اين مقاله از كتاب «مسائل ادبيات ديرين ايران» برداشته شده است كه استاد در سال 1351 مجموعه‌ي مقالات آن را از ميان آثار پژوهشگران آذربايجان شوروي، انتخاب و به فارسي ترجمه و با افزايش‌هاي لازم انتشار دادند.


ده‌ها سخنور نامدار مشرق زمین، در آثار خود سیماهای زیادی از زن، مانند زلیخا، لیلي، عذرا، دل آرا، گلشاه، ویس، گل اندام و جز اینها آفریده‌اند. این تیپ‌ها همه، علی رغم محرومیت‌ها، دشواری‌ها، موانع و مصایب گوناگون، پیوسته در ایمان و عشق صادق و پاکدامن هستند و به مثابه‌ی رمز زیبایی و صداقت ترسیم شده‌اند. در منظومه‌های غنایی نظیر «یوسف و زلیخا»، «لیلی و مجنون»، «وامق و عذرا»، «ویس و رامین»، «شیخ صنعان» و غیره که موضوع آن‌ها از منابع مختلفی اخذ شده، زنان قهرمان، توان گفت که در راه سعادت و عشق خود به مبارزه‌یی پرتوش و توان دست می‌یازند. چه بسا غم و محنت خود را به ستارگان، باد صبا، گل‌ها، شکوفه‌ها، دایه‌ها، کنیزان و دلدادگان خود می‌گویند و تا روز مرگ در عشق و دلباختگی وفادار می‌مانند. بسیاری از آنان علیه کسانی که می‌خواهند شعله‌های محبتی آتشین را خاموش کنند، پدر و مادرها، فرمانروایان، و حکام برنمی‌خیزند و فکر عصیان به مخیله‌ی خود راه نمی‌دهند و سرنوشت خود را به اصطلاح به دست قضا و قدر می‌سپارند و همچون کشتی بی‌قطب نما، در دریای بی‌کران زندگی نابود می‌شوند.

در مثنوی «خزاین ملکوت» عبدی بیگ شیرازی،[1] به سیمای زنی جنگاور، مبارز، جوانمرد و وطن دوست برمی‌خوریم که در عین حال در مورد شریک زندگی آینده‌ی خود می‌اندیشد و همه‌ی صفات نیک سیمای مثبت زن در ادبیات کلاسیک ایران را نیز دارد. [او با گردن نهادن به اسلام می‌تواند به وصال برسد]. خواجه زین العابدین عبدی بیگ (نویدی) شیرازی که یکی از دوام بخشان مکتب ادبی نظامی بود، در سال 1515 م. در شهر تبریز از مادر زاد و در سال 1580 م. در اردبیل وفات یافت. روزگاری، مستوفی دربار شاه تهماست صفوی (1576-1524 م.) بود و پس از فراغ از کار روزانه، شب‌ها شعر می‌سرود. تا کنون سه خمسه (15 مثنوی) و «صریح الملک» و «تکملة الاخبار» وی در موضوع‌های تاریخی کشف شده است. و هنوز از «طربنامه»، «دیباچة البیان»، «سلامان و ابسال» و سه دیوان شعر غنایی ده هزار بیتی و آثاری که از عربی به فارسی برگردانده است، نشانی یافت نشده است!

عبدی بیگ در زمان خود، نسبت به معاصرانش توجه زیاد و خاصی به تصویر موضوع‌های تاریخی و میل به مسایل دنیوی و علاقه به زن نیک داشت.

