهش، مجهولاتی است که انسان طیّ قرنهای متوالی تا به امروز، در پی کشف ناشناختهها و رمز و رازهای آن بوده و هست. و آنچه تاکنون در این حوزه به دست آورده، منحصر به معارفی است که پیامبران و کتب آسمانی به او ارزانی داشته اند. ولی افسوس که دکانداران دنیا با سوء استفاده از جهل برخی، هزاران دام در این طریق رازناک، تاریک و باریک گسترده و بازار عوام فریبی را رواج داده اند.
قدما علوم را به دو شاخهی علوم خَفیّه و جلیّه تقسیم میکردند. علوم جَلیّه که به طبّ، منطق، هندسه و غیره اطلاق میگردید، دارای قوانین و قواعد مشخصی بود که در قالب کتابهای درسی و از طریق اساتید قابل آموزش برای همگان و در پی توضیح بخش پیدای جهان هستی بود. ولی علوم خفیّه یا غریبه نیز به نیروهای مافوق طبیعت میپردازد تا اسرار آن را نه برای عموم بلکه برای افراد خاصّی آفتابی نماید. ضمنا روش و رموز این علوم نزد عالمانش پنهان میماند و قابل آموزش برای همه نبود.
آنان، همهی شاخههای علوم غریبه را به ۳۴ شاخه تقسیم میکردند. امروزه این علوم و فنون به نامهایی چون طالع بینی، جَفر (علم الحروف) رَمل (علم نقطه)، احضار جنّ (کارگشایی)، علم بختگشایی، طلب فرزند، ایجاد محبّت بین دو نفر، طلسم، جادو، خواصّ شناسی (خواصّ اسماءالله، خواصّ آیات و سورهها، خواصّ أدعیه، حرز، خواصّ اوراد، أذکار، ختومات، خواصّ تعاویذ، رُقیة، خواصّ حروف، جُمَل، اشکال، خواصّ الاشیاء، خواصّ طبعها، علم الاوقات، تفاُّل، تطیّر، استخاره، علم الاعضاء، علم الاکتاف، قیافهشناسی،کفبینی، ستارهبینی، تعبیر خواب، هیپنوتیزم، مانیه تیزم، تلقین به نفس (تله پاتی) و تخلیهی روح ( روشنبینی) شناخته میشوند. مشهورترین شاخههای علوم خفیّه یا علوم غریبه که به آنها علوم پنجگانهی پنهانی یا خمسهی مُحتجبه گویند عبارت از: کیمیا، لیمیا، هیمیا، سیمیا و ریمیا میباشند.
کیمیا: فنّی است برای دگرگون کردن و تبدیل کانیها و فلزات به همدیگر یا همان علم إکسیر؛
لیمیا: علم تبدیل قوای فاعل به مفعول یا بالعکس با استفاده از فنون و علم طلسمات است؛
هیمیا: فنّی است برای آگاهی از احوال ستارگان و تأثیر آنها بر وضعیّت حیوانات یعنی علم تسخیرات؛
سیمیا: آشنائی با راز و رمز اعداد و دانستن روش تصرّف موجودات تخیّلی همچون جنّ، دیو، عفریت و ... که همان علم خیالات است؛
ریمیا: فنّ شعبده بازی یا تردستی که با استفاده از آن میتوان کارهای خارقالعادهای انجام داد که در حالت طبیعی ممکن نیست؛
اگر پنج حرف اول نام این شاخههای پنجگانه را که خمسهی مُحتجبه گویند، با هم ترکیب کنیم، عبارت "کُلَه سِرٌ" یعنی "همهی آنها راز است" یا همان مجموعهی علوم پنهانی به دست میآید. و گویند اگر کسی بدون داشتن آموزش لازمه وارد این علوم گردد، روان و سلامتی خویش را به خطر خواهد انداخت. و براین باورند که اگر این علوم در دست غیراهل آن باشد، ممکن است با استفاده از آن در جهت امیال نفسانی به انحراف کشیده شده و حقوق دیگران را پایمال سازد. و با عنایت به همین دیدگاه است که این فنون نیز به شکل محدود و غیرعلنی فقط برای کسانی که ظرفیّت بهرهبرداری درست از آنها را دارند آموخته میشود.