در آثار شاعر به چند سیمای مثبت زن نظیر: دل آرا (جام جمشیدی)، ناهید(هفت اختر)، لیلی(مجنون و لیلی)، عفیفه، سلما(خزاین ملکوت) برمی‌خوریم. در میان همه‌ی این سیماها، سیمای دختر جوان گرجی که در خزاین ملکوت آفریده است، در ادبیات فارسی صاحب کیفیتی دیگر و ویژگی تازه است. به جرات توان گفت که در ادبیات فارسی در قرون وسطا، افتخار خلق سیمایی واقعی با شعوری نو، نصیب عبدی بیگ شده است. عبدی بیگ مثنوی «خزاین ملکوت» را در سال 1561 م. به سر آورده است. این مثنوی که به گفته‌ی خود شاعر عبارت از 7700 بیت و هفت خزانه (= فصل) است،[2] از لحاظ حجم بزرگ‌ترین اثر او به شمار می‌رود. از این اثر پنج نسخه‌ی خطی به دست آمده است. نخستین دستنویس که در سال 979 هـ ./1562 م. استنساخ شده، در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران است.[3] دومین نسخه که در موزه‌ی بریتانیای لندن نگه‌داری می‌شود، به احتمال قوی در سال 973 هـ ./1965 م. نوشته شده.[4] نسخه‌ی سومی نیز در کتابخانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران است[5] و در سال 977 هـ ./1570 م. استنساخ شده و اوراقش پریشان است. چهارمین نسخه در کتابخانه‌ی دانشکده‌ی خاورشناسی دانشگاه دولتی لنینگراد موسوم به آ. آ. جانوف محفوظ است[6] که در سال 981 هـ ./ 1574 م. استنساخ شده و از آغاز و انجام افتادگی دارد. پنجمین نسخه نیز در اداره‌ی دستنویس‌های آکادمی علوم جمهوری آذربایجان شوروی سوسیالیستی نگه‌داری می‌شود.[7] در انجام خزانه‌ی نخست آمده که در ماه ربیع‌الاول سال 969 هـ . (نوامبر 1561 م.) در اطراف خزرویل استنساخ شده ولی این نسخه اصولا در انجام روزگار شاعر نوشته شده است و فقط شامل خزانه‌های 4-1 است.

در خزانه‌ی اول از واجب الوجود، در خزانه‌ی دوم از پیامبر اسلام (ص) و در خزانه سوم از دوازده امام (ع) سخن گفته می‌شود. بخش هسته‌ی اصلی اثر را خزانه‌های 7-4 تشکیل می‌دهد. در این بخش، علاوه بر برخی شخصیت‌های اساطیری و تاریخی، فرمانروایان، دانشمندان و دیگران، منظومه‌ها و حکایات کوتاه و تمثیل‌هایی گزارش شده‌اند که در تدارک آن‌ها، به مآخذ گوناگون تاریخی و منابع ادبیات مکتوب و شفاهی خلق مراجعه کرده است.

سیماهای زن در خزانه‌های 7-5 داده شده است. عفیفه که در منظومه‌یی از خزانه‌ی پنجم به نام «حکایت عفیفه که عاقبت او به خیر انجامید» بسیاری از محرومیت‌ها و بهتان‌ها را تحمل می‌کند ولی به شوهر خود که به سفر حج رفته بود، وفادار می‌ماند. در انجام منظومه، عفیفه با ذکا و مهارت خاص خود، وفا و صداقت خویش را به ثبوت می‌رساند و برادر شوهرش، غلام عرب و جوان پست و عیاش که او را از چوبه دار خلاص داده بود، رسوا می‌شوند. مضمون این منظومه از ادبیات شفاهی خلق اخذ شده است.

حتی توان گفت که موضوع آن عین مضمون افسانه‌ی معروف تاجیکی: «زن راستگو» است.[8] فرق اساسی میان این منظومه‌ی عبدی بیگ با افسانه‌ی مردم تاجیک، نیامدن نام زن و رفتن مرد به چین برای تجارت است. سلما، زن دیگر در منظومه‌ی فاجعه‌آمیزی به نام «داستان زراره و سلما»[9] در خزانه‌ی ششم نسبت به عاشق خود وفادار است. این دختر عرب گاهی یادآور لیلی است. ولی پدر سلما، نسبت به پدر لیلی ملایم‌تر است، دل نازک است. سرانجام با ازدواج او با زراره موافقت می‌کند، ولی زراره به محض دیدن سلما، جان تسلیم می‌کند. سلما نیز یک هفته پس از مرگ عاشق خود، روی در نقاب خاک می‌کشد و در کنار او دفن می‌شود. در منظومه‌ی ششم سیمای دختر گرجی در داستان «حکایت مراد با جاریه‌ی گرجیه» بیش از همه جلب نظر می‌کند. مضمون منظومه، نه تنها در آفرینش ادبی عبدی بیگ، بلکه در گستره‌ی ادبیات کلاسیک فارسی بی‌نظیر است و ویژگی خود دارد. قهرمان اصلی اثر، دختر گرجی است، شاعر او را دختر «ازنائور» نیز می‌نامد منظومه کم حجم و 149 بیت است، ولی از نقطه‌ی نظر مضمون و نیروی تأثیر شایان دقت است. «حکایت مراد با جاریه‌ی گرجی» چنین آغاز می‌شود:

گفت گوینده‌ی خجسته بیان،

که شبی در ولایت ارّان،

با جوانی به رسم مهمانی،

یافتم اتصال روحانی.

نام نیکش مراد و یافته کام،

از مرادت خود به حسب مرام.

دلبری از جواری گرجی،

به طرف چون کبوتر برجی،

بود در خدمت جوان چون سرو،

جلوه‌گر چون به گرد سرو، تذرو.

با حریفان که هم زبان بودیم،

تا سحرگه ز شوق نغنودیم.

هر کسی گوهری دگر می‌سفت،

سرگذشتی زحال خود می‌گفت.

این خجسته جوان هم از سرِ هوش،

برگرفت از سرِ طبق، سرپوش.

زخم تیغی عجب به فرقش بود،

سر خود را برهنه کرد و نمود.[10]

 

از این ابیات در می‌یابیم که شاعر مضمون داستان را از زندگی واقعی اخذ کرده است. حوادث نیز در ارّان، ولایت مرزی آذربایجان با گرجستان اتفاق می‌افتد. موضوع منظومه را شاعر گویا از کسی که در اران بوده و مراد دختر گرجی را دیده و با آنان صحبت کرده، شنیده است. «گوینده‌ی خجسته بیان» بايد خود شاعر باشد. چرا که خود در سال 961 هـ . (1554 – 1553 م.) به گرجستان سفر کرده است.[11] پدر مراد از جنگ گرجستان، دختری جوان آورده و به جاریگی به مراد می‌دهد. او به این دختر عاشق می‌شود. مدت زمانی می‌گذرد و پدر مراد می‌میرد. روزی مراد راز خود را بر دختر می‌گشاید و می‌گوید که از عشق او روگردان نمی‌تواند بود. دختر گرجی نیز گر چه مراد را از صمیم دل دوست دارد، اما در اندیشه‌ی زندگی با او نیست. برای نجات از این گیر و دار، مراد را فریب می‌دهد و به اندیشه‌ی بازگشت به زادگاه خود می‌افتد و به او که مست عشقش است می‌گوید:

که می‌یی با تو می‌خوریم امشب،

وز دلت درد می‌بریم امشب.[12]

 

شب دختر گرجی شراب زیادی به مراد که در آرزوی کامیابی بود، می‌خوراند و پس از آن که او مست شد، سلاح بر‌میدارد و به سوی سرزمین خود متواری می‌شود. بامداد مراد از خواب برمی‌خیزد و از جریان آگاه می‌شود. بر روی اسب می‌جهد و به دنبال دختر گرجی می‌افتد. پس از آن که دو روز بعد به او می‌رسد، دختر گرجی اسب خود را نگه داشته:

بازگشت و به نعره گفت: مراد!

چون مراد تو را نخواهم داد،

به که رو سوی خانه باز آری،

ما و خود را دگر نیازاری.

نمک و نان خانه‌ی پدرت،

هست مانع مرا ز قصد سرت.

به سلامت ز راه من برگرد،

که مرادت روا نخواهم کرد.[13]

 

مراد وقتی این سخنان را از دختر گرجی می‌شنود، غیرت مردانه‌اش غلیان می‌کند، به خود مغرور می‌شود و به او حمله می‌کند. دختر شیر دل گرجی، این بار به جای حیله، دست به سلاح می‌برد. تن به تن می‌ستیزد. دختر گرجی ضربه‌های تیغ مراد را با زبردستی دفع می‌کند، با ضربه‌یی سخت سر او را می‌شکافد ولی نسبت به او بی‌امان نبود. مراد غیر از دوست داشتن، گناه دیگری نداشت. از این رو زخم او را که از اسب افتاده بود و خونش می‌ریخت می‌بندد و پس از آن که مراد به هوش می‌آید، او را اندرزکنان می‌گوید:

که مرا میل، ملک خویشتن است،

هر که او هست، مایل وطن است.