زندگی یعنی کنجکاوی و حرکت برای یافتن پاسخ پرسشهای متعدّدی که همچون قطرات باران بر هر ذهن پویایی میبارد. زندگی یعنی حرکت ذهن و بکار انداختن اندیشه برای کشف اسرار جهان ناپیدا. جهانی که دامنهی مرزهای آن سر به بینهایت میساید. لذا تا ذهن پرسشگری هست، تا اذهان از مقدّمات معلوم پلّهای برای گام نهادن به بام مجهول میسازند، زندگی نیز در رگهای هستی جاری و ساری است. و راز تداوم زندگی نیز در همین رازناکی و تسلسل سؤالها و جوابهاست. و رمز ادامهی حیات نیز در بینهایت بودن کرانهی هستی و پیچیدگی آن و بیکرانگی سؤالات مربوط به آن است. و این همه دانشهای جلیّه و خفیّه، قدیم و جدید، نمونهای از سعی بی پایان انسان است در درازنای زمان، برای سیراب کردن اذهان. اذهانی که تشنهی دانستنند و در پی سیراب شدن از چشمهی معرفت و یافتن پاسخی برای پرسشهای بینهایت. ولی در پروسهی کسب دانائی، به تَبَع پاسخ هر پرسشی، هزاران پرسش دیگر را زاده می شود تا باگذر زمان، دامنهی دانش هر روز وسیعتر و علاقه انسان برای دانستن افزونتر گردد. ولی باز با هر دانستن جدیدی به قول خیّام بخش مجهولات ما حجیمتر گردد:
هـرگز دل مـن زعلـم محـروم نشد / کم ماند زاسـرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب وروز / معلوم شد که هیچ معلوم نشد [17]
و در جایی دیگر می فرماید:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من / وین حرف معمّا نه تو خوانی و نه من
هس از پس پرده گفتگوی من و تو / چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من [18]
و به قول بزرگی دیگر:
کـس را پس پـرده قضـا راه نشد / و زسرّ قدر هیچ کس آگاه نشد
هرکس ز سر قیاس چیزی گفتند / معلوم نگشت و قصه کوتاه نشد [19]
لذا هر قدر فکر کنیم، و از ظنّ خویش پاسخی به برخی پرسشها پیدا کنیم، باز وسعت بخش ناپیدای جهان مجهول در مقایسه با دنیای معلوم، در حدّ بی نهایت در برابر صفر میباشد. و این سعی بیپایان در راه بینهایت و حرکت در راه تاریک و باریک هستی که نامش زندگی است، جز یک لحظه دم زدن در میان دو مجهول دیروز و امروز نیست. و ممکن است اغلب یافتههای علمی ما جز بافتههای ذهنی چیز دیگری نباشد.
پس بهتر است دانستههای قلیل خویش را به جای حقیقت مطلق ننشانیم و در بازی سه مرحلهای بتسازی، بتپرستی و بتشکنی زندگی، اسیر دام جهالت خویش نشویم. بتی که گاهی با نام علم، بر تارو پود ذهن ما چیره میشود و با نشاندن پندارها به جای حقائق، ما را به بردگی توهم وامیدارد. که به قول عین القضات: "العلمُ هو الحجاب الأکبر". چنانچه اقبال لاهوری میگوید:
هزاران سال با فطرت نشستم / به او پیوستم و از خود گسستم
ولیکن سرنوشتم این سه حرف است / تراشیدم، پرستیدم، شکستم [20]
آری به بیانی زندگی یعنی تلاش برای ساختن یک بت ذهنی (جهان ذهنی) در قبال جهانی که وجود خارجی دارد. و پرستش این ذهنیّتی که آن را منطبق با عینیّت میپنداریم. و شکستن این بت ذهنی پس از فهم جدید نسبت به حقیقت؛ و باز روز از نو و روزی از نو. و زندگی یعنی تسلسل همین ساختن و پرستیدن و شکسن. با این همه قصهی زندگی همچنان ادامه دارد و معمّای هستی همچنان بیجواب است. و بشر با استفاده از تمامی علوم جدید و قدیم در پی یافتن پاسخ پرسشهای خویش، در هروله میان معلوم و مجهول، در پی یافتن پاسخ این معماست. حال به قول مولانا:
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران گفته آید در کلام دیگران [21]
و من نیز پس از این مقدّمهی مطوّل، رشتهی سخن دربارهی این موضوع معمّائی را به استاد شیرین سخن ناظر شرفخانهای میسپارم تا شرح معمّای هستی را از زبان او بخوانید:
باز دم هائیم و دم هائیم ما / حاصل این جمع و منهائیم ما
بند ترجیعات کوتاه و بلند / موج تکراری دریائیم ما
بی حضور فردها جمعیّتیم / در میان جمع تنهائیم ما
گاه پنهانیم و ناپیداستیم / گاه پیدائیم و پویائیم ما
روز و شب در یک تهیگاه طویل / بی توقّف راهپیمائیم ما
آخرِ این راهِ طولانی کجاست؟ / تنگه تاریک است و اعمائیم ما
از کجائیم و چه هستیم و کهایم؟ / مشتی از چون چراهائیم ما
هیچ کس از سرّ ما آگه نشد / گنگ و لاینحل معمّائیم ما
عاقلان تسلیم نادانی شدند / جاهلان گفتند: دانائیم ما! [22]
منابع:
- (ابوالقاسم ابن میرزا بزرگ میرفندرسکی، تصحیح محمدرضا زادهوش، دیوان اشعار، اصفهان، نشر همای رحمت – علم آفرین، 1391، چاپ اول، 72 ص)
- نیشاپوری عطار، اسرارنامه، محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، نشر سخن، 1399، چاپ دهم
- محمدحسین شهریار، دیوان سه جلدی اشعارفارسی، تهران، انتشارات زرین – نگاه، 1374،چاپ سوم، 1750 ص
- نائینی عبرت، دیوان شعر، تصحیح مجتبی فراهانی، تهران، نشر سنائی، 1376
- دیوان حافظ
- شبستری محمود، گلشن راز، تهران، نشر صدای معاصر، 1390
- عراقی فخرالدین، دیوان شعر، تهران، نشر نگاه، 1384
- سنائی غزنوی، تصحیح فروزانفر، دیوان شعر، تهران، نشر نگاه، 1341
- سبزواری ملاهادی، منظومه، تصحیح و تعلیق حسن زاده عاملی، تهران، نشر ناب، 1379
- نیشاپوری خیام. رباعیات خیام، به اهتمام صادق هدایت، تهران، نشر امیرکبیر، چاپ ششم، 1353
- لاهوری اقبال، پیام مشرق، تهران، نشر گلچین، 1396
- مولوی جلال الدین، مثنوی معنوی
- شرفخانه ای ناظر، دیوان شعر فارسی، قم، نشر بخشایش، 1384
1.ابوالقاسم میرفندرسکی ( 1019 -942 ه.ش) از حکمای نامدار عصر صفوی و از استادان مکتب اصفهان و از معاصران میرداماد و شیخ بهائی بود. جد وی (میرصدرالدین) اهل روستای جعفرآباد نامتلو از توابع فندرسک استرآباد (گرگان کنونی) بوده که پس از تاجگذاری شاه عباس یکم (۹۹۶ ه. ق) به دربار او پیوسته و پدرش میرزابیک نیز در دستگاه شاه عباس خدمت میکردهاست و مورد احترام بودهاست.
[2] . دیوان شعر میر فندرسکی
[3] . اسرار نامه عطار نیشاپوری، بخش دوازدهم، حکایت چهارم
- محمد حسین شهریار، دیوان سه جلدی اشعار فارسی، ج دوم، شعر سلام برانیشتن
- متأسفانه نمی دانم سراینده این شعر کیست. در جایی دیدم که آن را به عماد خراسانی نسبت داده بودند.
- واجِبُ الوجود موجودی که بدون نیاز به دیگری وجود دارد. و برخی از ویژگیهای واجب الوجود عبارتند از: ماهیت نداشتن، محدودیت نداشتن، بساطت (مرکب نبودن)، توحید ذاتی، توحید رُبوبی، حیاتداشتن، عالمبودن، قادربودن و خالقیت.
- در نظام تسلسلی هستی هر پدیده ای معلول پدیده پیشینی و علت پدیده پسینی است جز خداوند که به عنوان سرسلسله علتها، علّتی است که خود معلول دیگری نیست. لذا به خداوند علّة العلل گویند.
- محمدعلی مصاحبی نائینی، متخلص به عبرت نائینی، شاعر معاصر اهل نائین و مدفون در امامزاده عبدالله شهر ری.
- "نه در اشیاء فرو رفته و احاطه شده و نه از آنها بیرون است". نهج البلاغه، خطبه 184
- دیوان حافظ غزل شماره 363
- گلشن راز شیخ محمود شبستری، بخش 10، بحث تشبیه کتاب آفرینش به کتاب وحی
- دیوان فخرالدین عراقی غزل شماره 289
- دیوان سنائی غزنوی، قصیده شماره 203
- وجود تنها تعریف لفظ به لفظ دارد نه تعریف به حدّ و رسم (منظومهی ملّا هادی سبزواری)
- مفهوم وجود بدیهی و آشکارترین وجه هستی است ولی ذات آن پنهان ترین است. (منظومه ملاهادی سبزواری
- فیلسوف و جامعه شناس قرن 17-18 فرانسه