تو کنون سوی خانه‌ی خود رو،

از سر هوش پند من بشنو.

ور نه جانت به معرض تلف است،

شعله‌ی تیغم آفت علف است.[14]

 

دختر گرجی پس از آن که نظر و خواست خود را به کوتاهی و روشنی بیان می‌کند، بر اسب می‌جهد و به سوی وطن می‌رود. هیچ نیرویی نمی‌توانست او را از این راه بازگرداند. سرزمین مادری خود را با مهری بیکران می‌پرستد. کوهستان‌ها، دره‌ها و بیشه‌هایی که از کودکی در آغوش آن‌ها بزرگ شده، همه راه او را می‌بيوسیدند. مراد چون می‌بیند دنبال کردن او بیهوده و عبث است، بر اسب می‌نشیند و به خانه‌ی خود بر‌می‌گردد ولی قرار نمی‌گیرد، جدایی از معشوق خود را تحمل نمی‌تواند کرد. و هم از این رو مصمم می‌شود به گرجستان سفر کند. ولی این بار جنگ افزار برنمی‌دارد، چون که از این راه نتوانست مسأله را حل کند. به توصیه‌ی دوستانش بر چند الاغ نمک بار می‌کند و به عنوان نمک فروش به راه می‌افتد. و سانجام به میهن معشوق می‌رسد...

دختر گرجی چند بار مراد را می‌بیند، اما وقعی نمی‌گذارد. مراد نزدیک یک سال در گرجستان زندگی می‌کند، هر روز دختر گرجی را می‌بیند ولی جسارت نمی‌کند با او سخن گوید. تا آن که شبی دختر گرجی پیش او می‌آید و می‌گوید:

گر تو بر حقی اندرین ظلمت،

به مرادم رسان همین ساعت.

زین ضلالت به لطف برهانم،

کز همه کرده‌ها پشیمانم.

گر سلیحیت هست حاضر ساز،

باش این جای تا من آیم باز.[15]

 

پس از مدتی، دختر گرجی با جنگ افزار برمی‌گردد و مراد را به ترک خود سوار می‌کند و به سوی اران می‌تازد. خویشان او به دنباش می‌افتند. دختر که آنان را نزدیک می‌بیند، به مراد می‌گوید که تو پیاده شو در بیشه پنهان شو، من خود آنان را پاسخ می‌گویم. دختر گرجی بی آن که از تهدید خویشان خود اندیشناک شود، دست به سلاح می‌برد و یکی از آنان عموی جوان خود را می‌کشد. بقیه از ترس برمی‌گردند و دختر گرجی اسب عمویش را به مراد می‌دهد، و آنان، سرانجام به ایران می‌رسند...

مراد یک بار از زن خود سبب فرار او از اران و زخم زدن بر او و سپس بازگشت به اران را می‌پرسد. دختر گرجی به شوهر خود چنین می‌گوید:

گفت: در کودکی به مذهب پیش،

پدر من به کیش باطل خویش،

به کسی کرده بود نامزدم،

من در اثنای آن اسیر شدم.

من به آن نامزد ز روی هوس،

داشتم دل چو مرغ اسیر قفس.

لاجرم دل به کس نمی‌دادم،

تا رسد یار من به فریادم.

چون به هر طور و هر طریق که بود،

جانب او، رهم سپهر نمود.

آن محبت که داشتم در دل،

شد به یک دیدن از دلم زایل.

دیدن او نشاندم از دل تاب،

دیده گویی بر آتشم زد آب.

... نفرتی یافتم از او در خویش،

جانگزاتر ز نیش بر سر ریش.

متکلّف بر آن شدم صد بار،

که به مهرش درآورم به کنار.

مطلقا رغبتی نکرد دلم،

مهر او شد برون ز آب و گلم.

هرگزم دست و دل نرفت بر این،

که به او سر نهم به یک بالین.

او هم از من رمیده‌وش می‌زیست،

هر دو واقف نه کاین تباین چیست؟

من در این فکر، روز و شب بی آن،

مانده بی‌ خود چو صورت بی‌جان.

تا شبی از توام به یاد آمد،

کار بر موجب مراد آمد.

آمدم آن جنان ز قصر به زیر،

که نهم رو به کوه و بیشه چو شیر.

تا دیارت نه ایستم جایی،

نکنم جز رخت تمنایی.[16]

 

در پایان منظومه راز بی‌قراری دختر گرجی در خانه‌ی مراد، شراب دادن به او و فرار به گرجستان و زخمی کردن او و سرانجام بازگشت به آذربایجان بر ملا می‌شود. روشن می‌شود که او سنت‌ها و رسم‌های ایل و تبار خود را ارج نهاده به سوی نامزدی که پدرش تعیین کرده بود رفت. ولی دید که این شخص نخواهد توانست او را خوشبخت کند و مطمئن می‌شود با مراد که او را از صمیم قلب دوست می‌دارد و به سراغش آمده است، زندگی شاد و خوشبخت خواهد داشت. از این رو مهر مراد در دل او روز به روز شکوفا می‌شود و بار می‌دهد و او کیش باطل پدری خود را رها می‌سازد و اسلام می‌آورد.

دختر گرجی، قهرمان اصلی منظومه‌ی عبدی بیگ، نسبت به مراد مبارزتر، نیرومندتر، با مهارت‌تر و مدبّر و فعال است. مراد نسبت به او، شخصیتی ضعیف دارد. جهت مثبت او آن است که مانند عاشقان پیش از خود، در برابر معشوق وفادار و صادق است.

این ویژگی، همیشه وسیله‌ی وصال دو دلداده نیست، تنها یادآوری این کافی است که هنگام فرار از گرجستان، تنها دختر رو در روی تعقیب کنندگان ایستاد و مراد هیچ کمکی به او نکرد و به صلاحدید او، پنهان شد. او تنها به میدان رفت، ستیز کرد و پیروز شد و حتی اسبی نیز نصیب مراد کرد و نیز بسیار جالب است که دختر گرجی هنگام فرار از گرجستان مراد را به ترک خود گرفت می‌دانیم که خواه در ادبیات شفاهی و خواه در ادبیات مکتوب، پیوسته مرد زن را بر ترک خود سوار می‌کند.

مسأله‌ی دیگری در مثنوی عبدی بیگ که با مهارت حل می‌شود، قابل توجه است:

می‌دانیم که خواه در ادبیات شفاهی و خواه در آثار ادبی مکتوب کلاسیک، پسر مسلمان نمی‌تواند با دختر عیسوی ازدواج کند، و عشق آنان در معنای نابودی هر دو تاشان است و این ماجرا همیشه با سوز دل تصویر می‌شود. مثلا منظومه‌ی «شیخ صنعان» از شیخ عطار، فکی طیران، علیشیر نوایی و دیگران[17] و فاجعه‌یی به همین نام از حسین جاوید،[18] یا منظومه‌ی «اصلی و کرم»[19] یا داستان «بهادر و سونا»[20] از نریمان نریمانوف و پیه‌س «در سال 1950»[21] از جعفر جبارلی را می‌توان یاد کرد. در این آثار، شیخ صنعان به خرامان دختر گرجی، کرم به ا صلی دختر مسیحی، بهادر به سونا دختر ارمنی و یاخشی باز به دختر مسیحی به نام سونا عاشق می‌شوند ولی نمی‌توانند به وصال برسند.

تصویر عشق یک پسر مسلمان با دختر مسیحی که پس از مسلمان شدن و توبه از کفر به وصال می‌رسند و زندگی شاد و خوشبختی پیش می‌گیرند از سوی عبدی بیگ که در آثار تاریخی و ادبی خود بارها از گرجستان بحث کرده است، جالب توجه است. چرا که نتیجه‌یی که از منظومه‌ی شاعر گرفته می‌شود، با تبلیغات کشیشان عالم‌نما از بنیاد متضاد بود.

در انجام مقال باید بار دیگر یادآور شویم که سیمای دختر گرجی در مثنوی «خزاین ملکوت» عبدی بیگ با تیپ‌های دیگر زن در ادبیات کلاسیک فارسی متفاوت است. این سیما که از حیات واقعی اخذ شده، تیپی نو و تعمیم بخش است. شاعر به این سیما رغبتی خاص دارد و او را با صفاتی نظیر میهن دوستی و قهرمانی و بی‌باکی ترسیم می‌کند و در فرجام ماجرا، اسلام را به عنوان مکتب متعالی برای زندگی معقول بشری معرفی می‌کند. هم از این روست که گوئیم او با سیماهای دیگر معاشیق و عرائس ادبی مشرق زمین متفاوت است.


--------------------------------------------------------------------------------

[1] برای آگاهی بیشتر از زندگی و آفرینش عبدی بیگ، رک. رحیموف عبدی بیگی شیرازی، مؤلف «تکملة الاخبار» آذربایجان س. س. ر علملر آکادمیاسی معروضه‌لری، ش 5، 1962، از همو: عبدی بیگین خمسه تین نین یازیلما تاریخی، همان 1963، ش 5؛ باز از همو: عبدی بیگ شیرازی‌نین تکملة الاخبار اثری‌نین الیازما نسخه‌لری و یازیلما تاریخی، همان 1963 ش 7 ؛ و باز از همو: تکملة ا لاخبار کیمه اتحاف اولونموشدور، همان، 1965، ش 5 ؛ همو: عبدی بیگ شیرازی‌نین حیاتی، ایران فیلولوگیا مسأله‌لری، باکی 1966 ؛ و باز از همو: عبدی بیگ شیرازی‌نین حیات و یارادیجیلیغی، باکی 1970 .

[2] عبدی بیگ شیرازی. خزاین ملکوت، نسخه‌ی بریتانیا، برگ. 164a .

[3] محمد تقی دانش پژوه، فهرست کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران، ج 9، تهران، 1340، ص 1077-1078، ش 2425.

[4] Charles Riou. Supplement to the catalogue of the Persian manuscripts in the British Muzeum. London, 1895 No. 307 p.195 -197.

[5] محمد تقی دانش پژوه، فهرست نسخه‌های خطی کتابخانه دانشگاه ادبیات مجموعه امام جمعه کرمان اهدایی آقای احمد جوادی، ش 1، س 13 مجله دانشگاه ادبیات تهران، 1344، ص 16-18 ش 362 .

[6] زاپیسکی کوللگی ووستو کورف پری آزیاتسکوم موزیی روسیکوی آکادمی نائوک، ج 1، 925، ص 358 .

[7] الیازمالاری کاتالوگو، ج. 1، باکی 1963، ص 307، ش 364 ؛ «خمسه‌تین» را اول بار مرحوم اژدر علی اصغرزاده کاندیدای علوم تاریخ به جهان علم شاناساند. از این پس خمسه‌تین.

[8] تاجیک ناغیللاری، ترجمه ائدنی طاهروار، باکی، 1963، ص 104-99.

[9] صحنه‌ي مرگ زراره و سلما، شبیه صحنه مرگ «معصوم و دلفروز» در داستان عامیانه‌ي آذربایجان است. نک: «خلق داستالاری» ا جیلد باکی، 1961 س 298 (گرد آورنده: اهلیمان آخوندوف).

[10] خمسه‌تین، برگ 272 b

[11] خمسه‌تین، برگ 149 a .

[12] همان، برگ 273 a.

[13] همان جا.

[14] همان، برگ 273 b.

[15] همان، برگ 273 b.

[16] همان، برگ 274 b.

[17] در موضوع شیخ صنعان، نخستین بار شیخ عطار (1221-1119 م.) در «منطق الطیر» حکایتی در 4150 به نظم آورده. سپس علی‌شیر نوايی منظومه‌ای با نام «لسان الطیر» در 515 بیت سروده است. از فکی طیرانی شاعر کرد سده‌ی یازدهم میلادی نیز منظومه‌ای کردی به نام «شیخ صنعان» بر جاست. دیگر شاعران نیز در این موضوع شعر ساخته‌اند.

[18] حسین جاوید (1882-1914)، درام «شیخ صنعان» در سال 1914.

[19] داستان بومی که در سده‌ی هیجدهم پیدا شد. اوزه‌ییر حاجی بکوف (1885-1948) بر اساس همین داستان او «اصلی و کرم» را ساخت.

[20] نریمان نریمانف. (1870-1925) رمان بهادر و سونا را در سال 1915 سروده است.

[21] جعفر جبارلی. (1899-1938) نمایشنامه‌ی در سال 1905، را در سال 1913 نوشته است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید